Friday, September 10, 2010

فرنگ از نگاه ايرانيان1

مارکوپولوهاي ايراني

مردمان واشنگتن روحيات اجتماعي جالبي دارن. وقتي در محله قدم مي زنيد، غير ممکنه که يکي از اهالي محل از کنارتون رد بشه و لبخندي بهتون نزنه و حالتون رو نپرسه. تو مترو و خيابون هم اگر با کسي چشم تو چشم بشيد، خيلي سريع يک لبخند تحويلتون مي ده.

برخلاف خيلي از اروپايي ها ، اين جماعت در ظاهر مردمان خون گرمي هستن. البته بعضي از دوستان که سال ها اينجا تشريف دارن، مي گن اين لبخندها و حال و احوال پرسي ها بيشتر سطحي هستن و بيشتر بر اساس عادت انجام مي شن و حقيقي نيستن. ولي به نظر من، همين که با هم با روي گشاده برخورد مي کنن، قابل تحسينه.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/05/09/لبخند-ژوکوند/

در اين ممالک ينگه دنيا اگر قصد ادامه تحصيل در مقاطع کارشناسي ارشد و دکتري داريد، بايد از دو مزيت برخوردار باشيد. در درجه اول بايد دانشگاه را متقاعد کنيد که به رشته مورد نظر علاقه داريد و مزاياي زيادي براي ادامه تحصيل در اين زمينه داريد. داشتن سابقه کاري در زمينه مورد نظر هم خيلي مهم است.

اما يک نکته مهم ديگر، اعتبار معرف هاي شماست. سعي کنيد تا حد امکان افرادي رو به عنوان معرف خودتون معرفي کنيد که در زمينه آکادميک با حرفه اي شناخته شده باشن.

استادهاي خودتون مي تونن بهترين معرف باشن.

مهم ترين نکته: دروغ نگيد!!! حرف شاخ دار هم نزنيد . آفتاب يه روز از پشت ابر در مي آد و بد ضايع مي شيد. اعتماد متقابل از مهم ترين ابزار ارتباط اجتماعي در ينگه دنياست و اينها تا حد امکان به راست گويي طرف مقابلشون نگاه مي کنن. من براي پذيرش فتوکپي ريزنمراتم رو دادم که مهر سفارت کانادا در تهران رو داشت. به عبارتي مدارکم اصل نبودند، مهرشم هم به تاييد سفارت کشور ديگري رسيده بود. ولي به خاطر اعتمادي که بهم کردن، همون رو قبول کردن.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/05/06/%d8%ad%d8%a7%d8%ac%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d9%85%da%a9%d8%aa%d8%a8-%d9%85%db%8c-%d8%b4%d9%88%d8%af/

راستش دفعه اولي که سوار متروي واشنگتن شدم، کمي تو ذوقم خورد. خيلي قراضه تر از چيزي بود که توقع داشتم. حالا ديگه بعد از شش ماه و نيم بهش عادت کردم ولي هنوز بر قراضه بودنش اعتقاد دارم. در خيلي از شهرهاي بزرگ دنيا سوار مترو شده ام.

تورنتو، لندن، چند شهر آلمان، پراگ، مسکو ، تهران و …. تنها جايي که متروش وضع بدتري از واشنگتن داره، شهر نيويورکه. اصلا متروي نيويورک که افتضاحه.

اصل متروي اين شهر به ۱۹۰۴ بر مي گرده و ايستگاه هاي اون کثيف، قديمي، دم کرده و فاقد تهويه مطبوع مناسبن. قطارهاي اون در عوض خيلي خنک و خوبن.

اما متروي واشنگتن: متروي پايتخت آمريکا در ماه مارس سال ۱۹۷۶ راه اندازي شده. اين شبکه شامل ۵ خط به طول ۱۷۱ کيلومتر و داراي ۸۶ ايستگاه است. بهاي بليت متروي واشنگتن برخلاف بهاي ۲ دلاري بليت متروي نيويورک ثابت نيست و به ساعت روز و طول مسير طي شده بستگي داره. به عبارتي حداقل ورودي مترو يک دلار و ۳۵ سنت است و پس از طي مسافت معيني قيمت بليت اضافه مي شه. بليت ها داراي يک نوار مغناطيسي هستن و موقع خروج از ايستگاه مچ آدم رو مي گيرن. اما به رغم اين همه دنگ و فنگ، خدمات خيلي ضعيفه.

اولا که برخلاف خيلي از شبکه هاي پبشرفته متروي دنيا که در ساعات شلوغ حمل و نقل، فاصله ورود و خروج قطارها در هر ايستگاه در حدود يک دقيقه است، متروي واشنگتن خيلي کند عمل مي کنه و از اين بابت خيلي شبيه متروي تهران است. در ساعت هاي شلوغ فاصله بين فطارها ۴-۳ دقيقه است و شب ها هم که به ۱۵ دقيقه مي رسه.

ايراد دوم مشکل دائمي پله برقي و آسانسورهاي ايستگاه ها است. هميشه خراب هستن و در حال تعمير.

ايراد سوم: ايستگاه ها خيلي تميز نيستن. البته از وقتي به نيويورک سفر کردم، اين مشکل ديگه خيلي به چشم من نمي آد. با اين حال متروي مسکو با اون وضع اقتصادي روسيه خيلي از متروي اين دو شهر آمريکا تميزتر بود.

ايراد چهارمي که به متروي دي سي وارد مي کنم، يک ايراد زيبايي شناختي است. معمولا به طراحي داخلي ايستگاه هاي مترو توجه ويژه اي مي شه. مردمي که از مترو استفاده مي کنن، يا با عجله مي خوان برن سرکار و يا اين که خسته و کوفته دارن از سرکار به منزل به خونه بر مي گردن. زيبايي و تنوع ظاهر ايستگاه ها مي تونه به آرامش رواني آنها کمک کنه. تازه اين زيبايي براي توريست ها هم مي تونه جالب باشه.

متروي مسکو يکي از زيباترين متروهاي دنياست. اصل اين شبکه به دهه ۳۰ ميلادي بر مي گرده ايستگاه هاي قديمي و مرکزي شهر مثل موزه مي مونن. کمونيست هاي سابق خيلي دوست داشتن به وسيله ساختن بناهاي باشکوه چشم رقباي کاپيتاليست خودشون رو کور کنن و به همين خاطر نهايت هنر خودشون رو به کار بردن. اما در واشنگتن اين طور نيست. کار ويژه اي نکردن و وقتي وارد ايستگاه مي شين، در حقيقت وارد يک تونل بتوني عظيم مي شين. همين. همه ايستگاه ها هم شکل هم هستن. از تنوع خبري نيست.

با همه اين حرف ها، اهالي واشنگتن و حومه علاقه زيادي به مترو دارن. گروني بنزين و پارکينگ و ترافيک باعث شده که ملت استفاده از مترو رو ترجيح بدن. واشنگتن دي سي در حدود ۵۸۲ هزار نفر سکنه داره و روزانه به طور متوسط ۵۶۴ هزار نفر از خدمات مترو استفاده مي کنن. البته خيلي از اين افراد ساکنان ويرجينيا و مري لند هستن که در دي سي کار مي کنن.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/05/05/%d9%85%d8%aa%d8%b1%d9%88%db%8c-%d9%88%d8%a7%d8%b4%d9%86%da%af%d8%aa%d9%86-%d8%af%db%8c-%d8%b3%db%8c/

نيويورک خيلي به تهران شباهت داره. کثيف، شلوغ ولي دوست داشتني. از جاهاي ديدني اين شهر مي شه به موزه هاي غني اون اشاره کرد.

نيويورک از ۵ محله اصلي تشکيل شده برانکس، کويينز، بروکلين و جزيره استاتن مناطق ديگر نيويورک هستن. نيويورک پرجمعيت ترين شهر آمريکاي شمالي است و ۵/۱۸ ميليون نفر که يک سوم اونها خارجي هستن در اين شهر سکونت دارن. هلندي ها اولين ساکنان اروپايي نيويورک بودن که از اوايل قرن ۱۷ در اين منطقه ساکن شدن ولي بعدا انگليس هاي قالتاق اون رو تصاحب کردن.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/04/06/%d8%ac%d8%b2%db%8c%d8%b1%d9%87-%d9%85%d9%86%d9%87%d8%aa%d9%86/

آمريکايي ها اعتقادعجيبي به بخشش و انفاق دارن. همه خانواده هاي آمريکايي به فراخور قدرت مالي که دارن به بنياد يا موسسه خيريه خاصي کمک مي کنن و در سراسر اين کشور هزاران موسسه خيريه فعال هستن تا به نيازمندان در زمينه هاي مختلف کمک کنن. روحيه اجتماعي آمريکايي ها با اروپايي ها خيلي فرق داره و زيبايي هاي خاص خودش رو داره.

وارن بافت سرمايه دار آمريکايي که با ۴۲ ميليارد دلار ثروت، دومين ثروتمند جهان پس از بيل گيتس است، اعلام کرده که به تدريج ۳۷ ميليارد دلار از دارايي هاش رو به بنياد خيريه بيل و مليندا گيتس واگذار مي کنه. اين بخشش يزرگترين بخشش تاريخ آمريکا نام گرفته. بيل گيتس هم که با ۵۰ ميليارد دلار ثروتمندترين فرد روي زمين هست، پيش از اين مقدار زيادي از ثروتش رو براي پيدا کردن درمان بيماري هاي واگيردار و گسترش آموزش در کشورهاي فقير جهان وقف کرده بود و به تازگي هم اعلام کرده که به تدريج تا ۲ سال ديگه همه مشاغل اجرايي خودش رو در مايکروسافت واگذار مي کنه تا به همراه همسرش به فعاليت هاي بنيادش رسيدگي کنه.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/04/05/%d8%a8%d8%ae%d8%b4%d8%b4-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae%db%8c/

رفته بودم خشکشويي سر کوچه، ديدم کارگرش يک آقاي ايراني ميانساله. برام جالب بود، آخه تو خود شهر واشنگتن هموطن کم پيدا مي شه، هر چند نواحي اطراف واشنگتن در ايالت هاي مري لند و ويرجينيا دومين جامعه بزرگ ايروني آمريکا رو در خودشون جا دادن.

خلاصه جاتون خالي، يه خورده ذوق کردم و با طرف خوش و بش کردم ولي وقتي اسمش رو پرسيدم يه خورده جا خوردم. مي گفت اسمم توماس است. البته مي دونين چيه، زندگي در خارج يه خورده سخته و وقتي فرنگي ها نتونن اسم ايراني يا عربي شما رو درست تلفظ کنن و يا به ياد بيارن، سخت تر هم مي شه.

يه بابايي اسم فاميلش خوش کيش بود. اين فرنگي هاي بي خدا هم که قربونشون برم عرضه تلفظ کردن خ رو ندارن و اين حرف رو ک تلفظ مي کنن. از اون بدتر خيلي هاشون مثل جورج بوش سين شين مي زنن، يعني شين رو سين تلفظ مي کنن. حالا حسابش رو بکنين اسم اين آدم محترم رو چي صدا مي کردن؟!!

به همين خاطر خيلي از ايروني ها اين جا اسم مستعار دارن، مثلا به شاهين ميگن شان يا به محمد مي گن مو و از اين جور اسم ها. خلاصه، وقتي اين بابا خودشو رو توماس معرفي کرد، يادِ گِلِن بک مجري سي ان ان افتادم. مردک ديوانه موقع تلفظ اسم احمدي نژاد زبونش مي گيره، مدتيه وقتي مي خواد اسم رييس جمهور ايران رو ببره، از او به عنوان پرزيدنت تام نام مي بره. تام هم که مختصره توماسِ است. پيش خودم فکر مي کردم، نکنه اين خشکشويي سر کوچه ما يه نسبتي با …. اصلا ما رو سَنَنَه!!!

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/04/01/%d8%ae%d8%b4%da%a9%d8%b4%d9%88%db%8c%db%8c-%d9%85%d8%ad%d9%84%d9%87-%d9%85%d8%a7/

امروز هواي واشنگتن بد جوري شرجي شده. واقعا صد رحمت به آبادان و بندر عباس. بابا خوبه هنوز بهاره و تابستون نشده وگرنه فکرشو بکنين يه ماه ديگه چي بشه!

حداکثر دماي هواي امروز واشنگتن دي سي ۳۵ درجه است و رطوبت هوا حدود ۴۵%. ديروز و پريروز هم شرجي بود. امروز تهران ۳۲ درجه است و رطوبت هوا هم ۲۱ درصد. بابا يکي به اين دوم خردادي ها بگه قدر اين تهرون را بدونيد و هي ول نکنيد بيان اين سر دنيا. ينگه دنيا هيچ خبري نيست جز گرما و يه مشت آدم کور و کچل که از فرط گرما همه شون لخت شدن ريختن تو خيابون.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/03/09/%da%af%d8%b1%d9%85%d8%a7%db%8c-%d9%88%d8%a7%d8%b4%d9%86%da%af%d8%aa%d9%86/

امروز در آمريکا روز يادبود (مموريال) و تعطيل رسمي است. آمريکايي ها سال هاست که در آخرين دوشنبه ماه مي ياد کشته ها و شهيدهاي خودشون رو گرامي مي دارن. امروز مراسم ويژه اي در قبرستان ملي آرلينگتون برگزار شد و خيلي ها از اين مکان ديدن کردن.

آرلينگتون ويرجيتيا پس از جنگ داخلي آمريکا محل رسمي دفن نظامي هاي آمريکا ست. قبر جان اف کندي هم در اين گورستان قرار داره. راستي امروز هشتاد و نهمين سالروز تولد کندي است. يکي از ديدني هاي قبرستان ملي آرلينگتون براي ما ايراني ها، سنگ يادبود ۸ سرباز آمريکايي کشته شده در واقعه طبس هست. اميدوارم ديگه نيازي به ساختن همچين يادماني وجود نداشته باشه و دست هاي جوان هاي دو کشور به خون هم رنگين نشه.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/03/08/%d8%b1%d9%88%d8%b2-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%a8%d9%88%d8%af/

تو ايران هميشه از يک ماه مونده به عيد مردم در تدارک برگزاري نوروز هستن و عملا از اول اسفند به استقبال سال جديد مي رن. خونه تکوني ها يواش يواش از اوايل اسفند شروع مي شه و کم کم مغازه ها فروش ماهي قرمز، سبزه و بقيه خرت و پرت هاي هفت سين رو شروع مي کنن.

اينجا هم همين طوره. مغازه ها و فروشگاه ها عملا پس از تعطيلات جشن شکرگزاري به استقبال کريسمس و سال نو رفتن. مدتيه که درخت هاي آذين بندي شده کاج در گوشه و کنار شهر ديده مي شن. اکثر دفاتر اداري و شرکت ها تاج هاي تهيه شده از شاخه هاي کاج رو بالاي سر درهاشون نصب کردن و شهر هواي کريسمس داره. به عبارتي شهر بوي عيد مي ده.

