Friday, September 10, 2010

فرنگ از نگاه ايرانيان2

مارکوپولوهاي ايراني

کانادا- تورنتو

چند روز پيش صبح که داشتم پياده به سمت مترو مي اومدم، متوجه نکته بامزه اي شدم. چند تا پرنده کوچک، اندازه نيم وجب، که بي شباهت هم به زاغچه نيستند و بنظر مياد در بهار و تابستان به انتاريو کوچ ميکنند، داشتند بطور تيمي انگور مي دزديدند.

در بعضي خيابانهاي پر عابر، مغازه هاي ميوه فروشي کوچکي وجود دارند که براي جلب مشتري و تسهيل خريد مردم عابر، صندوق هايي از ميوه هاي موجود را روي سکوهايي دم در مغازه ميگذارند. از بين اين ميوه ها انگور، بخاطر کوچک بودن دانه ها و سبک بودنش براي حمل، شديدا مورد علاقه پرنده هاست.

يکي از اين پرنده ها نشسته بود بالاي سايه بان و در ورودي مغازه را مي پاييد و ديگري پايينتر و روي لبه يکي از جعبه ها مشغول ورانداز کردن عابرين بود. همدست آنها هم لب جعبه انگور ها چنان خودش را زده بود به کوچه علي چپ که انگار نه انگار خبري است.

آنوقت در يک چشم بهم زدن، جناب انگور دزد يکي از دانه هاي انگور را به نوک گرفت و دو متر آنطرف تر، روي نيمکت کنار خيابان فرود آمد و با دو همکارش بر سر خوردن انگور مشغول کتک کاري شدند.

بنظر ميرسه اين پرنده ها اينقدر تکامل رفتاري پيدا کرده اند که گروهي کار کنند ولي هنوز به قسمت هاي تکامل مربوط به تقسيم ماحصل همکاري شان نرسيده اند.

يک جورايي دور وبرمون از اين نمونه هاي رفتاري بين آدمها هم ديده ايم.

http://tehrantonian.blogspot.com/2003_08_01_tehrantonian_archive.html#106131102557431043

مکانهاي روح زده کانادا-پارانورمال

دنياي اطراف ما هنوز اونطور که ما تصور کرده ايم، به کنترل تمدن بشري در نيومده و برخلاف عادات روزمره زندگي ما، اصلا روتين بردار نيست و هر از گاهي هم اين امر رو بما نشون ميده.وقايع ناگهاني مثل سيل و زلزله و آتش سوزي و مرگ بر هم زننده هاي اين تصور اشتباه ما در مورد روتين بودن گردش دنيا بر طبق عادات روزمره ماست.

يکي از دلايل اصرار شديد بعضي مردم به نفي اين امور و تلاش عده اي ديگر به چپاندن اين قضايا در ليست امور توجيه شده علمي و انکار غير عادي بودن اين مسايل هم همينه: مقاومت در مقابل تغيير و فرار از مرارت به هم ريخته شدن ارکان باورهاي قديمي و بازسازي چارچوب ذهني بر اساس يافته هاي جديد.

خب بگذاريد هر قدر دوست دارند تلاش کنند. مگر با شکستن تلسکوپ گاليله نسل تلسکوپ ور افتاد؟ يا با سوزاندن مادر کپرنيک، منظومه شمسي از گردش ايستاد؟ اون روزها بحث اينکه زمين در مرکز عالم نيست و خورشيد دور زمين نمي گرده همون قدر به گوش اين جماعت فشار مي آورد، که امروز بگيم توي اين مکانها روح هست.

فرض ميکنيم که همه بر اين باوريم که مرگ پايان همه چيز نيست. بعضي چيزها با مرگ خاتمه پيدا ميکنه، مثل زندگي روزمره بشکلي که جريان داشته و عملکرد جسم، به عنوان نگهدارنده حضور ما در دنياي زنده ها.
بين آنچه روح ناميده ميشه و آنچه بعنوان جسم در فرهنگ عامه شناخته شده، فاصله وجود داره از نظر تطبيق پذيري و ايندو نمي تونن مستقيما به هم وصل بشن.

بنا به تعريف، براي برقراري ارتباط ايندو با هم، لايه هاي متعددي وجود دارند که ايندو را به هم وصل ميکنند و هرچه اين لايه هاي به روح نزديکتر باشند، روحاني تر و هر چه به جسم نزديکتر باشند، مادي تر هستند.

با وقوع مرگ، فرد جسم رو از دست ميده و غالب افراد بسياري از لايه هاي مادي رو هم از دست ميدن به حدي که ديگه نمي تونن با دنياي مادي ايکه ما ميشناسيم در يک بعد قرار بگيرن، اونوقت در اصطلاح ما اين افراد به دنياي ديگر ميرن .
مشکل اينجاست که بعضي در هنگام مردن، بحد کافي لايه هاي سنگين رو از دست نمي دن، چرا؟ دقيقا نمي دونيم. شايد هنوز چيزهايي را در ليست دارند که هنوز انجام نداده اند، يا تجربياتي که هنوز کامل نکرده اند، يا دوزاريشان يک جايي گير کرده و تا موضوعي را که بايد بفهمند، نفهميده باشند، موقع بازگشت کاملشان نيست و خدا اونها رو در اين وضعيت خاص نگه مي داره تا اين دوره به نتيجه اي که براشون در نظر گرفته برسه.

مطمين باشيد که در اين امرخير وصلاحي بوده و به نفع خود اين فرد خواهد بود – حالا چطوري؟ الله اعلم

حالا تصور کنين که فرد جسمش رو از دست داده، ولي هنوز اينقدر لايه هاي- اصطلاحا – سنگين داره که ميتونه به شکل حضور داشتن و نداشتن در مکان خاضي که بايد در اون دوره اش رو بسر کنه، حس يا ديده بشه. در بسياري از موارد اين فرد آشفتگي هايي را هم از موقع مرگش در روحياتش داره – مثل کسي که بشکل دلخراشي مرده يا در فشار هاي روحي سنگيني بودهو طبعا نميشه ازش انتظار داشت رفتار معقول و مرتبي از خودش نشون بده.

زمان هم که در دنياش چندان معنا و مفهومي نداره، پس ممکنه صدها سال در يک مکان ديده بشه يا تاثيرات حضورش – مثل سرد شدن ناگهاني هواي محل يا جابجا شدن اشياء يا .... – مشاهده بشه و اون محل تبديل بشه به مرکز توجه محقق و ماجراجو و توريست و غيره.

تونل هاي جيغ و فرياد کن در نياگارا
Niagara’s Screaming Tunnels
اين تونل ها که در گارنر رد در شمال آبشار نياگارا واقع شده اند از چند دهه قبل علاقه مندان به ماجراجويي و تحقيق رو بخود جلب کرده اند. ميگويند که در اواسط اين تونل هاي تاريک اگر سعي کنيد چراغ قوه يا کبريت روشن کنيد، صداي فرياد بلندي حالتان را جا مي آورد و اينکه اگر سگي همراه داشته باشيد هر چه کنيد حاضر به همراهي شما در تونلها نخواهد بود.

رستوران چري هيل هاوس
Cherry Hill House Restaurant
اين رستوران که در سال 1822 ميلادي در مي سي ساگا بنا شده است در تقاطع خيابانهاي داندس و کاثرا رد قرار داشته ، در سال 1973 به مکان جديدش در دويست متري مکان پيشين منتقل شده است.
در فضاي اطراف اين ساختمان بقاياي يک گورستان پراکنده قديمي ديده ميشود. در دو دهه گذشته، بسياري از مهمانهاي رستوران شاهد بيرون آمدن شبح سر افراد از کف سالن، بازي شبح بچه ها در زير ميز و عبور اشباح از ديوار ها و پلکان بوده اند. اين اشباح با البسه و ظاهر سرخپوستان بومي کانادا ديده شده اند و توجهي به حاضرين از خود نشان نداده اند.