موسسه هاي خيريه هم سخت مشغول جمع آوري اعانه هستن و روزي ۴-۳ نامه در اين رابطه به دستم مي رسه. خوبي قوانين آمريکا اينه که اگر پولي رو براي کارهاي خيريه يا عام المنفعه خرج مي کنين، به همون مقدار از مالياتتون بهتون برگردونده مي شه. حتي اگر خودرويي دارين که قديمي شده و خريداري براش پيدا نمي کنين، مي تونين اون رو به يکي از مراکز خيريه اهدا کنين تا معادل قيمت رسمي اون، از مالياتتون برگردونده شه.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/09/08/%d8%a8%d9%88%db%8c-%d8%b9%db%8c%d8%af/

يکي از مراسم شب هالووين مراجعه کودکان به منزل همسايه ها براي گرفتن خوراکيست.

در انگليسي به اين کار Trick or Treat مي گن. بچه ها با مراجعه به خانه هاي محله در شب هالوين که در آخرين شب ماه اکتبر برگزار مي شه، اين عبارت رو به زبون مي آرن. معني و مفهوم اين عبارت اينه که “يا به ما حال بدين يا بدجوري حالتون رو مي گيريم!” خانواده ها هم به فراخور حالشون به بچه ها آب نبات، شکلات يا شيريني مي دن. البته اين روزها اين مراسم خيلي متمدانه برگزار مي شه و خبري از حالگيري نيست.

ريشه مراسم Trick or Treat به دوران قرون وسطي بر مي گرده. فقرا در روز آخر اکتبر که در اون زمان بيشتر به خاطر احترام به اموات و ارواح طبيه اونها جشن گرفته مي شد، به خانه هاي مردم مراجعه مي کردن و با گرفتن غذا براي آمرزش مرده ها دعا مي کردن. آمريکايي ها هم از دهه ۱۹۳۰ با احياي اين سنت، به اون رنگ و لعاب کودکانه اي دادند و به تدريج در جاهاي ديگر به همين صورت رايج شد.

مراسم Trick or Treat به خاطر مراجعه بچه ها به در خونه مردم من رو به ياد قاشق زني خودمون ميندازه. راستي اين سنت ها رو داريم فراموش مي کنيم.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/08/07/%d9%82%d8%a7%d8%b4%d9%82-%d8%b2%d9%86%db%8c-%d8%a2%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7%db%8c%db%8c/

در خيلي از کشورها مثل آمريکا مي تونين با پرداخت کمي پول بيشتر به جاي شماره، عبارتي رو بر روي پلاک ماشينتون درج کنيد. يکي از هموطن هاي “خوش قريحه” ما در کاليفرنيا عبارت Goozidi رو بر روي پلاک ماشينش نوشته.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/08/02/%d8%b9%da%a9%d8%b3-%d8%b1%d9%88%d8%b2-13/

يکي از دوستان ايراني من که به تازگي از سفر قاهره برگشته، امروز درباره محبوبيت عجيب محمود احمدي نژاد در مصر مي گفت. افشين مي گفت کسبه و راننده هاي تاکسي به محضي که مي فهميدن اون ايرانيه، بهش تخفيف مي دادن و قربون صدقه احمدي نژاد مي رفتن.

تازه يک چيز با مزه ديگر هم مي گفت. ظاهرا مصري ها عادت دارن هر سال در ماه رمضان بر اساس حال و هواي سياسي موجود، به نامگذاري انواع خرما بپردازن.

امسال گرونترين خرما رو به نام ”نصراللهنامگذاري کردن و خرماي بعد از اون رو هم به نام ”خرماي احمدي نژادي” مي فروشن. بدترين نوع خرما رو هم با نام مبارک “ايهود اولمرت” مزين کردن.

جالب اين که عرب ها “ژ” ندارن و از اونجايي هم که مصري ها “ج” رو “گ” تلفظ مي کنن، بازاري ها براي تبليغ خرماشون داد مي زنن: “يا الله، يا الله، بَلَح احمدي نجاد.

http://www.hajiwashington.com/blog/1385/07/06/%d8%ae%d8%b1%d9%85%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%ad%d9%85%d8%af%db%8c-%d9%86%da%98%d8%a7%d8%af%db%8c/

اختلاف طبقاتي در هند بسيار بالاست ، فقر به معناي واقعي در همه جاي شهر وجود دارد مردم بدون سرپناه که شکمشان را از سطل هاي زباله سير مي کنند ، تا خانه هاي مهاراجه اي و هتل هاي لوکس که دلار به هند مي آورند، همه کنار هم، بدون فاصله وجود دارد.
به نسبت جمعيت و تراکم آن ، امنيت بسيار بالاست اگر جمعيتي با همين تعداد و همين پراکندگي را جايي مثل آمريکا داشت ظرف پنج سال هرج و مرج نابودش مي کرد، فقط اگر گدايان هند بخواهند نااهلي کنند کشور ساقط مي شود، ولي همه شان آرام کنار هم زندگي مي کنند ، در معابد همه قشر آدم کنار هم عبادت مي کنند.
اکثر مردم اهل روزنامه هستند، به عنوان مثال، سطح پايين ترين آدمهاي جامعه هم احمدي نژاد را مي شناسند.
150 نوع زبان در هند صحبت مي شود که با هر زبان يک پوشش جدا ، غذاي متفاوت ، مراسم مذهبي متفاوت و رفتارهاي کاملاً متفاوت به چشم مي خورد، براي ديدن هند آنگونه که مطلوب افتد حداقل يکماه وقت لازم است.
با اينکه شهرها و آدم هايي که ديديم عموماً کثيف بودند، ولي به طور کلي بسيار از هند خوشم آمد، نه براي زندگي، ولي براي ديدن حتي حاضرم دوباره همين جاهايي را که ديدم تکرار کنم ، هر چند که بار بعدي که فرصتي براي هند رفتن پيش آيد ، ارجح آن است که ناديده ها را ببينيم.

http://pjvandi.blogspot.com/2005/11/blog-post_21.html

ممتاز محل، همسر شاه جهان ، پادشاه پنجم مغول که بر هندوستان حکومت مي کرد، سر زايمان چهاردهمين فرزند از دنيا مي رود ، به هر حال شاه قبل از مرگ همسرش به او دو قول داده بوده که هر دور را عملي مي کند، يکي اينکه بعد از او ديگر ازدواج نکند و ديگر اينکه برايش مقبره اي بسازد که که مانند آن در تمام جهان نباشد و بعد از آن هم ساخته نشود و اينگونه تاج محل با 20000 کارگر و در مدت 22 سال تمام با مرغوب ترين سنگ مرمر جهان و با تزئيناتي از سنگ هاي قيمتي مثل ياقوت و فيروزه که با تکنيک خاصي در سنگ مرمر کار گذاشته شده اند، ساخته شد تا تنها بناي يادبودي در جهان باشد که مردي به خاطر زني ساخته است.
معمار طراح تاج محل ايراني بوده و کساني که تکنيک کار گذاشتن سنگ هاي قيمتي در مرمر را مي دانستند از چين و ايران و نقاط مختلف هند به آنجا دعوت شده اند و پس از ساختن تاج محل هم از آگرا بيرون نرفته اند مبادا اين تکنيک را به ديگران آموزش دهند و تاج محل رقيب پيدا کند، شاه براي آنان شهرکي ساخته و آنان از آن پس در آن شهرک زندگي کرده اند و اين تکنيک را فقط به فرزندانشان آموزش داده اند و الان بعد از 375 سال فقط نوادگاه همان ها هستند که اين تکنيک را مي دانند و امروز به عنوان يک ميراث ملي آنرا براي خود نگاه داشته اند و به ديگران آموزش نمي دهند ، امروز هم فقط فرزندان اساتيد هستند که اين را مي آموزند.
در تاج محل غير از بزرگي و همچنين چند ترفند معماري مثل چند خطاي ديد و قرينه بودن کامل کل مجموعه، چيز ديگري وجود دارد که کل فضا را گيرا و سنگين و قابل احترام مي کند ، چيزي که شايد از لابه لاي سنگ ها بيرون مي آيد و نمي تواني توصيفش کني ، يک حس است يک انرژي ، يک روح ، يک چيز که وادارت مي کند بي وقفه به آن نگاه کني، احساس قدرت نمايي نيست ، يک جور عشق و خضوع است ، يک جور احترام است و من کلماتي مثل اعتراف ، توبه ، پشيماني ، عذرخواهي را از در و ديوار مي شنيدم.
شاه جهان بعد از ساختن تاج محل فقط مي نشسته و آنرا نگاه مي کرده ، يکي از همان چهارده فرزند که پسر بوده برادرانش را مي کشد و پدر را زنداني مي کند تا به پادشاهي برسد، تنها درخواست پدر اين بوده که پنجره زندانش را جايي بگذارد که او بتواند تاج محل را ببيند مثل اين بوده که احساس مي کرده تنها کار ماندگاري بوده که انجام داده و يادگاري ارزشمندي به جا گذاشته ، او هم پس از مرگ همانجا کنار ممتاز محل دفن مي شود و تکليف پسر ياغي را هم انگليس ها معلوم مي کنند و حکومت پانصد و چند ساله را از مغول ها مي گيرند.
تاج محل تنها محل توريستي است که از نظر امنيتي مانند فرودگاه و پارلمان ، درجه يک دارد. بردن موبايل و کيف داخل آن ممنوع است دوربين فيلم برداري فقط تا پانصد متري ساختمان اصلي اجازه فيلم برداري دارد ، ولي عکس برداري آزاد است مگر داخل خود مقبره ، هيچ چراغي داخل مقبره به کار نرفته و آنجا تاريک است ، به خاطر اينکه گرماي چراغ به سنگ ها آسيب مي رساند ، تمام توريست ها بازرسي بدني مي شوند براي رفتن به محوطه مرکزي ساختمان بايد روي کفش ها را با کاور مخصوصي که با بليط داده مي شود پوشاند، بليط ورودي براي هندي ها 25 روپيه و براي خارجي ها 750 روپيه است معادل 500 و 15000 تومان.
در روز بين هفت تا دوازده هزار نفر از تاج محل ديدن مي کنند و به همين دليل فضاي هتل هاي آگرا مثل فضاي هتل هاي مکان هاي زيارتي است هر روز اين عده وارد آگرا مي شوند و همگي هم بعد از ديدن تاج محل از آگرا خارج مي شوند .

http://pjvandi.blogspot.com/2005/11/blog-post_19.html

جاده دهلي به جيپور از نظر اسفالت و امکانات، جاده نسبتاً خوبي بود دو جاده يک طرفه سه لاينه که با يک رديف درخت و بوته از هم جدا شده بودند، ولي جاده جيپور به آگرا که روز پنجم در آن حرکت کرديم ، جاده باريک دو طرفه اي بود که با هيچ چيز هم جدا نشده بود چيزي شبيه جاده هاي شمالي ايران که بين شهرهاي ساحلي کشيده شده ، پر از سبقت هاي خطرناک و بي قاعده ولي در سيستم رانندگي شان اصلاً کل کل وجود ندارد و هر دو راننده به راحتي از حقوقشان مي گذرند تا تصادفي اتفاق نيافتد.

همه ماشين ها به طور نرمال دستشان بي وقفه روي بوق است و اين نه براي اعتراض بلکه نوعي اعلام حضور است ،بوق و پدال گاز با همند ، به همين خاطر آلودگي صوتي بسيار زياد است.
در جاده اتوبوس هايي بود که قبلاً در فيلمهاي هندي ديده بودم ، مملو از جمعيت در حال انفجار و جمعيت نشسته بر روي سقف اتوبوس، تمام ماشينهايي که در جاده بين روستا ها مسافر سوار کرده بودند حدود 15 تا 20 نفر را حمل مي کردند ، يعني مثلاً يک جيپ 14 نفر داخل سوار کرده بود و 6 نفر از تمام جهات جيپ غير از پنجره جلو که راننده از آن بيرون را مي بيند، به ماشين آويزان بودند و عين مسافران يک تاکسي معمولي در همان حالت با هم حرف هم مي زدند و مي خنديدند ، حتي روي سقف قطارها هم مسافر سوار مي کنند، بالاخره بايد يک جور جواب اين همه جمعيت را بدهند!؟

http://pjvandi.blogspot.com/2005/11/blog-post_17.html

استان راجستان هند به خودي خود جاي يک ماه گشتن دارد چون هم از نظر پوشش گياهي متنوع است هم از نظر فرهنگ ها و سنتهاي گوناگون، زماني که راجستان کشور بوده جيپور پايتخت آن بوده و کاخ بسيار عظيمي واقع در بالاي کوه به شاه تعلق داشته که از ديدني هاي جيپور است، نام ديگر جيپور پينک سيتي يا شهر صورتي است و اين به دليل فراواني سنگ هاي صورتي مايل به قرمز در آن منطقه است که اکثر خانه هاي قديمي شهر با آنها ساخته شده و رنگ شهر را صورتي کرده است.
در سطح شهر بيشتر از نيمي از مردم سوار بر موتور و دوچرخه اند، زنها با ساري ( لباس هندي) و کلاه ايمني، سوار بر موتور ديدني هستند ، پراکندگي جمعيت از دهلي بيشتر است و به همين دليل رفت و آمد در آن روان تر ، براي خريد مثل همه کشور هاي شرقي چانه زدن اصل است، چيزي که فروشنده مي گفت 1000 روپيه( حدود 20000 تومان ) به 20 روپيه مي خريديم .

معبدي هندو در جيپور ديديم که نحوه عبادتشان شبيه معبد سيک ها و امام زاده هاي خودمان است فقط بعضي ها خيلي جَو گير مي شدند و به جاي زانو زدن ، با شکم روي زمين مي خوابيدند، در آنجا هم بايد پابرهنه داخل شد ولي سر پوش لازم نيست، در يک معبد مجسمه فلزي گاوي بود که مردم خودشان را به آن مي ماليدند و پارچه اي زير پايش مي بستند و مراد مي خواستند، حتماً مراد هم گرفته اند که اين کار را ادامه مي دهند ، ايمانشان بسيار خالص و راستين است، انسان به هر چيز اينگونه اعتقاد داشته باشد مراد مي گيرد، اصل کار همان اعتقاد است ، راهش مهم نيست.

http://pjvandi.blogspot.com/2005/11/blog-post_16.html

امروز صبح مراسم سنتي ازدواج را مي بينيم که در مسجد سيک ها انجام مي شود و چيزي است شبيه عقد خودمان ، شب هم در هتل جشن نهايي است.


در مسجد سيک ها بايد کفش ها و جوراب هايت را دربياوري و سرت را بپوشاني ، دم در مسجد پارچه هايي رنگي به کساني که سرپوش ندارند داده مي شود تا سرشان بگذارند و داخل شوند ، سرپوش نارنجي را بر سر مي گذارم و داخل مي شوم.

در مسجد هميشه يک گروه موسيقي زنده سه نفري شامل يک طبلا، يک سازي شبيه آکاردئون که روي زمين گذاشته مي شود و يک خواننده در حال نواختن و خواندن اشعار مذهبي هستند ، وسط مسجد هم يک درگاه است شبيه اتاقک هايي که در قديم براي بردن اشخاص مهم استفاده مي شد و آنرا روي حيوانات مي گذاشتند و حمل مي کردند، درگاه سنگي است و يک نفر در آن نشسته که قاعدتاً شخص مقدسي است مردم مي آيند و جلوي درگاه زانو مي زنند و دستشان را به در و ديوار آن مي مالند و تبرک مي گيرند تقريباً عين چيزي که در امام زاده هاي ما مرسوم است، بعد هم عقب عقب و رو به درگاه از مسجد خارج مي شوند.


مراسم عقد در سالن هاي مخصوصي که در محوطه مسجد ساخته شده انجام مي شود تا مزاحم عبادت ديگران نباشد، داخل سالن ها دو قسمت است ، يکي جايي است که ميز و صندلي چيده اند و قرار است پذيرايي شويم و که همه در آن راه مي روند و حرف مي زنند و پذيرايي مي شوند و قسمت دوم جايي است که درگاه کوچکي در آن گذاشته شده و کف آن با پارچه کاملاً سفيد پوشانده شده که اينجا حکم همان مسجد را دارد و عقد در آن انجام مي شود و مانند مسجد بايد با پاي برهنه و سرِ پوشيده وارد آن شوي.
نکته مهم در اين سالن ها اين است که به هيچ عنوان مشروبات الکلي نبايد وارد آنجا شود و سر ناهار متوجه شديم که تمام غذاها که تنوعشان هم بسيار زياد بود ، گياهي هستند.
اول بزرگان دو خانواده مي آيند و دو به دو با همتايشان از هر خانواده دست مي دهند و حلقه گل گردن هم مي اندازند و عکس مي گيرند، از پدر بزرگ ها شروع مي شود و به بچه هاي هشت نه ساله ختم مي شود بعد همگي به اتاق کوچک مقدس مي رويم کتاب مقدس سيک ها مي آيد يک نفر جلو جلو آنرا حمل مي کند و يک نفر از پشت با يک پر بزرگ آنرا باد مي زند ، در مسيري که مي گذرد همه بر مي خيزند و زنها حجاب مي گذارند و هنگامي که گذشت دوباره مي نشينند.
گروه موسيقي مذهبي سه نفره به اتاق مي آيند و نواختن و خواندن آغاز مي شود و تا پايان مراسم قطع نمي شود ، عروس و داماد رو به روي در گاه که کتاب مقدس هم در آن قرار گرفته مي نشينند ، شخصي که کتاب را آورده بود آنرا باز مي کند و چند سطري مي خواند بعد دوباره آنرا مي بندد و پارچه رويش مي اندازد، عروس و داماد بلند مي شوند و سه دور دور درگاه مي چرخند و دوباره مي نشينند، اين پروسه از خواندن کتاب تا سه دور چرخش چند بار تکرار مي شود و در پايان زانو مي زنند و دعاهايي خوانده مي شود و آن دو زن و شوهر هستند ، در تمام اين مدت موسيقي جريان دارد ، خواننده گاهي به کسي از ميان خانم ها يادآوري مي کند که حجابش را کامل رعايت کند ، چون کمي سرپوشش عقب رفته ، لحظه دعاي نهايي پدر و مادر عروس و داماد در ميان جمعيت بلند مي شوند و دعا را ايستاده مي شنوند، در ضمن يادم رفت بگويم که همگي روي زمين مي نشينند و صندلي اي در کار نيست.
بعد از اين مراسم از اتاق بيرون مي آييم و کتاب مقدس با همان وضعيت بيرون مي رود وبعد به ناهار گياهي مي پردازيم.

http://pjvandi.blogspot.com/2005/11/blog-post_15.html

صبح زود به دهلي( يا با تلفظ خودشان دلّي) رسيديم، بويي شبيه بوي برگ سوخته به مشام مي رسيد، هوا غبار آلود بود و گرگ و ميش، خيابانها کثيف و شلوغ است، خوک و گاو و ميمون تک و توک در خيابان پرسه مي زنند و هر چه به مرکز شهر نزديک مي شويم از تعدادشان کم مي شود.

کاميوني که پشتش با برزنت پوشيده شده بچه هاي مدرسه اي را با لباسهاي شيک ولي کثيف و کراوات زده ، سوار کرده که به نوعي سرويس مدرسه است، نوع رانندگي مردم مثل بيست سال پيش ايران است هيچ چيز اهميت ندارد، نه خط کشي نه چراغ قرمز نه تابلو، کمي هم به خاطر سيستم فرمان انگليسي گيج شده ام ، همش در ماشينهاي ديگر مي بينم جاي راننده يا بچه نشسته يا يک نفر آدم بي خيال که هيچ چيزش به راننده نمي خورد بعد مي فهمم راننده او نيست بلکه بغل دستي اش است (هر دفعه ميخواستيم سوار ماشين بشيم بابای بيچاره اشتباهی ميرفت در راننده رو باز ميکرد و يک نگاه پرسشگر به راننده می انداخت که يعنی چرا تو جای من نشستی؟ بعد با خنده برمی گشت و از اون يکی در سوار ميشد )، تابلو هاي تبليغاتي را نگاه مي کنم ، چند تابلو هم تبليغ براي نمايندگان پارلمان است و گويا انتخاباتي در راه است، همه چيز شلوغ و کثيف است ولي اصلاً احساس بدي ندارم.

http://pjvandi.blogspot.com/2005/11/blog-post_13.html

هفتاد درصد جمعيت هند هندو هستند و شصت درصد هندوها کاملاً گياه خوارند که ميشه چهل و دو درصد کل جمعيت هند، به همين خاطر تو همه رستورانها يک منوي جداي گياه خواري هست و همه غذاها علامت گياهي يا غير گياهي دارند،تو همه نمکدون ها فلفل و تو همه فلفلدونها نمکه.
هندي هايي که ما ديديم کلاً آدم هاي آروم و قانعي بودند براي همين تا حالا اين رو به همه هندي ها تعميم مي دم ،همه شون به يک چيزي قوياً ايمان دارند حالا اون چيز هر چي مي خواد باشه ، به همين خاطر سختي هاي زندگي رو راحت تر مي پذيرند.
گاو و فيل و ميمون جزو خدايانشون هستند و در تمام نقاشي هاي مذهبي قديمي که در معابد هست، انسانهايي با صورت اين حيوانات ديده مي شود.
هميشه در تمام خيابانها يک نفر کنار ديوار در حال ادرار کردنه و اين به اندازه سيگار کشيدن طبيعيه در عوض به ندرت کسي رو مي بيني که سيگار بکشه.
فقر رو به معناي واقعي تو هند ميشه ديد که حلبي آبادي هاي ايران در برابرشان کاخ نشينند.
کثيفي جزو فرهنگ شونه پس اصلاً عيب نيست.

جايي بود که دوست دارم باز هم ببينمش چيزهاي ناشناخته و زيبا بسيار دارد.

http://pjvandi.blogspot.com/2005/11/blog-post_12.html

تورنتو شهري است بسيار بزرگ که از ادغام 7 شهرک نزديک به هم در نيمه دوم قرن بيستم تشکيل شده است و امروزه کل اين مجوعه را GTA - Greater Toronto Areaمي خوانند.
ابعاد تورنتو در حدود 90 کيلومتر در 30 کيلومتر است و اين شهر کمي بيش از 3.5 ميليون نفر جمعيت دارد و مي توانيد حدس بزنيد وقتي جمعيتي به اين کمي در مساحتي به اين زيادي پخش شده باشند، چه محيط باز و راحتي بوجود مي آيد براي زندگي.
در واقع تنها موارد سنگيني نسبي ترافيک که در شهر ديده مي شود ( که پيش آن راه بندان هايي که ما در تهران ديده ايم به جوک مي ماند) در مسيرهاي ورود به شهر (صبح ها) و در مسيرهاي خروج از شهر (عصرها بعد از پايان ساعت کار) است و در بقيه ساعات اغلب خيابانها خلوت و آرام هستند. در روزهاي آخر هفته و تعطيلات رسمي نيز ترافيک بسيار سبک و رانندگي بسيار لذت بخش است.

در اينجا بندرت صداي بوق اتومبيل شنيده مي شود (شايد اگر خوش شانس باشيد و حسابي بگرديد ماهي يکبار يک صداي بوق نوبر کنيد) دليلش در درجه اول رانندگي خوب غالب مردم و بعدش، باز بودن معابر، نظارت جدي و بدون گذشت پليس و آرامش روحي راننده هاست. شوخي نيست اينکه بيشتر از هشتاد درصد مردمي که تو کوچه و خيابون و فروشگاه وغيره ميبينين، تحصيلات دانشگاهي دارن! چه انتظاري جز رفتار هوشمندانه ميشه
از اين اکثريت هوشمند داشت.

تنها حيوانات ولگرد موجود در شهر، کبوتر هاي چاق و چله و سنجابهاي فرز و بي صدا هستند که وقتي هوا ملايم يا گرم باشد از لانه هايشان بيرون مي آيند و اينور و آن ور به ورجه ورجه مشغولند.آخر شبها وقتي معابر کاملا خلوت و ساکت مي شود، ممکن است موفق بشويد راکن هايي را ببينيد که با پشت قوز کرده و دم حلقه حلقه سفيد و مشکي بي سروصدا اين طرف و آنطرف ميروند و بدنبال غذا ميگردند.

در فصل بهار و تابستان چندين نوع پرنده مهاجر کوچک و بزرگ به شهر مي آيند. در سطح خيابانها انواع زاغچه و سينه سرخ و در پارکها و درياچه ها (راستي مي دانيد تنها در انتاريو – استاني که تورنتو در آن قرار دارد – بيش از 250000 تا درياچه وجود دارد؟!) چند نوع غاز و اردک و مرغ ماهي خوار و حتي قوي سفيد ديده مي شوند. اين موجودات بواسطه رفتار محبت آميز مردم، از انسانها نمي ترسند و غالب آنها از گرفتن غذا از شما خيلي هم استقبال مي کنند.

کافيست مقداري نان همبرگري يا هات داگ با خود به يک پارک ببريد و خرده خرده شروع کنيد به غذا دادن به پرنده هايي که با کنجکاوي براي ورانداز کردن شما آمده اند. خواهيد ديد که در کمتر از 5 دقيقه دورتان پر مي شود از پرنده هايي که در ربودن خرده هاي نان از همديگر با هم رقابت مي کنند. توصيه مي کنم حتما امتحان کنيد، چون خيلي باحال است.

در محله هايي که مردم از وضع مالي متوسط و بالاتر برخورداند، بسياري سگ نگه مي دارند. اين سگها دهها نژاد مختلف هستند و از سايز جيبي تا سايز سواري(!) در آنها ديده مي شود. وجه مشترک همه آنها صورت آرام و خوشحال آنهاست که هيچ شباهتي به سگها در ايران ندارند که از شدت عصبيت مي خواهند هر که را که مي بينند پاره پاره کنند.

خيابانها و کوچه ها در اين شهر کاملا عريض هستند (بجز بعضي معابر قديمي شهر که اولا تعدادشان کم است و ثانيا در مقايسه با خياباهاي خفه و تنگ اروپا خيلي هم پهن هستند!) و در هنگام ساختن شهر دقت داشته اند تا فضاي سبز طبيعي و جنگلها را در حد امکان تخريب نکنند و به همين دليل هم شهر بسيار سبز است (بسيار شبيه منطقه حيران در استان اردبيل که آخرين مسافرتي بود که قبل از آمدن به کانادا در ايران داشتم). شهر دهها پارک بزرگ و صدها پارک کوچک دارد و چمن سبز و روحنواز و گل کاري هاي هنرمندانه به زيبايي آن مي افزايد.

http://tehrantonian.blogspot.com/2003_07_01_tehrantonian_archive.html#105733374601374438

تورم در کانادا بسيار پايين است - در حد 2.5 درصد- و اين عدد در نرخ بهره بانکي تاثير گذارست، به حساب شما هم بهره ناچيزي تعلق مي گيرد. مثلا براي ده هزار دلاري که در حساب مهاجرت داريد ماهانه 30 الي 50 سنت بهره مي دهند.
اگر سپرده ثابت کنيد بدون حق برداشت تا سه سال به بهره 3 درصدي مي رسيد و سالانه به هر هزار دلارتان نزديک به 30 دلار بهره مي دهند که 8 دلارش مي شود ماليات. خلاصه اينکه در آمريکاي نمي توانيد پول بخوابانيد توي حساب و با بهره اش زندگي کنيد. در واقع در ايران هم بانکها زير نرخ تورم بهره مي دهند و اگر لااقل پنجاه درصد بهره پولتان را دوباره به همان حساب باز نگردانيد تا بهره مرکب بگيريد ارزش پولتان روزبروز کمتر مي شود.
سيستم مالي اينجا طوري طراحي شده تا مردم را وادار به کار کردن و توليد و سرمايه گذاري کند و مانع از تجمع پول در حساب ها، افزايش نقدينگي و بروز تورم بيشتر شود.

در مورد اينکه بايد با پولتان چکار کنيد بعدا بايد توصيه هايي آماده کنم ولي فعلا در بند بهره بانکي نباشيد چون اگر دو ميليون دلار را بگذاريد بانک سالي 60 هزار دلار بهره مي گيريد که بيست هزار دلارش مي شود ماليات. در حاليکه اگر همين دو ميليون دلار را يک شعبه مک دانلد (از نوع درايو اين – که با ماشين مي روند تويش و خريد مي کنند) بزنيد سالانه سيصد هزار دلار خالص مي گذاريد توي حسابتان. در واقع سيستم شما را وادار کرده است تا خدمات عرضه کنيد، هفت هشت نفر را استخدام کنيد، به بازار توليد فراورده هاي پروتيني و کشاورزي نان برسانيد و براي صنايع بسته بندي و تبليغات هم کار ايجاد کنيد. هم خودتان بيشتر بدست بياوريد و هم طبق اصل اقتصادي انتشار سرمايه، دهها موقعيت سود آور براي بقيه مردم درست کنيد.

http://tehrantonian.blogspot.com/2004_03_01_tehrantonian_archive.html#107954313639846656

روز معروف والنتاين، روز ابراز علاقه عشاق به يکديگر و ابراز محبت بين دوستان از طريق هديه گل و شکلات و کادو هاي گوناگون است و در اين روز صدها هزار نفر در دنيا به شخص مورد علاقه شان پيشنهاد ازدواج مي دهند.

ريشه جشن گرفتن مهر و محبت در ماه فوريه به قبل از مطرح شدن داستان سنت والنتاين و به زمان روم باستان و مراسم سنتي فرهنگ چند خدايي ايشان باز گردد. اکنون در تاريخچه کليساي کاتوليک سه قديس با نام والنتاين يا والنتينوس وجود دارد که همگي در راه تبليغ دين جان خود را فدا کرده اند.

معروف ترين داستاني که درباره اين قديس وجود دارد درمورد کشيشي است که در قرن سوم ميلادي و در زمان امپراطور کلاديوس دوم زندگي مي کرده که از نظر سرباز گيري براي لشکر کشي هاي روم در مضيقه بوده و اعتقاد داشته که مردان مجرد – بدليل نداشتن وابستگي- سربازان بهتري هستند و به همين منظور براي مدت ها ازدواج را در سراسر امپراطوري ممنوع اعلام کرده بود.

اين ظلم آشکار توسط کشيش والنتين مترود گرديده و او مخفيانه عشاق را به عقد هم در مي آورد و اين امر ادامه داشت تا اينکه امپراطور از اين کارشکني آگاه شد و دستور به زندان انداختن و قتل وي را صادر کرد.