ساختمان گمرک هميلتون
Custom House in Hamilton
در انتهاي شمالي شهر هميلتون و در محوطه مرکز ميراث و آثارهنري کارگران انتاريو، ساختماني قديمي وجود دارد که زماني اداره گمرک اين شهر بوده است.
اکنون اين مکان بواسطه ديده شدن شبح خانمي سياهپوش يا جابجا شدن اشياء و لرزش نور چراغها، ديده شدن صورت افراد در سنگهاي کف و ديوارها و ...، در سراسر کانادا شهرت يافته و افراد بسياري براي ديدن اين محل و تجربه اين وقايع به اين مکان آمده اند.
داستاني نقل ميشود از سقوط آسانسوري قديمي به کف زيرزمين اين ساختمان و کشته شدن مسافر آن – همان خانم سياهپوش – در اين صانحه و نيز مرگ مشکوک عده اي تازه مهاجر که سعي کرده بودند در زير زمين اين ساختمان مخفيانه زندگي کنند.


گورستان دراموند هيل در نياگارا
Drummond Hill Cemetery, Niagara Falls
دربيست و پنجم جولاي سال 1814 در اين منطقه يکي از شديدترين درگيري هاي نظامي بين نيروهاي آمريکايي و انگليسي رخداد. در اين جنگ يکروزه بيش از دوهزار نفر از نيروهاي طرفين کشته شدند و پس از حملات و ضد حمله هاي متعدد از جانب طرفين، سرانجام نيروهاي انگليسي به فرماندهي ژنرال گوردون دراموند موفق شدند نيروهاي متخاصم را عقب بزنند و از سقوط منطقه نياگارا ممانعت کنند.

اکنون، بعد از گذشت نزديک به دو قرن، جنگ هنوز ادامه دارد. شبح سربازان کت قرمز که به سمت جنوب رژه مي روند، جاي پاي ايشان بر زمين، همهمه و سردي ناگهاني هوا در بعضي نقاط و جابجا شدن اين نقاط سرد، از جمله نکات قابل توجه اين محل گزارش شده اند.

عمارت مريت در سنت کاثارينز
Merritt Mansion, St. Catharines
اين عمارت زماني به ويليام هميلتون مريت – بنيانگزار کانال ولند و معروف به پدر حمل نقل کانادا – تعلق داشته و چند دهه هم بيمارستان محلي بوده و الان دو ايستگاه راديويي در اين ساختمان فعال هستند.

بنظر مي رسد که روح سرگردان چند تن از بيماراني که در زمان قديم در اين مکان مرده اند در راهروها، اتاق ها و پلکان ساختمان در تردد هستند. شبح مردي سياهپوست، بچه اي به همراه مادرش و زني در لباس بلند سرخ از جمله ارواح سرگردان اين محل گزارش شده اند.

نکته بسيار جالب اينکه در اتاق خوابي در طبقه دوم بنا، عکسي قديمي از اين عمارت به ديوار نصب شده که در سال 1870 از فضاي بيرون آن گرفته شده و حتي در اين تصوير هم اشباح چند نفر در هوا، زمين و بالاي درختان ديده مي شود.

براي حسن ختام اين بحث چند تا از معروف ترين و معتبرترين عکسهاي تاريخي گرفته شده از ارواح سرگردان را در اينجا معرفي ميکنم:

خانم قهوه اي پوش – ليدي دوروتي تاونزهند، همسر چارلز تاونزهند اشرافزاده انگليسي که در سال 1726 درگذشت و در نزديک به سيصد سال گذشته، بارها توسط ساکنان وقت عمارت اشرافي ديده شده. تصوير در سال 1936 بطور تصادفي در هنگام عکس برداري از داخل بنا گرفته شده است.