گفته مي شود که او در زندان عاشق دختر زندان بان گرديد که مرتب به او در حبس سر مي زد و گاه بگاه برايش نامه اي مي نوشت و آنرا با اين عبارت امضاء مي کرد From your Valentine
و اين عبارت اکنون نيز بسيار متداول است و اهدا کننده هديه پاي نامه همراه را با همين جمله امضاء مي کند. با متداول شدن جشن محبت در اين روز، و با قدرت گرفتن کليسا در امپراطوري روم، کليسا تصميم گرفت براي مسيحي کردن جشن رومي "لوپرکاليا" – جشني به افتخار فاونوس (خداي باروري) - که در نيمه ماه فوريه برگزار مي شد، مردم را تشويق به برگزاري يادبود براي سنت والنتاين کند.

در مورد جشن رومي لوپرکاليا مي دانيم که در اين روز موبدان بز هايي را براي باروري و سگاني را براي تطهير قرباني مي کردند و اطفال قطعاتي از پوست بز را بريده و در خون سگ مي خيساندند و سپس در معابر راه مي رفتند و آنرا به مردم و گندم زار ها مي ماليدند. زنان رومي از اين رسم استقبال مي کردند چون باور داشتند برخورد اين نظر قرباني با بدنشان باعث مي شود در سال جاري باروري بهتري داشته باشند. در پايان جشن هم اسامي دختران و پسران مجرد شهر را در دو خمره جداگانه مي ريختند و و سپس بطور تصادفي از هر خمره اسمي را بيرون مي آوردند و جفت منتخب بايد آن سال را با هم مرواده و رفت و آمد مي کردند و در بسياري از موارد نيز امر ازدواج آنها منتهي مي گرديد.
پاپ گلاسيوس در سال 498 ميلادي براي هميشه اين جشن را برچيد و سيستم قرعه کشي عشق را برانداخت و مردم را موظف به جشن گرفتن روز والنتاين کرد. قديمي ترين نامه عشقي موجود که در روز والنتاين به رشته تحرير درآمده، در سال 1415 ميلادي نوشته شده و مربوط به شارل، دوک اورليان مي شود که در نبرد اجينکورت به اسارت نيروهاي انگليسي در آمد و در مدتي که در زندان معروف برج لندن اسير بود براي همسرش نوشت.

http://tehrantonian.blogspot.com/2004_02_01_tehrantonian_archive.html#107669012963237262

بعد از ده سال مطالعه و تمرين مکالمه و مکاتبه وقتي پا به سرزمين کانادا مي گذاريد، تازه متوجه مي شويد که شما که استاد زبان در ميان هم دانشگاهيان و دوستان و فاميل خود بوده ايد در اينجا نمي توانيد به سرعت و رواني و لهجه يک بچه کانادايي ده ساله انگليسي صحبت کنيد.

آنچه در اين کشور اهميت داده مي شود، روان بودن شما در گفتار حضوري و تلفني و انتخاب لغات و عبارات مناسب است و نه لهجه شما. توان شما در نگارش يک ايميل محترمانه و صحيح است و دانش شما در معادل انگليسي اصطلاحات فني تخصصي است که تحت عنوان کارشناس آن رشته به اين کشور مهاجرت کرده ايد. در مورد لهجه بواسطه بودن چندين مدل آن در ميان مردم – چيني، هندي، روسي، آفريقايي، عربي و ...- سختگيري خاصي وجود ندارد.

چه بسيارند روس ها و هندي ها و چيني هايي که بواسطه لهجه غليظ زبان مادري، عليرغم تخصص فني عالي و تحصيلات بالا، بيکار مي مانند زيرا وقتي با آنها صحبت مي شود نه مي توان فهميد چه مي گويند و نه ايشان قادرند منظور شما را بفهمند. نتيجه اينکه اين عده بين پنج تا دهسال در کانادا سرگردان مي مانند تا بتوانند کم کم لهجه قوي و انگليسي ضعيف خود را درست کنند و در اين مدت بايد يا در شرکت پسرخاله و يا همشهري سابقشان کار کنند يا به سراغ کار کارگري بروند.

در اين ميان فارسي زبانان بواسطه لهجه نسبتا ملايم زبان مادري از مزيت چشمگيري برخوردارند. اين را با هوش نسبي بالاي مهاجرتي ترکيب کنيد و به ليست بلند بالاي ايراني الاصل هايي مي رسيد که به رواني و سهولت انگليسي صحبت مي کنند و عده زيادي از ايشان نيز قادرند بسيار نزديک به لهجه رسمي کانادا مکالمه نمايند.

http://tehrantonian.blogspot.com/2004_06_01_tehrantonian_archive.html#108748113747950670

کانادا- تورنتو

... نقاطي ازشهر را کشف مي کنيد. با کانال هاي تلويزيون بيشتر آشنا مي شويد. شايد يک سينما هم رفتيد. عجب کيفيتي! چه صدايي! چه تصويري! چه فيلمي! چه سينمايي! ده تا سالن بزرگ همه اش مال يک سينما. مردم چقدر مودب هستند. در را براي آدم نگه مي دارند.

فروشنده ها چه خوش برخوردن. چه با حوصله. چقدر جنس! مردم اين همه جنس را چکار مي کنند؟ چطور با اين جمعيت کم اين همه جنس فروش هم مي رود؟ خيابان هم که مثل نمايشگاه بين المللي خودرو است. ده ها مدل و شکل. اغلب تميز و نو. مردم هم سر و وضعشان مرتب است. اکثريت آراسته و مرتبند

... وارد بانک مي شويد. در ورودي بانک دو دستگاه عابر بانک هست و دو نفر پاي آنها مشغول کارهاي بانکي خود هستند و يک نفر هم با فاصله از آن توي نوبت ايستاده. شما با اين دستگاه فعلا کاري نداريد.

به سمت باجه پذيرش مراجعين مي رويد و متوجه مي شويد سمت چپتان تماما يک پيشخوان بزرگ است که به شش قسمت تقسيم شده و پشت هر قسمت يک کارمند بانک ايستاده و با کامپيوترش دارد براي مردمي که به ايشان مراجعه کرده اند کاري انجام مي دهد. بقيه ملت هم خيلي آرام و با فاصله از هم در صفي به شکل يک خط کوتاه موازي پيشخوانها ايستاده اند تا با خالي شدن هر باجه نفر سر صف به سمت پيشخوان راه بيافتد و جايش با نفر پشت سري او پر شود.

کارمند پذيرش با لبخند به شما خوش آمد مي گويد و مي پرسد چه کاري مي تواند براي شما انجام دهد. شما مي گوييد که براي چه آمده ايد و او شما را دعوت مي کند روي يکي از مبل هاي انتظار بنشينيد تا کارمند مخصوص خدمات مربوطه دفترش خالي شود و بتواند از شما پذيرايي کند. چند دقيقه مي گذرد و شما سرتان را با چاي بابونه اي که از روي ميز کناري براي خود ريخته ايد گرم مي کنيد.

کارمند مربوطه در حاليکه مشغول بدرقه کردن مشتري قبلي است با لبخند به طرف شما مي آيد و از شما دعوت مي کند به دفتر کارش وارد شويد. دفتر جمع و جوري است و صندلي هاي راحتي دارد. پشت سر کارمند چند مدرک قاب شده به ديوار آويزان است. پاسپورت و اوراق شناسايي را به او مي دهيد ، چند جا را امضاء مي کنيد، کارت بانکي پلاستيکي- مغناطيسي موقت شما را فعال مي کند و به شما مي دهد و از شما مي خواهد تا روي دستگاهي که در جلويتان هست رمزي چهار رقمي را انتخاب کنيد و وارد کنيد تا رمز عبور کارتتان بشود. حسابتان از آن لحظه فعال مي شود. کاغذ پرينت شده اي نيز به شما مي دهد که روي آن دو تا کلمه عبور موقت نوشته شده. يکي براي انجام کارهاي بانکي از طريق تلفن و ديگري براي انجام همان کار ها از طريق وب سايت بانک. در واقع شايد تا سال ديگر کاري با اين شعبه نداشته باشيد. پول نقد – اگر لازم داشته باشيد- از طريق دستگاه قابل دريافت است. دسته چک پنجاه برگي رايگاني که برايتان درخواست شده تا يک هفته ديگر در صندوق پست شماست و تمام صورت حساب ها را هم مي توانيد با مراجعه به وب سايت پرداخت کنيد.

کارمند از شما تشکر مي کند که به بانک مراجعه کرده ايد و شما را بدرقه مي کند. تشکر مي کنيد و از شعبه مي رويد بيرون.,,,

....يک فلش چشمک زن دارد نشان مي دهد که کدام قطار راه خواهد افتاد. سوار مي شويد. خنک و راحت و نوراني است و صندلي هم زياد دارد. تمام ديوار هايش هم تا سقف پر از آگهي است. از شامپو و سايت دوست يابي گرفته تا پيام هاي آموزشي از طرف دولت. بقيه سرنشين ها هم شبيه اتوبوس سازمان ملل هستند. پنج شش تا چيني، يک سياهپوست، چند سفيد پوست اروپايي، دو پاکستاني (شايد هم هندي) و يک آقاي نابينا با سگش. سگ سياه گردن کلفتي است که از نگاهش آرامش و بيخيالي مي بارد. خودش را زير صندلي اربابش پهن مي کند و له له مي زند.قطار راه مي افتد...

... موقع برگشتن طاقت نمي آوريد و از يکي از حراجي ها يک کت چرم اصل مشکي خيلي شيک با تودوزي ابري – خيلي سبک و خيلي گرم - مي خريد به مبلغ 45$ دلار ( به دلار 750 تومن ميشه 33 هزار و خورده اي تومن!) تو تهران براي اين جنس لااقل سيصد هزار تومن بايد مي دادي! از فروشنده مي پرسيد اينجا چند وقت به چند وقت حراج دارند. جواب مي دهد که وسط هر فصل اجناس فصل قبل را حراج مي کنند و اول هر فصل هم حراجي ويژه دارند براي فصل جديد.

به حساب سرانگشتي مي شود سالي دوازده ماه حراج! پيش خودتان فکر مي کنيد بهتر! ترکيب خط خوردن قيمت ها و کاهش مکرر اون ها روي برگه قيمتي که به سر آستين کت آويزونه نشون مي ده که قيمتش از 150 دلار شروع شده و هي کمتر شده و باز کمتر شده تا رسيده به اين مبلغ. با توجه به اينکه فقط سه تا از اين مدل باقي مانده نمي شود ريسک کرد و به اميد کمتر شدن قيمت نشست....

... امروز چند تا سنجاب سياه و يک سنجاب خاکستري ديده ايد که مثل عروسک، بدون سر و صدا در حالي بلوط يا فندق به دهن دارند اين ور آنور مي روند و دور از چشم همديگر اونها رو چال مي کنند. خيلي بامزه و بي آزارند. توجه خاصي هم به آدم ها ندارند.

گاهي آنقدر به شما نزديک مي شوند که فکر مي کنيد ميشه با دست بگيرينشون! دليلش اين هست که هيچ آزاري از طرف آدم ها بهشون نمي رسه و کسي اذيتشون نمي کنه. چند تا بادام زميني از جيب در مي آوريد و مي اندازيد براي يکي از اون ها. اولش يکي دو متري فرار مي کند و مي ايستد و شما و خوراکي تان را ورانداز مي کند. بعد مي آيد جلو و يکيشان رو برمي دارد و پشتش رو مي کند به شما و دودستي مشغول خوردنش ميشود. خوشش ميآيد و ميرود سراغ دومي. بقيه هم از راه مي رسند. بي سرو صدا و کتک کاري مشغول قاپيدن و خوردن بادام ها مي شوند. براهتان ادامه ميدهيد وآن ها هم بادام ها را تا دانه آخر مي خورند و برمي گردند سر روتين زندگي شان....

... سر راهتان مي رويد به کتابخانه محل و مجاني عضو مي شويد. درياي کتاب و سي دي و دي وي دي. اينترنت هم رايگان است. مقداري در کتابخانه وقت مي گذرانيد...

... کتابفروشي عظيم در داخل کوچه مشرف به لباس فروشي است. واردش مي شويد و دهانتان باز مي ماند. مثل اين است که تمام غرفه هاي کتب خارجي نمايشگاه کتاب تهران در يک جا جمع کرده باشند. همه اش در دسترس، بدون صف، بدون سهميه بندي، بدون شلوغي. بين رديف هاي متعدد کتابها را راه مي رويد هر از گاهي کتابي بر مي داريد، نگاهي مي اندازيد و مي گذاريد سرجايش....

تو ايستگاه روزنامه رايگان Metro را برمي داريد و با مجله رايگان 24Hours مي بريد توي کوپه. ورقشان مي زنيد و خبر ها را مي خوانيد و عکس ها ورانداز مي کنيد. تنوع نژادي مسافران خيره کننده است. هفت هشت جور چشم بادامي، بعضي زرد پوست، بعضي سبزه، بعضي بلند و چهارشانه، بعضي اندازه بچه دهساله، چهار نوع سياهپوست، کاملا مشکي، مشکي مايل به قهوه اي، کاملا قهوه اي و قهوه اي کمرنگ. هندي / پاکستاني و هندي هاي سيک که با عمه مخصوصشان قابل تميز دادن هستند. انواع نژاد سفيد پوست. از مشابه هموطنان گرفته تا سفيد هاي شفاف که رگ هاي صورتشان از زير پوستشان معلوم است. آقايان همه سه تيغه کرده اند. موي خانم ها بيشتر مرتب و منظم است ولي مال بعضي ها مثل اين است که توي راه دچار برق گرفتگي شده اند! عده اي با کت و شلور يا کت و دامن، عده اي با پيراهن شلوار يا پيراهن و دامن، بعضي با شلوار جين، دو سه تا خانم با صورت سبزه و مقنعه. بنظر مي آيد مال اندوزي يا سنگاپور باشند. سبزه هستند ولي چشم هايشان شبيه چيني هاست. نصف شان دارند چيزي مي خوانند. بيشتر روزنامه يا کتاب داستان. عده اي هم چند تا ورق پرينت شده دستشان است و مشغول خواندن هستند.

صندلي خالي از ايستگاه
Sheppard به بعد ديگر حکم کيميا پيدا مي کند. مي دانيد که بعد از زمان اوج رفت و آمد مشکلي از اين بابت نيست چون تعداد مسافر در مقايسه با تعداد صندلي ها کم مي شود. از سگ و گربه خبري نيست. چند نفري هدفون به گوششان است و صداي بعضي از آنها آنقدر بلند است که شما مي توانيد گوپس گوپس باس آهنگي را که گوش مي دهند بشنويد….

در ايستگاه Dundas موقع پياده شدن خانم مسني – تو مايه هاي هفتاد سال- سرش گيج مي رود و ولو مي شود رو زمين. شما هاج و واج مانده ايد که چه بايد کرد که مي بينيد مردم مثل پروانه دارند دورش مي چرخند. يک خانم دارد آرام شانه اش را مي مالد و با او حرف مي زند. آقايي کتش را درمي آورد و مي اندازد رويش تا گرم بشود. چند نفر ديگر هم با چهره نگران بالاي سرش ايستاده اند. از او مي پرسند صبحانه خورده؟ کسي يک بسته بيسکويت درآورده و دارد با عجله بازش مي کند. يکهو آقاي ديگري ظاهر مي شود و يک بطري آب را که همين الان براي مسافر ناشناس خريده باز مي کند و به او کمک مي کند کمي از آب را بنوشد. ظرف نيم دقيقه سر و کله دو امداد گر در اندازه هاي غول بياباني پيدا مي شود. پليس هم با آنها مي رسد. به مردم توصيه مي کند متفرق شوند و خيالشان راحت باشد . امداد گران آن خانم را معاينه مي کنند و با او حرف مي زنند. بنظر مي رسد چيز مهمي نباشد. احتمالا فشار خونش پايين افتاده. بدور گردن او يک محافظ مخصوص گردن مي بندند و آرام بلندش مي کنند و مي گذارندش روي برانکارد. مردم متفرق مي شوند و شما هم از بهت در مي آييد و راه مي افتيد.

توي راه با خودتان فکر مي کنيد پس اين قصه هاي "سرد بودن خارجي ها" و "بي محبت بودن مردم" و اينکه "اگر کنار خيابان از گشنگي بميري کسي نگاهت هم نخواهد کرد" مال کدام خارج است؟ اين همه آدم که همشون فاميل هاي پيرزن نبودند!؟

کم کم داريد به لهجه هاي عجيب ملل ديگر آشنا مي شويد. لهجه چيني ها هنوز به سختي قابل فهم است. لهجه پاکستاني ها شما را به خنده مي اندازد و سعي مي کنيد نخنديد و آبروريزي نکنيد. فتوکپي لهجه هندي هاست که در سريال هاي کمدي سوژه خنده و مسخره بازي بوده اند. روس ها لهجه خشني دارند و خودشان هم کمي يبوست در رفتارشان ديده مي شود. دير جوشند و از بقيه طلبکار. چيني ها اما مودب هستند و خيلي تميز و اطو کشيده. ايکاش مي شد فهميد چي مي گويند تا کمي اختلاط مي کرديد. کلمات به شکل رگبار هاي پراکنده از دهانشان در مي آيد و بعضي حروف را قادر نيستند تلفظ کنند و خيلي شيک جايش چيز ديگري تلفظ مي کنند. به زبان فارسي و لهجه آسان اش درود مي فرستيد.

درسوپرمارکت بفکرتان مي رسد که موقع برداشت اجناس بهتر است آنها را در چرخ دستي خودتان بگذاريد و از چرخ خريد فروشگاه استفاده نکنيد. اينجوري خطر اينکه بيشتر از حد ظرفيت چرخ خريدتان خريد کنيد و مجبور بشويد بقيه را با دست حمل کنيد وجود نخواهد داشت. وارد مي شويد و سر از قسمت مواد پروتئيني در مي آوريد. اين بخش از يک فريز چند طبقه باز در سمت چپ و يک مجموعه فريزري صندوقي روباز در سمت راست تشکيل شده. طول هر يک از دو فريزر حدود ده متر است. فريزر طبقاتي چند طبقه دارد که به فواصل يک متري تقسيم شده اند و هر قسمت به يک نوع گوشت اختصاص يافته. مرغ در بسته بندي هاي مختلف در اندازه هاي مختلف. بسته هاي ران، سينه، بال، مرغ درسته، مرغ نصفه، پوست کنده، با پوست، خوابانده شده براي جوجه کباب، با سبزيجات معطر، ساده ... گوشت گوساله در انواع اندازه ها و انوع. فيله، راسته، سردست، مغز رون، کبابي، خورشي، چرخ کرده، گوشت خوک، فيله و چرخ کرده، ده جور ماهي در بسته بندي ها و اندازه هاي مختلف، يک لشگر سوسيس و کالباس جورواجور در اندازه ها مختلف، دودي، ساده، با پنير، بدون پنير، با ادويه، مخصوص کباب کردن، مخصوص پختن و ... با يک حساب سرانگشتي متوجه مي شويد که قيمت گوشت گوساله و مرغ با تهران فرقي ندارد.
در فريزر صندوقي سمت راست هم بخش هاي متعددي هست که بسته هاي بزرگ مخصوص خانواده دارند و در مقايسه اقتصادي ترند. يک بسته بزرگ سه کيلويي ران مرغ بر مي داريد يک بسته بزرگ گوشت چرخ کرده (که اينجا مي شود از کيفيت آن مطمئن بود) به وزن سه کيلو گرم و مي رويد سر وقت قسمت ميوه و سبزي که در سمت راست و بعد از فريز صندوقي قرار دارد. کاهوي تميز بسته بندي شده که هر کدام سه مغز کاهوي بزرگ پر برگ و تازه دارند، خيار سالادي؛ گوجه فرنگي سفت سرحال، ليمو ترش تازه، پياز درجه يک، ... لابلاي قفسه هاي بزرگ چند طبقه و متعدد فروشگاه راه مي رويد و چرخ را بدنبالتان مي کشيد ... يک بسته نان تست سبوس دار و خاشخاشي، و يک بسته لواش، يک کيسه چهار ليتري شير تازه با 2 درصد چربي، يک پاکت دو ليتري آب پرتقال افسانه اي، چند بسته ويفر کاکائويي، يک شيشه روغن زيتون اعلاء، دو بسته چيپس ( از بين ده مدل و رنگ و طعم)، دو بسته پفک اساسي، يک شانه دوازده تايي تخم مرغ درشت رسمي، يک کيسه نخود فرنگي منجمد، چند تا نوشابه خانواده، دو بسته نوشابه قوطي ... تنوع محصولات سرگيجه آور است. از هر نوع ماده غذايي چند جورش وجود دارد در اندازه ها و مارک ها و طعم هاي مختلف.

يادتان مي آيد که پنير موجود در يخچال در حال تمام شدن است. به بخش لبنيات – که يخچالي چند طبقه و درباز به طول ده متر است- مي رويد و سعي مي کنيد پنير خامه اي را که الان مشابه اش را در خانه داريد پيدا کنيد. متوجه مي شويد که از همين مارک تجاري در حدود هشت نوع پنير وجود دارد و علاوه برآن پنج نوع رقيق تر آن هم هست که مخصوص زدن چيپس توي آن است! پنير با شويد و خورده هاي خيارشور! پنير با سير و فلفل کبابي، پنير با خرده هاي ماهي دودي، با خرده هاي خيار و فلفل دلمه اي، با گوجه فرنگي خشک شده در آفتاب و خرده هاي زيتون، با انواع ميوه با ... نخير اينطوري نميشه! بايد يک دفعه بعد بياييد و لااقل درب ظرف تمام شده پنير را هم بياوريد. همين داستان با کره است، با شير است، با ماست است، با آبميوه است، با بستني است! حتي نمک.

آخ اين چرخ دستي داره مي ترکه ديگه! حيف که بيشتر جا نداري اگر نه من از اينجا به اين زودي در نمي اومدم! راه مي افتيد به طرف صندوق ها. شش صندوق که الان چهارتاي آنها فعالند و مقابلشان صف هاي کوچکي تشکيل شده. صفي را انتخاب مي کنيد و مي ايستيد. جلوي شما يک خانم چيني است که بچه اش از بس غر مي زند و بهانه مي گيرد کچلش کرده! خوب بچه است و کم طاقت. لابد خسته شده. مادرش دارد تند تند خريد هايش را از چرخ در مي آورد و روي تسمه لاستيکي مشکي رنگ صندوق مي گذارد. بسته هاي رشته و مرغ و سس هاي سويا و چند تا بسته که رويشان چيني نوشته و معلوم نيست چي هستند. بچه چيني بالاخره سرش با يک آب نبات گرم مي شود و کوتاه مي آيد. مادرش کارت بانکي را در مي آورد و در دستگاه مي کشد، رمز را با احتياط وارد مي کند و يک ثانيه بعد قبض خريد را از صندوق دار تحويل مي گيرد و مشغول باز گرداندن خريد ها به داخل چرخ مي کند. با خودتان مي گوييد حتما مي خواهد ببرد تا صندوق عقب ماشين. صندوق دار دختر سفيد و بوري است حدود هاي هجده نوزده سال که پيراهن مارکدار سوپر مارکت را پوشيده و اسمش روي پلاک سينه اش نوشته شده. سلام کوتاهي مي کند و مشغول گرفتن بار کد اجناس مقابل دستگاه مي شود. جمعا شد 55 دلار. چرخ خريد امروز جانتان را نجات داد! حمل اين همه خريد کار شما که هيچ کار چهار نفر هم نبود!

چرخ را مي کشيد و مي بريد به سمت خانه. پياده رو ها حسابي رو براهند و از موزاييک شکسته و پله هاي احمقانه و شيب هاي بيخودي و چاله هاي قد آدميزاد خبري نيست. تو اين فکر هستيد که وقتي برسيد به تقاطع چرخ را چطور از لبه پياده رو ببريد پايين که تخم مرغ ها نشکنند. وقتي به تقاطع مي رسيد متوجه مي شويد که پياده رو در سر تقاطع در نقطه اي شيب ملايمي دارد که پايين مي رود و هم سطح آسفالت مي شود. نگاهي به چهار طرف تقاطع مي کنيد. همه شان همين شکلند! عجب! براي همه چيز تو اين کشور فکر کرده اند!

چرخ را مي آوريد خانه و يخچال تا درش پر مي شود. خراب نشدني ها را مي چينيد توي کمد ها. از يخچال يک قوطي
Canada Dry برمي داريد و مي بريد جلوي تلويزيون. کانادا دراي در واقع نوشابه پرتقالي نيست! مزه توپي دارد که شبيه زنجبيل است و رنگش هم به عسل مي ماند. پس اون چيزي که به اسم کانادا به خورد ما مي دادند چي بود؟ احتمالا فقط شيشه هايش مال کانادا دراي بوده!...

روزنامه راجع به انتخاب خانمي سياهپوست از استان کبک به عنوان Governor General جديد نوشته. اين يعني اين خانم از نظر حقوقي نماينده ملکه انگلستان در حکومت کاناداست و چون طبق سيستم اداري کانادا ملکه انگلستان رئيس کانادا محسوب مي شود پس انگار اين خانم نايب السلطنه کاناداست. هر چند دهها سال است که کرک و پر نفوذ انگلستان در کانادا ريخته و مردم ديگر برايش تره هم خورد نمي کنند و اين روابط در حد تشريفات اداري باقيمانده. تازه هر وقت ملکه يا کسي از خانواده سلطنتي براي ديدار از کانادا مي آيد از سه ماه مانده به آمدنش تا شش ماه بعد از برگشتنش جماعت جمهوري خواه و ضد سلطنت و دموکرات و غيره مي افتند به جان دولت و هر يک قراني ايکه در اين مورد خرج شده است را مي زنند توي سر دولت و پدر نخست وزير را در مي آورند. قدرت هم عملا دست نخست وزير و کابينه است که آنها را هم مردم انتخاب مي کنند. تنها دليل باقيماندن اين سيستم خرج و هزينه عوض کردن آن با سيستم جمهوري است که نهايتا مي شود هميني که الان هست!....

موقع ناهار مي رويد بيرون و مي بينيد کاميون کوکالا ايستاده و دارد محصول جديدشان را به اسم Coca Cola Zero مجانا بين رهگذران پخش مي کند. نه هم همه ايست نه کش و واکشي و نه مردم مشغول بالا رفتن از سر و کله هم براي گرفتن نوشابه مجاني. عجب! از هر دو سه رهگذر يکي مي ايستد و يکي دو قوطي مي گيرد و مي رود. نوبت به شما مي رسد و دختر جوان خوش اخلاقي که روي پيراهنش آرم کوکا کولا دارد دو تا قوطي به شما مي دهد. مي پرسيد که آيا فردا هم مي آيند؟ چون اگر مي آيند ديگر خودتان نوشابه نياوريد. مي گويد مطمئن نيست و به همين دليل يک بسته شش تايي ديگر هم مي گذارد روي دو تا قبلي که تا آخر هفته کارتان را راه بياندازد. خدا پدر اين خوش تيپي را بيامرزد! کار آدم را راه مي اندازد! …

عصر سر راه مي رويد مغازه ايراني و يک بسته لواش اعلاء و يک بسته سنگک توپ مي خريد. بر مي گرديد خانه و يک دوش داغ مي گيرد و از مورمور خارج مي شويد. کشف جديد ديگر اينکه شامپوي Pantene اي که اينجا خريده ايد از شامپوي Pantene ايکه با خودتان آورده ايد به مراتب غليظ تر است و بهتر هم کف مي کند. عجب! قوطي هايشان عين هم هستند ولي محتوايشان فرق دارد….

صاحبخانه که آقاي ايراني محترمي است و با خانواده اش در طبقه بالا زندگي مي کند به شما يک کابل از اينترنت High Speed اش داده و شما بيست چهار ساعته به اينترنت وصل ايد و داريد تمام سايت هايي را که سابق با جان کندن بالا مي آمدند را يکي يکي امتحان مي کنيد و کيف مي کنيد! سرعت داونلد شما را ياد روزهاي گريه آوري مي اندازد که با بدبختي از روي خط تلفن فايل داونلد مي کرد و نه فقط جان مي کند تا داونلد شود که زرتي وسطش هم قطع مي شد!

عجب حکايتي است. اينترنت از طريق کابل تلويزيون. شرکت
Rogers متولي آن است. رقيب بزرگش شرکت تلفن Bell است که همين کار را با خط تلفن مي کند. يعني از يک فرکانس ديگر استفاده مي کند روي همان سيم تلفن و همزمان هم تلفن آزاد است و همه اينترنت براه است. جالب اينکه شرکت هايي آمده اند که به شما از روي همان اشتراک اينترنت High Speed شماره تلفن مي دهند. يعني يک چيزي شبيه مودم بين دستگاه تلفن معمولي و پريز اينترنت ديوار قرار مي دهيد و آنوقت هر کسي شماره شما را بگيرد تلفنتان از طريق اينترنت وصل مي شود و دستگاه تلفن زنگ مي زند!

جل الخالق! معلوم نيست کي دارد نان کي را آجر مي کند؟ نلفن پا گذاشته روي سفره اينترنت يا بر عکس؟ تازه تلفن نوظهور در تمام آمريکاي شمالي حکم تلفن داخلي را دارد. سرويس کالرآي دي و منشي تلفني و کنفرانس و رله و ... هم رويش مجاني است! قيمتش هم از تلفن شهري ارزان تر است!
....

سنجاب ها ناپديد شده اند. ظاهرا سيستم شان با درجه حرارت هوا کار مي کند. سرد که مي شود آنها هم چرتي مي شوند و از لانه در نمي آيند و وقتي وسط روز گرمتر شد مي زنند بيرون و دنبال جمع کردن غذا. توي راه خانمي را مي بينيد که سگ عظيم الجثه اي را آورده هوا خوري. سگ اينقدر بزرگ است که با خودتان فکر مي کند لابد خودش هر جا خسته شد سوار سگه مي شود و بر مي گردد خانه. عليرغم جثه بزرگش قيافه آرام و ملايمي دارد. پيش خودتان فکر مي کنيد زمستان که شد اين جناب را بايد بياورند در سوز منفي 35 درجه هوا خوري کند. قيافه صاحبش حتما ديدني خواهد شد

در راه برگشتن توي مترو چند تا پسر و دختر فارسي زبان – احتمالا ايراني الاصل- در کوپه شما سوارند ودارند بلند بلند در مورد کلاس درس و قيافه اون همکلاسي و ريش اين استاد و وضعيت ناهارخوري و هزار اراجيف ديگه حرف مي زنند. سر و تيپ و کوله و تشکيلاتشون نشان ميدهد دانشجوي کالج يا ترم هاي پايين دانشگاه هستند. شلوار جين پاي همه است با کفش ورزشي و کاپشن پاييزه کوتاه. دختر ها ساده و بدون هيچ جور آرايش. با و آب و تاب حرف مي زنند و دست و پايشان را تکان مي دهند و مي زنند زير خنده. با خودتان فکر مي کنيد اگر تهران بود ميشد با قاشق از روي صورت دختر ها آرايش جمع کرد! چقدر مردم اينجا ساده تر و بي پيرايه تر از تهران هستند.
با خودتان فکر مي کنيد احتمالا با والدينشان مهاجرت کرده اند و اينجا مدرسه رفته اند و بعد رفته اند دانشگاه. يکي يکي توي ايستگاه ها مختلف پياده مي شوند و مي روند. بعد فکر مي کنيد اگر پدر شما مهاجرت کرده بود چقدر کار شما راحت تر مي شد!
با رفتن آنها شما مي مانيد و ياد دوران دانشگاه. هر ورش را بررسي مي کنيد مي بينيد براي هيچ چيزش دلتان تنگ نشده! بهتر!
...