لرد کامبر مي ير – فرمانده برجسته نيروهاي سواره نظام انگليسي در اوايل سالهاي 1800 که در سال 1891 درگذشت و اين عکس که شبح او را نشسته بر صندلي در اتاق مطالعه نشان مي دهد در روز مراسم تدفين او گرفته شده است.

فردي جکسون – مکانيک هواپيماي جنگي که در سال 1919 بر اثر يک صانحه در محل کار جان خود را از دست داد.

دو روز بعد در اين تصوير دسته جمعي در پشت سر نفر چهارم از سمت چپ، رديف اول از بالا ديده مي شود، اين تصوير در روز مراسم تدفين وي گرفته شده است.

شبح پلکان لاله – اين تصوير در سال 1966 توسط پدر روحاني رالف هاردي در ساختمان کويينز از پلکان معروف اين عمارت مشهور به لاله گرفته شده است.
دست نخوردگي و اصل بودن نگاتيو اين عکس توسط کمپاني کداک تاييد شده است. بناي چهارصد ساله کويينز در قرون گذشته بارها صحنه حضور ارواح سرگردان بوده و اخيرا هم موارد متعددي از اين امر گزارش شده است. گفته ميشود شبح اين تصوير به مستخدمه اي تعلق دارد که سيصد سال پيش بر اثر سقوط در اين بنا جان باخته است.

روح روي صندلي عقباين عکس توسط خانم مي بل چينري در سال 1959 وقتي يک روز مادربه اتفاق همسرش براي سر زدن به مزار مادر مرحومش به گورستان رفته بود گرفته شده است. اين خانم آنروز دوربين عکاسي خود را برده بود و چند عکس از مزار و عکسي نيز از همسرش در اتومبيلشان گرفت.

بعد از ظهور عکس ها متوجه شبح مادرش در صندلي عقب خودرو گرديد. صحت نگاتيو اين عکس توسط کارشناسان عکاسي مورد تاييد قرار گرفته است.

بانوي گورستان بچلر گروواين تصوير توسط تيم تحقيق امور پارانورمال جي آر اس در دهم آگوست 1991 در گورستان بچلر گروو شيکاگو و با بهره گيري از دوربين مادون قرمز سريع گرفته شده و در آن شبح خانمي تنها نشسته بر سنگ در محوطه گورستان ديده مي شود.

http://tehrantonian.blogspot.com/2003_08_01_tehrantonian_archive.html#106061833352958546

امکانات اجتماعي، رفاهي، درماني، آموزشي و ... در تمام نقاط کانادا يکدست توزيع شده است و از کيفيتي ممتاز در سطح بين المللي برخوردارست. کوچکترين شهر در يک استان بقدر نياز آن شهر، سوپرمارکت زنجيره اي و فروشگاه البسه و اثاث و سينما و پارک و رستوران و بيمارستان و مدرسه و دانشگاه و ... دارد و اصولا چيزي به اسم منطقه محروم در اين کشور نداريم.

http://tehrantonian.blogspot.com/2006_12_01_tehrantonian_archive.html#116723742177256305

اولين روز از ماه آوريل در دنياي تقويم ميلادي، به روزي مخصوص براي شوخي با ديگران و سر کار گذاشتن آنها تبديل شده. در اينکار گاهي رسانه هاي معتبر نيز سربه سر مردم مي گذارند و اسباب خنده و تفريح مردم را فراهم مي آورند.