برگشتنه مي رويد کتابخانه و مدتي اينترنت بازي مي کنيد و دي وي دي ها را ورانداز مي کنيد. قبلا برايگان عضو شده ايد و حالا مي توانيد در هر نوبت تا ده جلد کتاب به امانت ببريد. مهلت باز پس دادن کتابها سه هفته و براي دي وي دي يک هفته است. براي عضويت کافيست کارت شناسايي عکس دار و سندي مبني بر اينکه در کانادا ساکن هستيد – همان ويزاي مهاجرت يا اجاره نامه- ارائه دهيد….

. از وقتي به کانادا آمده دنيايتان چقدر بزرگتر شده. چقدر با ملت ها و نژاد هاي ديگر آشنا شده ايد. چقدر کشور هست توي اين دنيا. چقدر تنوع غذايي هست توي اين شهر! معلم زبانتان مي گويد بيش از 40 نوع رستوران براي سفره هاي بومي کشور هاي مختلف وجود دارد. چيني، ژاپني، تايلندي، هندي، پاکستاني، روسي، مصري، ترکي، ايتاليايي، فرانسوي، آلماني، اسپانيايي، يوناني، الجزايري، برزيلي، ... و بعضي از آنها هم دو سه ورژن مختلف دارند. رستوران ايراني هم جاي خود را دارد. همه شان برنامه چلوکباب شان براه است. بعضي هايشان حالت کاباره دارند و علاوه بر غذا سن رقص و خواننده و ارکستر و رقاص عربي و ... هم دارند. بعضي تا صبح باز هستند. بعضي در غذاهاي شمالي تخصص ويژه دارند. بعضي ديزي و کله و پاچه و جيگر و دل و قلوه هم دارند. فالوده، بستني سنتي، زولبيا و باميه، پشمک، باقلوا، و خلاصه چيزي نيست که در تهران مي خورده ايد و اينجا بهترش پيدا نشود!

بنظر مي رسد رستوران هاي چيني و يوناني در بدست آوردن بازار خوراک تورنتو موفق تر از بقيه بوده اند. به شکل زنجيره اي در سطح شهر ديده مي شوند و البته غذاهايشان را کمي دستکاري کرده و به ذائقه بقيه ملل نزديک تر کرده اند. يوناني ها موفق ترين غذاي منو هايشان چيزي مشابه چلوکباب خودمان است. البته برنجش ادويه دارد. ولي يک سيخ جوجه يا فيله گوساله يا گيروس – چيزي بين کوبيده و کباب ترکي - همراهش مي دهند با سالاد و سيب زميني پخته که رويش سس زاتزيکي – تند با طعم سير- مي ريزند.

پيتزايي در بين رستوران ها و اغذيه فروشي هاي زنجيره اي مقام اول را دارد. سه چهار مارک مختلف با هم رقابت شديد دارند و تقريبا هر دويست سيصد متر يک پيتزايي هست. خيلي هايشان هم متعلق به ايراني هايي هستند که اينجا کسب و کار راه انداخته اند. توي آشپزخانه و پاي دخل همه ايراني هستند. پيتزا هايشان البته به مراتب از پيتزا هايي که شما عادت به خوردنشان داشته ايد خوشمزه ترند. در واقع مدتي طول مي کشد تا مجموعه خمير و کم مزه ايکه به اسم پيتزا بخوردتان داده بودند از ذهن تان محو شود.

ساندويچ هم در انحصار سه چهار مارک معروف است و ده بار لذيذ تر و متنوع تر از ساندويچ هايي است که شما امتحان کرده بوديد (حتي آيدا و نيک هم هيچ شانسي در رقابت با آنها ندارند!)…
..


آخر شب چايي تازه دم را براي خودتان مي ريزيد و مي بريد بيرون روي سنگ هاي لب باغچه توي کوچه مي نشينيد و هرت مي کشيد. در نور چراغ خيابان متوجه دو تا راکن مي شويد که با پشت قوز کرده و دم راه راه در حال گذر از عرض خيابان هستند. راکن ها نقش گربه هاي ولگرد را دراينجا بازي مي کنند و شب ها سعي مي کنند که چيزي براي خوردن پيدا کنند.

اگر سطل زباله اي محکم نباشد يا يادشان رفته باشد درش را ببندند، راکن ها به کمک هم آنها را چپه مي کنند و تويشان دنبال غذا مي گردند. استکان را که در نعلبکي مي گذاريد صدايش توجه يکي از راکن ها را جلب مي کند. مي ايستند و با کنجکاوي شما را برانداز مي کند. صورتش مثل کارتون هايي است که ديده بوديد. چند ثانيه بعد دوباره راه مي افتد و مي رود

قدم زنان برمي گرديد به سمت خانه و از يک کتاب فروشي ايراني – که درياي کتاب است و فيلم هاي فارسي قبل و بعد از انقلاب و حتي فيلم هاي صمد و سريال دايي جان ناپلئون را هم دارد- چند تا مجله فارسي برمي داريد. اين مجله ها که رايگان توزيع مي شوند و خرجشان را از راه گرفتن آگهي در مي آورد از 90 درصد آگهي و ده درصد مطلب و مقاله و فال هفته تشکيل شده اند و گهگاه اخبار مربوط به برنامه هاي ايرانيان تورنتو را هم درج مي کنند.

بيشترين تعداد آگهي هايشان مربوط به نمايندگان بنگاه هاي معاملات ملکي است. تعجب آور است که جامعه کوچک هفتاد يا هشتاد هزار نفري ايرانيان اين شهر مگر چند نماينده فارسي زبان معاملات ملکي لازم دارند و يا مگر اين جمعيت اندک که بزحمت يک محله را پر مي کنند در سال چند تا مورد معامله ملکي دارند که اين خيل عظيم دويست و اندي نفري نماينده بنگاه برايش مشغول رقابت هستند؟

دوستتان مي گويد ظاهرا دوره اي که اين عده بايد بگذرانند تا بتوانند بعنوان نماينده فروش املاک فعاليت کنند دوره کوتاهي دو سه هفته اي ايست و يک امتحان دارد که گران هم در نمي آيد و عده زيادي سعي مي کنند شانسشان را در اين مورد امتحان کنند.

اين آگهي ها معمولا از عکس نماينده در کت و شلوار و کراوات – و اگر خانم هستند معمولا کت و دامن رسمي- و يک شعار دهن پر کن - مثلا ما فيل هوا مي کنيم و اگر بالا نرفت خودمان مي خريمش و از اين قلمبه ... ها- و چند تا عکس سياه و سفيد از نماي جلوي املاک مورد نظر و قيمت آن و تلفن تماس و شرکتي که اين نماينده برايش کار مي کند، تشکيل شده اند. آنهايي که وضع مالي شان بهتر است آگهي رنگي مي دهند و يا تمام يک صفحه را گرفته اند. آنهايي که وضع مالي شان تعريف ندارد چند نفري با هم آگهي مي دهند. البته همه آنها از يک بانک اطلاعات يکسان و مشترک استفاده مي کنند که تمام املاک مورد خريد يا فروش در آن ثبت مي شوند. يعني هر يک از اين افراد – و هزاران رقيب چيني و هندي و پاکستاني و کره اي و بنگلادشي و ايتاليايي و هلندي و انگليسي و کانادايي و ... شان در اين حرفه در اين شهر- مي توانند از روي اين بانک هر جور ملکي را که دنبالش هستيد پيدا کنند و برايتان بخرند و از اين بابت هيچ فرق يا مزيتي با هم ندارند.

آقايان در عکس سه تيغه و مرتب هستند و اطو کشيده. بعضي اسم کوچکشان را عوض کرده اند و بعضي دست به ترکيبش نزده اند. بعضي ها مخفف نام مدرک دانشگاهي شان را هم در پايين عکس نوشته اند. لابد در بيننده تاثير دارد.

عکس خانم ها در ميزان آرايش و مدل موي سر تنوع وسيعي دارد. از خيلي رسمي و محترم دارند تا موي زرد فرفري و آريش غليظ و چشم کشيده و ابرو و لب تتو شده – عين جن بوداده! - که بيشتر شبيه آگهي موسسات ... هستند تا معاملات ملکي.

جوان تر ها سعي مي کنند عکسشان کمي سن شان را بالا ببرد. احتمالا اين تنها مورد در تاريخ بشر است که خانم ها سعي مي کنند عکسشان از خودشان مسن تر بيافتد! دليل اش اين است که در ديد بيننده بنظر صاحب تجربه و کسوت بيايند. مسن تر ها سعي مي کنند جوان تر در عکس بيافتند تا بنظر پير و بي انرژي و بي عرضه نياييند.

دوستتان مي گويد در جامعه معاملات ملکي ايراني ها داشتن اتومبيل گران قيمت – مثلا بنز - و آوردنش براي ملاقات با مشتري احتمالي رواج زيادي دارد. در واقع بعضي از آنها وام مي گيرند و با قرض و قوله به هر شکلي هست بنزي دست و پا مي کنند تا به مشتري نشان دهند که وضعشان خوب است – يعني کار و بارشان خوب مي چرخد و طبعا کارشان را بلد هستند و موفق بوده اند.

ورق زدن اين مجلات کلي اطلاعات به آدم مي دهد. اينکه ايراني ها در چه حرفه هاي آزادي مشغول هستند. خودشان را چه شکلي معرفي مي کنند. چه برنامه هايي در سطح شهر وجود دارند. چه رستوران ها و مغازه ها و خدماتي جديدا باز شده اند و ...

...قدم زنان مي رويد و يکربع بعد مي رسيد به محل. يک سطل ذرت بوداده هم مي گيريد و مي رويد توي يکي از ده تا سالن به ديدن فيلم The Exorcism of Emily Rose. فارسي اش احتمالا مي شود گرفتن جن از وجود اميلي رز. کليسا هم ادعا کرده که داستانش واقعي است. واقعي يا غير واقعي، فيلم همچين ترساندتان که نصف سطل ذرت را نجويده قورت داديد رفت پايين! باورتان نمي شد با بودن اين همه جمعيت باز هم آدم به اندازه تنها ديدنش بترسد! البته براي اينکه زياد هم آبروريزي نکرده باشيم بايد گفت بيشتر هيجان داشت تا ترس. ولي اينقدر داشت که رعشه گرفتيد! بخودتان مي گويد کم کم عادت مي کنم. از بس فيلم هاي تار و تاريک کپي شده از پرده سينما را که صداي بم و مبهم داشتند، توسط آقاي فيلمي در تهران بخوردتان داده شده، کلا با اين دنياي پر کيفيت صوتي و تصويري غريبه هستيد!

مي رويد ميدان داندس. فواره ها کار مي کنند و مردم هم وسط محوطه ولو هستند. خوراکي دستشان است و مي خورند و مي خندند و راه مي روند. کنار ميدان کافه و بار معروف Hard Rock است که صداي موزيکش شنيده مي شود. دو پليس سوار دايناسور هايي شده که به اسب مي مانند! مردم هم مي ايستند و با ايشان عکس يادگاري مي گيرند. با خودتان فکر مي کنيد سير کردن شکم اين غول هاي علف خوار در روز چقدر هزينه مي برد؟ خود جناب پليس که آن بالا نشسته شبيه بچه اي است که سوار دوچرخه داداش بزرگه اش شده! راستي اگر اين غول بياباني رم کند تکليف راننده اش چه مي شود؟

روي يکي از نيمکت ها مي نشينيد و باقيمانده ساندويچ را در مي آوريد که بخوريد. دو تا مرغابي با ديدن شما از آب بيرون مي آيند و تلوتلوخوران مي آيند طرف شما. تا يک متري شما مي آيند جلو و با گردن کج به خوراکي شما نگاه مي کنند. منظره شان آنقدر بامزه و مضحک است که دلتان نمي آيد رويشان را زمين بياندازيد. يک تکه نان مي کنيد و مي اندازيد وسطشان. در يک لحظه مرغابي سمت راستي شيرجه مي رود رويش و تکه نان ناپديد مي شويد. قيافه آن ديگري طوري است که انگار مي خواهد بزند زير گريه! يک تکه ديگر نان مي کنيد و طوري مي اندازيد که بيافتد جلوي پايش. او هم در يک خيز آن را مي فرستد توي شکم. يک مدتي به اينکار ادامه مي دهيد تا اينکه متوجه مي شويد از همه طرف لشگر مرغابي به سمت شما سرازير شده. اگر يک بسته نان هم آورده بوديد جوابگوي اين فوج را نمي داد! تازه سر و کله مرغ هاي ماهيخوار بومي هم پيدا شده. با سينه سپر کرده سفيد رنگ و بالهاي رو به عقب و قيافه حق به جانب شان شبيه مديرهاي مدرسه راه مي روند. دائما به بقيه پرخاش مي کنند و تشر مي زنند. چند ثانيه بعد مرغ هاي ماهيخوار مهاجر با پرهاي خاکستري از راه مي رسند و مشغول دعوا کردن با مرغ هاي ماهيخوار بومي مي شوند. جالب اينکه از نظر جثه کمي کوچکتر از بومي ها هستند ولي از نظر پررويي و زورگويي مقام اول را دارند. چون ديگر چيزي براي اهدا به اين گدا گشنه ها باقي نمانده تصميم مي گيريد پاشويد برويد و اين جمع دوستانه را بهم بزنيد. يک مدتي دنبال شما مي آيند و سر و صدا مي کنند و وقتي مي بينند خوراکي اي در کار نيست بيخيال مي شوند….

دارد کم کم تاريک مي شود. قدم زنان برمي گرديد. يک سنجاب به رنگ خاکستري کم رنگ روي يکي از نيمکت ها دارد بازي مي کند و با ديدن شما مثل پتو خودش را پهن مي کند روي ميز تا مثلا استتار کند! خيلي بامزه است. پيش خودش فکر مي کند اينطوري نامرئي شده و بنابراين حتي وقتي به نيمکت مي رسيد از جايش جم نمي خورد تا مثلا ديده نشود. با لبخند دور مي شويد ….