هر سال اول آوريل که ميشه ، اين سوئديهاي بي مزه ، شوخيشون گل ميکنه و بر عکس هر روز که بزور با آدم حرف ميزنن، شوخ ميشن و دروغ هاي عجيب غريب ميگن. از اونجايي که من زودباورم هر سال هم گول ميخورم و ککم هم نميگزه.
امروز اول صبح که رفتم ماشين رو از پارکينگ در بيارم برم سرکار، ديدم يک جريمه رو شيشه ماشين چسبوندن!! اي بابا ، اينجا که پارکينگ خودمه ، جريمه ديگه چرا؟ خلاصه با ناراحتي برگ جريمه رو چپوندم جيبم و رفتم دفتر که زنگ بزنم و اعتراض کنم . وقتي با دقت برگ جريمه رو نگاه کردم ديدم ، اصلا مال يک ماشين ديگه است و تاريخشم مال چند سال پيشه!! فهميدم که رودست آپريل خوردم ، حالا تو فکرم که کدوم همسايه بوده که شوخي کرده. آخه ما با همسايه ها شوخي پوخي نداريم و حتي سلام هم بزور به هم ميکنيم.
اين گذشت. ساعت ده بود که يک ايميل گرفتم از رئيسم که جمع شيد با هاتون کار دارم. من هم رفتم تو اتاق کنفرانس شرکت ، ديدم بچه هاي ديگه هم اومدن. جناب رئيس بداخم ، با ارئه ارقام و آمار و نمودارهايي ، گفت که وضع مالي شرکت خرابه خرابه و مجبورن چند نفري رو اخراج کنن.

ما رو ميگي ، کف کرديم ، تا اينکه بعد از مدتي گفت اينها همش يک شوخي اول آوريل بود و آمار و ارقام الکي بود!! . اين مرتيکه کچل بداخم که رئيس ما شده ، اصلا سالي به دوازده ماه لبخند هم نميزنه ، حالا روز اول آپريل همه رو گذاشت سرکار! من هم طبق معمول اول باور کردم ، بعد مثل بقيه وانمود کردم که از اولش هم ميدونستم شوخيه و منم تئاتر بازي ميکردم !! جون خودم.
خلاصه تا عصري هر کي اومد يک بلايي سر ما آورد گفت آپريل آپريل !! منم فردا دهنشون رو سرويس ميکنم ميگم دروغ سيزده بود . !!
منبع


چند نمونه از شوخي هاي معروف تاريخي

برداشت خرمن اسپاگتي در سويس
در سال 1957 برنامه معتبر پانوراماي شبکه تلويزيوني BBC اعلام کرد که آن سال به يمن بارندگي مناسب و هواي ملايم کشاورزان سويسي موفق به برداشت خوبي در مزارع اسپاگتي خود شده اند و منعاقب آن فيلمي بظاهر خبري به مردم نشان داده شد که در آن ظاهرا کشاورزان مشغول چيدن اسپاگتي از درخت باغ خود بودند. با پخش اين شوخي بسياري از مردم گول خوردند و با شبکه تماس گرفتند و خواستار آموزش نحوه کاشت اسپاگتي در باغ منازل خود شدند.

تلويزيون رنگي فوري
در سال 1962 کشور سوئد تنها يک شبکه پخش برنامه هاي تلويزيوني داشت که آن هم برنامه ها را به روش سياه و سفيد پخش مي کرد. در اين روز کارشناس ارشد فني شبکه در برنامه حاضر شد و اعلام کرد که بخاطر تکنولوژي جديدي که توسط شبکه به خدمت گرفته شده از اين به بعد بيننده ها مي توانند با يک دستکاري کوچک در گيرنده هايشان برنامه را بطور رنگي مشاهده کنند.

او سپس اعلام کرد که براي ديدن برنامه ها به شکل رنگي بايد بينندگان يک جوراب نايلوني روي صفحه تلويزيون بکشند. از جمعيت هفت ميليوني سوئد صدها هزار نفر فريب خوردند و سعي کردند با اين روش تلويزيون خود را رنگي کنند. اولين برنامه رنگي تلويزيون سوئد در سال 1970 پخش شد.

- Taco Liberty Bell
زنگ آزادي تاکو
در سال 1996 شرکت تاکوبل – فروشنده زنجيره اي غذاي هاي فوري مکزيکي – اعلام کرد که زنگ معروف آزادي ايالات متحده آمريکا را (که ميراث فرهنگي اين کشور محسوب مي گردد) از دولت اين کشور خريده است و نامش را از Liberty Bell به نام جديدش Taco Liberty Bell تغيير داده است.