ايستگاه پمپ بنزيني در نبش شمالي کوچه ايست که مغازه ايراني نبش جنوبي اش را گرفته. تابلويي بزرگ دارد که قيمت بنزين معمولي را بطور لحظه اي نشان مي دهد. در حالي که داريد تابلو را نگاه مي کنيد عدد نوشته شده رويش عوض مي شود و بنزين دو سنت گرانتر مي شود. البته نسبت به هفته قبل ارزان تر است.
تمهيدات دولت کانادا در کنار کاهش مختصر قيمت نفت باعث شد قيمت بنزين در آخر هفته قبل پايين بيايد هنوز سرجايش نرفته. هزينه بنزين براي شما که هنوز اتومبيل نداريد چندان فاکتور مهمي نيست. خصوصا اينکه سيستم نظارت بر قيمت کالاها حرف ندارد و کسي نمي تواند فورا بکشد روي قيمت اجناس. مصرف کننده ها شديدا توسط دولت حمايت مي شوند و برنامه ريزي صحيح مانع از فشار آمدن به توليد کننده مي شود. اگر هم افزايشي در قيمت ها هست به نحوي انجام مي شود که پوست مصرف کننده را نکند!

تابلوهاي نشاندهنده بهاي بنزين به شبکه اي مرکزي متصل هستند و آخرين قيمت را بر مبناي محاسبات بازار عرضه و تقاضاي نفت نشان مي دهند. هر يک از پمپ ها در بالاي خود تلويزيون هاي ال سي دي کوچکي دارد که وقتي راننده دارد بنزين مي زند برايش آگهي و اخبار پخش مي کند. بعضي ها براي پرداخت کارت اعتباري شان را در دستگاه مي کنند و بعضي به فروشگاه و صندوق ايستگاه مي روند تا نقدا پرداخت کنند. فروشگاههاي اين ايستگاه اغلب انواع نوشابه و شکلات و نقشه و قهوه و تنقلات ديگر را هم مي فروشند.

سه نوع بنزين در پمپ وجود دارد. معمولي، متوسط و پريميوم – اعلاء- که به انتخاب مشتري پمپ مي شوند. در کنار پمپ، سطل هاي بزرگ آب و مواد شوينده وجود دارد که در آن تيغه هاي پلاستيکي دسته دار و اسفنج هاي نصب شده بر سر چوب وجود دارند و راننده مي تواند در مدتي که دارد بنزين مي زند با آنها شيشه هاي ماشينش را بشويد و تيغه بکشد. بعضي پمپ ها جاروبرقي هاي قدرتمندي دارند که با سکه کار مي کنند و مي شود با آنها داخل ماشين را جاروکشيد. خيلي از پمپ ها هم کارواش دارند و آنجا مي شود هم باک را پر کرد و هم ماشين را شست. کارت جمع آوري امتياز هم دارند و خرده خرده امتياز هاي جمع شده را مي شود تبديل به کوپن کارواش رايگان کرد….

شب باد مي آمد و نمي شد براي برنامه چايي صندلي برد و نشست. بجايش چايي را ريختيد توي فنجان دسته دار و شال و کلاه کرديد و رفتيد دم در ايستاديد. ترکيب باد سرد پنج شش درجه اي و طعم چاي چيز جالبي شد. هوا بقدري تميز است که جان آدم را قلقلک مي دهد. ستاره ها در هواي تميز مي درخشند. ترکيب آشناي صورت فلکي جبارشکارچي – که در زمستان هاي تهران دهه 1360 در هواي سرد و تميز شب هاي زمستان ديده مي شد احساس آشنا و خوبي دارد. …

ضعف زبان مي تواند تبديل به بزرگترين مشکل در راه موفقيت در کاريابي شود. اشتباه بزرگ بعضي از مهاجرها پشت گوش انداختن و ساده انگاشتن اين فاکتور مهم است. بايد فکر کنند که مي خواهند به زبان انگليسي در ايران استخدام شوند. ببينند آيا مي توانند به همان راحتي و رواني فارسي با مصاحبه کننده ارتباط برقرار کنند. بيشتر استخدام ها از يک مکالمه تلفني بين نماينده کارفرما و مهاجر شروع مي شود. اگر در ايران انگليسي مهاجر در حدي است مي تواند براحتي متن انگليسي را بخواند و براحتي نامه و متن علمي و ... به انگليسي بنويسد و حتي قادر است در حد پنجاه درصد گفتگو هاي فيلم هاي سينمايي انگليسي زبان را بفهمد بايد بداند که از آن نقطه لااقل چهار سال تمرين جدي و طاقت فرسا لازم دارد تا زبانش به حدي قوي شود که بتواند – در اصطلاح عوام - مخ شنونده را بزند و کار را بدست بياورد.

روان حرف زدن، با مکالمه با لهجه صحيح فرق دارد. توان تقليد لهجه صحيح براي کسانيکه زبان مادري شان انگليسي نيست امري استعدادي و خدادادي است. هر کسي به اندازه اي از اين توان جسماني بهره مند است. هستند کساني مهاجرهايي که به فصاحت و درستي انگليسي صحبت مي کنند. هستند کساني که ده سال در کانادا زندگي مي کنند و شاغل هستند و وضع مالي خوبي هم دارند ولي وقتي انگليسي حرف مي زنند دارند فارسي حرف مي زنند با کلمات انگليسي. يعني لهجه فصيح تهراني دارند و هر کارش هم که مي کنند همين است که هست. يعني اگر قادر بودند بهتر از اين تلفظ کنند تا حالا بلبل شده بودند!

البته بيشتر مهاجر ها بين اين دو نهايت قرار دارند و کم و بيش خوب صحبت مي کنند. خوشبختانه لهجه استاندارد فارسي لهجه رقيقي است و گوش انگليسي زبان ها براي درکش به تقلاي زيادي نياز ندارد. نزديکي ريشه زبان فارسي و زبان هاي اروپايي – که هردو از خانواده هند و اروپايي هستند – باعث شده تا مکانيزم تلفظي و کاربرد مجموعه زبان– کام- دندان- حلق در گويش فارسي با زبان هاي انگليسي، فرانسه، آلماني، ايتاليايي و اسپانيولي تشابه زيادي داشته باشد فلذا فارسي زبان ها مشکل کمتري در يادگيري لهجه استاندارد اين زبان ها دارند. در مقام مقايسه، مهاجران روس، چيني، عرب، هندي، پاکستاني و آفريقايي مشکلي ده بار جدي تر دارند…
.

….عجب بادي مي آمد امروز! صرفنظر از حرارت 4 درجه سانتي گرادش – که به روايت تهران مي شود يکروز زمستاني – سرعتش بنا به اطلاعات کانال هواشناسي به بالاي 40 کيلومتر در ساعت مي رسيد. خوب شد يکي دو کاپشن کلاهدار گرم با خودتان آورديد اگرنه امروز سرماخوردگي رو شاخش بود!

باد بقدري قوي بود که کيسه هايي که مردم دستشان بود تقريبا به شکل افقي در هوا ايستاده بودند. باز هم بعضي از اين بچه مدرسه اي هاي پر رو با يک لا پيراهن درآمده بودند بيرون. زدن پوز اين جينگيلي ها باشد براي يکي دو سال ديگر که به حرارت هواي اين شهر عادت کرديد. فعلا به دردسر سرما خوردن و سر کلاس فين فين کردنش نمي ارزد. يکي دو برگ روزنامه – که معلوم نبود از دست کي در رفته بودند- در بالاي سرتان در ارتفاع بيست متري در حال پرواز بودند. از همه جالب تر منظره حرکت ابرها بود که بقدري سريع در حال رفتن بودند که شبيه کارتون بودند.

خوب سرماي هوا را به گل روي تازه بودنش مي شود زير سبيلي رد کرد. البته با بودن پوشش مناسب مشکلي از اين بابت نيست. اگر بچه هاي جنوب اينجا زندگي مي کنند و زمستان ها هيچ چيزشان نشده، سر شما بلايي نخواهد آمد. ….

….اينجا کاناداست! کسي نمي تواند چيزي گردن کسي بگذارد! کسي نمي تواند حق شما را بخورد! کارمند بانک، کارمند اداره دولتي، پليس، کارمند تي تي سي، ... خدمت گزار شما هستند. به آنها حقوق داده مي شود که به شما، مقيم اين کشور خدمت ارائه دهند. هيچ حقي هم براي زور گفتن به شما ندارند. هيچ حقي براي درخواست نامتعارف ندارند. البته اين متقابل است. يعني شما هم نمي توانيد به آنها زور بگوييد و يا بخواهيد خارج از مسئوليتشان برايتان کاري انجام دهند – که در بسياري موارد انجام مي دهند…..

. چک اجاره ماه نوامبر را مي نويسيد و مي دهيد به صاحب خانه. ياد بامبول گرفتن دسته چک در تهران مي افتيد. معرف بيار، يکي تو رو تاييد کنه، صبر کن راجع به تو تحقيق کنيم! بعد هم يک دسته چک ده برگي بگير برو تا بعد اگر بدحسابي نکردي يک بيست و پنج برگي برات صادر کنيم.

اينجا سه سوت به هر تعدادي که مي خواهيد دسته چک درخواست مي دهيد و بي سوال و جواب و يار و يارکشي و معرف و ... دسته چک را مي دهند دستتان. ….

صبح اول وقت رفتيد دنبال گرفتن کارت بيمه درماني کل داستان پنج دقيقه طول نکشيد. خانم هندي خوش اخلاقي مدارک را گرفت و چک کرد و وارد کامپيوتر کرد. بعد با دستگاهي که روي ميزش بود – و شبيه دوربين هاي مداربسته روي پايه بود – از شما عکس گرفت. بعد مدارک را پس داد و يک رسيد به شما داد و گفت که کارت بيمه با پست ارسال مي شود درب خانه. ولي نه به اين زودي ها چون بايد سه ماه از آمدن شما بگذرد تا مشمول بيمه درماني دولتي بشويد. بنابراين يک هفته ده روز مانده به شروع اعتبارش بدستتان خواهد رسيد. ….

…. گرفتن گواهينامه رانندگي – البته فعلا در سطح آيين نامه يا G1. با اين گواهينامه مي شود تعليم رانندگي در شهر کرد. البته با حضور معلم يا کسي ديگر که خودش گواهينامه G و حداقل چهار سال سابقه رانندگي داشته باشد.

آيين نامه را که آنقدر خوانده ايد و دوره کرده ايد که پوست کتاب را کنده ايد. هم مي شود نسخه چاپي آن را تهيه کرد و هم هميشه از روي سايتشان آنرا مرور کرد.

85 دلار ناقابل از شما مي گيرند و مدارکي را که لازم دارند از شما مي گيرند و چک مي کنند و شما را به اتاق امتحان راهنمايي مي کنند. مي شود روي کاغذ امتحان داد و يا با دستگاه. تصميم مي گيريد ريسک کنيد و دستگاه را امتحان کنيد.

شبيه دستگاه عابر بانک است و بايد مقابلش به ايستيد و براي شروع کليدي را بزنيد. بعد سوال ها يکي يکي روي صفحه به نمايش در مي آيند. بعضي از آنها اول فيلم کوتاهي از يک مورد تخلف يا تردد را نشان مي دهند و بعد سوال مربوطه را نشان مي دهند. خيلي جالب و هيجان انگيز است. امتحان تمام مي شود و فقط يک اشتباه داشته ايد. مبارک است! برمي گرديد پيش باجه مربوطه و از شما عکس مي گيرند و يک گواهي کاغذي موقت به دستتان مي دهند و مي گويند که تا دو هفته ديگر خود گواهينامه با پست فرستاده مي شود به آدرس شما. عجب اعتمادي هست به پست معمولي! حتي پاسپورت و کارت پي آر را هم با پست مي فرستند اينور و آنور! کل ماجرا – جداي از وقتي خود امتحان- شد يکربع!

با آمدن گواهينامه ديگر نيازي نخواهد بود کارت پي آر را بعنوان کارت شناسايي استفاده کنيد. بعدا که کارت بيمه درماني هم بيايد با هم مي شوند دو تا کارت شناسايي عکس دار دولتي و براي ارائه به عنوان اوراق هويت کافي هستند.
….

….گردش علمي از اول وقت کلاس زبان امروز خواهد بود. اتوبوس توريستي راحت و جاداري در مقابل مدرسه آماده بود. همه بچه هاي کلاس را سوار کردند و راه افتادند. توي راه گفتيد و خنديديد و هله هوله خورديد و منظره پاييز سريع السير انتاريو را تماشا کرديد. تراکم فضاي سبز و زيبايي آن نفس گير است. وقتي يادتان مي آيد که براي ديدن چهارتا درخت و سبزه بايد آن همه توي جاده هاي خطرناک شمال رانندگي مي کرديد گريه تان مي گيرد! بنظر مي رسد رانندگي مردم به همان منظمي و مرتبي خيابان است. البته گويا کم و بيش ملت کمي از سرعت مجاز مي زنند بالا و خلاف ملايمي مي کنند.

در بزرگراه ها تريلي هاي متعدد تميز و مرتبي را مي بينيد که کانتينر هاي بزرگي را – بعضي دو تا کانتينر را روي تريلر هاي مجزا به هم وصل کرده اند و مي کشند!- مي برند و مي آورند. اين همه جنس براي يک کشور 30 ميليوني! اين همه مصرف يعني رفاه عمومي بالاست و مردم مرتب دارند جنس نو مي خرند. براي همين هم است که سر و ريخت مردم کوچه و خيابان اينقدر نو و مرتب است.

مجتمع هاي مسکوني زيبا و مرتفع متعددي در دو سمت بزرگراه ساخته شده اند. دليلش بايد استقبال مردمي باشد که از بزرگراه براي رسيدن به محل کار استفاده مي کنند.

بلک کريک روستاي تاريخي است که 35 ساختمان آن به سبک اصلي و اوليه آن در 150 سال پيش نگهداشته شده اند. ورودي براي بازديد کنندگان بزرگسال نفري 10 دلار است که از تور کلاس شما پولي نمي گيرند. در سطح دهکده و در ساختمان ها پرسنل با پوشاک زمان ملکه ويکتوريا بخش هاي زندگي روزمره مردم آن دوره را به نمايش درمي آورند. نانوايي، آهنگري، نجاري، مطب طبيب، آسياب آبي، مهمانخانه و ... همه به سبک قديم اداره مي شوند. به همراه گروه در معابر دهکده قدم زديد و به تک تک خانه ها سر زديد و با بعضي از پرسنل هم صحبت کرديد. همه خوش اخلاق و سر ذوق.

به شما مي گويند که برنامه اي هم براي نمايش زندگي در ايام کريسمس به سبک آن دوران دارند که نزديک به کريسمس اجرا خواهد شد.

چند مزرعه و آغل و اسطبل هم در حاشيه دهکده هست. حيوانات دهکده نيز براي خود ديدني هستند. علي الخصوص گوسفند هاي پرپشم سفيد رنگ که نظيرش را تا بحال در تلويزيون ديده بوديد.
….

….صداي برخورد باران با چتر جالب است. خيابان کمي خلوت است. از جوي آب خبري نيست و سطح خيابان هاي کمي محدب است و آب را به دريچه هاي تخليه که در کنار جدول پياده رو هستند هدايت مي کند و به زيرزمين مي فرستد. هوا بوي بهشت مي دهد و روح آدم تازه مي شود. مترو مثل روز هاي کاري ديگر شلوغ است. مردي هندي زل زده به شما. اولش کمي خودتان را مي پاييد که ببينيد سرو وضعتان چي فرقي با روزهاي ديگر دارد. بعد ياد حرف دوستتان مي افتيد که هندي هاي هندوستان زل زدن به مردم را بد نمي دانند و براي همين هم تازه مهاجر هاي هندي تا بيايند ياد بگيرند که در کانادا زل زدن به مردم کار خوشايندي نيست، مدتي طول مي کشد. سعي مي کند توجهتان را به روزنامه پرت کنيد. اخبار هواشناسي هفته خبر از آمدن جبهه اي هواي سردتر مي دهد که ممکن است منجر به بارش برف بشود. کنجکاويد بدانيد سوز منفي سي و پنج درجه چه جوري است. مي دانيد که حتي فريزر هم به اين سردي نيست. بيشتر فريزر ها اصولا درجه برودتي زير بيست درجه ندارند و در حالت عادي هم معمولا روي منفي پنج تا ده درجه تنظيم شده اند…

http://tehrantonian.blogspot.com/2005_09_01_tehrantonian_archive.html#112748251833109726

در کانادا مشتري اول و آخر جنسي که مي خريد خودتان هستيد و جز اتومبيل و خانه، هر چيز ديگري که بخواهيد دست دوم بفروشيد يا تا ابد روي دستتان مي ماند و يا بايد مفت بدهيدش برود..

در آمريکاي شمالي، تلفن همراه چيز ارزان و پيش پا افتاده اي است و به همين علت دست هر موجود جانداري يک گوشي مي بينيد. گوشي ها هم به نسبت درآمد مردم اين ناحيه چندان گران نيستند و با توجه به اينکه خود اشتراک رايگان است و مبلغي بابت خط از ايشان گرفته نمي شود حتي طبقه کارگر هم قادر هستند جديد ترين و بهترين گوشي هاي مجهز به دوربين فيلم برداري و اينترنت و ... را تهيه کنند و از اين نظر هيچ جنبه پز دهي و قيافه گرفتن ندارد. معمولا آدم هاي متشخص و حسابي از گوشي هاي ساده و غير فانتزي استفاده مي کنند و گوشي هاي فانتزي و عجق وجق معمولا در دست بچه هاي مدرسه اي و ... ها ديده مي شود.

فلذا صرف نظر از اينکه گوشي شما در ايران چقدر گران بوده و چقدر کلاس داشته و چقدر مردم را به کف مي انداخته، اينجا پشيزي کلاس و اعتبار برايتان نخواهد آورد.

http://tehrantonian.blogspot.com/2005_09_01_tehrantonian_archive.html#112611704005163963

تاريخچه هالويين:

ريشه هالويين باز مي گردد به جشن باستاني سلتيک ها بنام "ساو- اين". سلت ها که در دو هزار سال پيش در نواحي ايرلند، انگلستان و شمال فرانسه زندگي مي کردند، سال نو را در اول نوامبرجشن مي گرفتند.

اين روز براي ايشان نماد پايان تابستان و برداشت محصول و آغاز زمستان تاريک و طولاني بود که بيشترين تعداد مرگ و مير سالانه را نيز بهمراه داشت. سلت ها باور داشتند که شب سال نو مرز بين دنياي مردگان و زنده ها کمرنگ و ضعيف مي شود و به همين منظوردر شب سي و يکم اکتبر را به مناسبت ورود ارواح مردگان به دنياي زنده ها مراسم برپا ميکردند.

ايشان باور داشتند که اين شب مناسب ترين زمان براي موبدان سلت – ملقب به درويد (بر وزن فرويد)- جهت انجام پيشگويي براي سال آينده است. طبعا براي مردمي که زندگيشان شديدا در معرض خطر عوارض طبيعي بود، اين پيش گويي ها مي توانست منشاء دلگرمي و راهکار زندگي ايشان در ماه هاي سرد زمستان باشد.
به منظور بزرگداشت اين روز موبدان آتش هاي مقدس بزرگ برپا مي کردند و مردم براي سوزاندن و قرباني کردن مقداري از محصول و احشام خود به دور آنها جمع مي شدند.

در اين مراسم سلت ها لباس هايي از پوست حيوانات به تن مي کردند و کلاه هايي از اسکلت جمجمه آنها به سر مي گذاشتند و سعي مي کردند تا آينده همديگر را پيش گويي کنند. در پايان مراسم، آتش بخاري هاي سرپناه هاي خود را – که عصر آنروز خاموش کرده بودند- دوباره روشن مي کردند و سعي مي کردند تا پايان زمستان روشنشان نگاه دارند تا از گزند بخت بد و سختي محافظتشان کند.
تا سال 42 ميلادي، ارتش روم اغلب نواحي تحت اشغال سلت ها را به تصرف خود در آورد و طي دوره چهارصد ساله ايکه رومي ها به اين نواحي حکمراندند، دو جشن مخصوص روم نيز به مراسم سلت ها وارد شد. اولي "فراليا" نام داشت که در روزي از اواخر اکتبر برگزار مي گرديد و به يادبود و بزرگداشت رفتگان اختصاص داشت و ديگري "پومونا" بود که در آن به شکرگزاري از الهه خرمن و ميوه ها مي پرداختند.
تا سال 800 ميلادي، نفوذ مسيحيت به سرزمين سلت ها فراگير شده بود و به فرمان پاپ بونيفاس چهارم مقرر شد تا روز اول نوامبر را به بزرگداشت تمام قديسين اختصاص دهند و "روز تمام قديسين" ناميده شود.
امروزه تارخ شناسان بر اين باورند که پاپ سعي داشت رسوم متداول در اين سرزمين هاي با مناسبتهايي مذهبي جايگزين کند. اين نام به زبان متداول در سرزمين سلت ها "آل هالو مس" تلفظ مي گرديد و بعد ها به "آل هالو ايو" و "آل هالوز ايون" تغيير نام داد و امروزه "هالويين" ناميده مي شود.

خوراکي گرفتن از مردم تريک- اور- تريت:

اين رسم احتمالا برميگردد به روز هاي اوليه اين جشن در انگلستان. در آن روزها فقرا در روز جشن به در خانه اغنياء مي رفتند و تقاضاي خوراک مي کردند و آنها نيز مطابق رسم متداول با نوعي کيک مشهور به "کيک روح" از ايشان پذيرايي مي کردند. اين آيين توسط کليساي وقت ترويج شده بود تا هم فرهنگ کمک به فقرا در ذهنيت مردم ريشه به دواند و هم جايگزين رسم باستاني قرار دادن خوراک در بيرون از منزل براي دور نگهداشتن ارواح سرگردان از خانه، گردد. اين رسم کم کم مخصوص کودکان شد و ايشان در شب جشن به در منزل همسايه ها رفته و از ايشان غذا و يا پول و يا آبجو دريافت مي کردند.

لباس ها و آرايشات و ماسک هاي ترسناک:

اين رسم ريشه اروپايي و سلتيک دارد. در صدها سال پيش، زمستان زماني ترسناک و ناامن بشمار مي آمد. ميزان سرما و يخبندان شديد تر از امروز بود و ممکن بود ذخيره غذاي خانواده ها به قدر کافي نباشد و يا بيماري و کمبود امکان گرمايش موجب مرگ و مير وسيع گردد. در روز هالويين که باور عموم بر ورود ارواح سر گردان به دنياي زندگان بود مردم براي احتراز از به مخاطره افتادن جانشان در مواجه با ارواح و براي آنکه توسط ارواح شناخته نشوند در هنگام خروج از خانه خود را با لباس مبدل و ماسک و گريم تغيير قيافه مي دادند تا به تصورشان ارواح ايشان را با بقيه ارواح و شياطين به اشتباه بگيرند و با ايشان کاري نداشته باشند.

با ورود مهاجران اروپايي به آمريکا و کانادا، اين جشن سنتي هم به قاره جديد پاگذارد. در ابتدا بواسطه وجود جو تندروي مذهبي اين مراسم صرفا به جشن خرمن و شکرگزاري محدود مي گرديد اما با ورود گروه هاي مهاجر بسيار از ايرلند و انگلستان و ضعف تدريجي نفوذ کليسا دوباره پوشيدن لباس ها و ماسک هاي ترسناک متداول گرديد و اين جشن چنان محبوبيتي پيدا کرد که امروزه به دومين جشن مهم آمريکاي شمالي بدل گرديده و سال گذشته نزديک به 7 ميليارد دلار براي اين مراسم هزينه گرديد.

...شب هالويين مخلوط عجيبي از آدم هاي هيولا نما و مردان زن نما و زنان مرد نما و انواع مردگان متحرک و خون آشامان سرگردان و ...

چند نکته جالب اين بود که ما که با لباس معمولي و صرفا براي تماشا رفته بوديم در اقليت قرار مي گرفتيم
بنظر مي اومد ما بيشتر غيرعادي بوديم تا بقيه اين قوم. دوم اينکه تعداد ايراني هايي که براي بازديد اومده
بودند از هر مليت ديگري بيشتر بود و براي اولين بار که مي ديديم به ازاء هر چيني يا هندي يا پاکستاني
لااقل ده تا ايراني اون وسط با دهن باز و دوربين بدست سرگردان مونده بود.

نکته جالب اين بود که با وجود مست و پاتيل بودن درصد بالايي از اين ملت در هيات ترسناک، هيچ
مزاحمت يا مشکلي از جانب ايشان متوجه بازديد کنندگان نبود و طبق معمول مردم در صلح وصفا به
جشن مشغول بودند.

http://tehrantonian.blogspot.com/2003_11_01_tehrantonian_archive.html#106788509639273604http://tehrantonian.blogspot.com/2003_10_01_tehrantonian_archive.html#106623908316487873

تاريخچه جشن شکر گزاري (ثنکس گيوينگ):

آمريکا:

در تاريخ ايالات متحده آمريکا، اولين سر نخ هاي تاريخي جشن شکر گزاري را مي توان به تصميم
جرج واشينگتون – رييس جمهوري وقت- در سال 1789 دانست براي اعلام روزي جهت سپاسگزاري از
خداوند و برکت هايي که به مردم ارزاني کرده است و براي اينکار بيست و ششم نوامبر را در نظر گرفت.
پيش از آن در سالهاي 1777 تا 1783 جشن شکرگزاري در ماه دسامبر برگزار مي گرديد و مدت پنج سال
هم جشن برگزار نشد.
بعد از جرج واشينگتون، روساي جمهور ديگري نيز تغييراتي در زمان جشن دادند و حتي در زمان جيمز
مديسون دو نوبت در سال به اين امر تخصيص يافت. ايده تبديل روز شکر گزاري به يک تعطيلي ملي به
زمان آبراهام لينکلن باز مي گردد. در 1863 در پي پيروزي هاي سرنوشت ساز ارتش شمال در جنگ هاي
داخلي آمريکا، چهارمين پنجشنبه نوامبر رسما تعطيل ملي و روز شکرگزاري اعلام شد. هر چند که اين
تصميم هنوز در سراسر ايالات متحده، خصوصا جنوب که شمال را غاصب و متجاوز مي دانستند، به
رسميت شناخته نشده بود.
در اواخر قرن نوزدهم جشن برداشت خرمن نيوانگلند – که بعدها به جشن شکر گزاري بدل شد – رسما در
سراسر ايالات متحده جشن گرفته ميشد.
باور تاريخي نجات يافتن پيلگريم ها – يا همان زوار- توسط سرخپوستان و مبداء قرارگرفتن اين مناسبت به
عنوان جشن شکرگزاري، اولين بار در سال 1820 توسط نويسندگان خيالپرداز آمريکايي مطرح گرديد و
نقاشي هاي مربوط به اين مراسم به حدي معروف و متداول گرديد که تصور جديدي از بابت ريشه اين جشن
شکل گرفت که البته سنديت تاريخي ندارد. حتي لفظ پيلگريم – يا زايران- نتيجه نامگذاري تخيلي فرقه مذهبي
جدايي طلبان کليساي انگلستان است که در پي تشديد اختلاف عقيدتي با کليسا به قاره جديد کوچ کردند.

کانادا:

اولين جشن شکرگزاري در سرزميني که امروز کانادا نام دارد در سال 1578 و در نيوفاندلند اتفاق افتاد. در
اوايل سالهاي 1600 گروه مهاجران فرانسوي به رهبري سامويل د شامپلن – رهبر فرقه شادماني و نيکي-
در اين منطقه ساکن شدند و در هر برداشت خرمن جشن هاي مفصل برگزار مي کردند و خوراک خود را با
همسايه هاي بومي تقسيم مي کردند.
اولين جشن رسمي شکرگزاري در پانزدهم اپريل 1872 به شکرانه بهبود پادشاه آينده انگلستان، ادوارد هفتم،
از يک بيماري سخت و خطرناک برپاشد. جشن بعدي در سال 1879 و در يک پنجشنبه از ماه نوامبر برگزار
گرديد.
بنظر ميرسد کانادا هم مثل همسايه جنوبي اش در انتخاب يکروز مشخص براي اين جشن مشکل داشته است.
در سالهاي 1879 تا 1898 شکرگزاري در يکي از پنجشنبه هاي نوامبر برگزار ميشد. از 1899 تا 1907 در
يکي از روز هاي پنجشنبه ماه اکتبر جشن مي گرفتند – بجز سالهاي 1901 و 1904 که يکي از روزهاي پنجشنبه
نوامبر به اين امر تخصيص يافت. در سالهاي 1908 تا 1921 دوشنبه اي در اکتبر و از 1922 تا 1930 سالروز
پايان جنگ اول جهاني – يازدهم نوامبر- بعنوان روز شکر گزاري جشن گرفته شد.
از 1931 تا 1957 پارلمان ماموريت يافت تا هر سال روزي را براي شکرگزاري تعطيل اعلام کند تا سرانجام
در روز سي و يکم ژانويه سال 1957 پارلمان تصميم گرفت تا از آن پس دومين دوشنبه ماه اکتبر بعنوان روز
سپاسگزاري از خداوند براي برکات و نعماتي که به مردم کانادا عطا فرموده است اختصاص يابد و اين تصميم
تا امروز پا بر جا مانده است.

چرا بوقلمون؟

بنجامين فرانکلين، دانشمند آمريکايي که به رياست جمهوري آمريکا هم رسيد، علاقه مند بود که بوقلمون را به
عنوان سمبل ملي ايالات متحده آمريکا مطرح سازد. بوقلمون وحشي حيواني بسيار چالاک و سريع است و زاويه
ديدي برابر 270 درجه دارد. زندگي خانوادگي تشکيل مي دهد و براي دفاع از خانواده اش تا سر حد جان
مي جنگد. علاقه فرانکلين به بوقالمون و تشويق رسمي دولت وي به وارد کردن بوقلمون به سفره جشن
شکرگزاري موجب گرديد تا از اواخر قرن هجدهم اين پرنده غذاي اصلي جشن را تشکيل دهد. هر چند که
بعدا سمبول دولت آمريکا به عقاب (بالد ايگل) تغيير پيدا کرد، بوقلمون موقعيت خود را در جشن شکرگزاري
تا به امروز حفظ کرده است.

شباهت زياد اين جشن در شکرگزاري از برکات الهي در پي برداشت خرمن با جشن مهرگان ايران باستان قابل
تعمق و مطالعه بيشتر است.

http://tehrantonian.blogspot.com/2003_10_01_tehrantonian_archive.html#106609913471771285