مقارن با اين اعلام هزاران با موزه ميراث ملي آمريکا تماس گرفتند و فحش و فضاحتي اساسي راه انداختند. اين مرافعه تا چندين ساعت بعد که شرکت تاکوبل اعلام کرد شوخي کرده ادامه داشت.
جالب اينکه وقتي خبرگزاري ها در حين درگيري ها از سخنگوي کاخ سفيد در مورد صحت و سقم اين موضوع پرسيدند او نه تنها فروش زنگ را تاييد کرد که افزود بناي يادبود آبراهام لينکلن نيز به شرکت فورد فروخته شده و نامش بزودي به بناي يادبود فورد لينکلن مرکوري تغيير خواهد کرد.

ايالت آلاباما مقدار عدد پي را تغيير مي دهد

در سال 1998 خبرنامه علمي New Mexican Science and Reason در شماره آنروز خود اعلام کرد که مجلس ايالتي آلاباما تصميم گرفته تا مقدار عدد پي را از 3.14159 به مقدار انجيلي آن – عدد 3- تغيير دهد. اين خبرنامه به شکل ايميل منتشر مي شود ظرف مدت کوتاهي در سراسر جهان پخش شد و متعاقب آن هزاران نفر از افرادي که اين شوخي را باور کرده بودند شروع به ارسال ايميل يا تماس تلفني با مجلس ايالتي کردند تا اعتراض خود را به اين عمل قرون وسطايي نشان دهند.

همبرگر مخصوص چپ دست ها
در سال 1998 شرکت اغذيه فروشي زنجيره اي Burger King – رقيب سرسخت Mc Donald's- در يک آگهي يک صفحه اي در مجله معتبر و پرخواننده USA Today اعلام کرد که اقدام به عرضه همبرگري مخصوص بيش از 32 ميليون شهروند چپ دست آمريکايي کرده است که حاوي همان محتويات همبرگر عادي است ولي مخلفات آنرا براي مصرف کننده هاي چپ دست به مقدار 180 درجه چرخانيده اند.
نکته جالب اينکه با وجود اعلام رسمي Burger King در مورد شوخي بودن اين آگهي، هزاران نفر با مراجعه به فروشگاههاي اين شرکت درخواست همبرگر چپ دست ها کرده بودند. عده قابل توجهي نيز خواستار توليد همبرگري مخصوص براي راست دست ها شده بودند.

پانزدهمين رژه روز April Fools در شهر نيويورک
در سال 2000 يک تلکس خبري براي شبکه هاي خبري آمريکا فرستاده شد که در آن اعلام گرديد قرارست پانزدهمين رژه ويژه روز احمق هاي آوريل مقارن ظهر از خيابان 59 براه بيافتد و تا خيابان 5 ادامه يابد. در اين رژه قرار بود چند آدم بادکنکي معلق در هوا با شعار "بزنيد بکشيد لهشان کنيد!" از طرف پليس سه شهر نيويورک، لس آنجلس و ساتل به نمايش درآيند و نيز بالني با شعار "پس مريخ چه شد؟" در اعتراض به ماموريت ناکام ناسا در پروژه مريخ و نيز بالني تبليغاتي به نفع نژادپرستي از سوي تيم بيس بال آتلانتا به پرواز درآيد که از آن به مردم فحش هاي نژادپرستانه داده شوند.

با دريافت اين تلکس، تمامي شبکه هاي سرشناس آمريکا، از جمله CNN و FOX فورا تيم هاي خبري خود را براي استقرار در محل اعظام کردند. البته وقتي مقارن ظهر اثري از رژه موعود ديده نشد تازه معلوم شد همگي فريب خورده اند.

قرعه‌کشي براي يک مسافرت بيخرج

راديوي «فرانس انتر» در پاريس در دهه‌ي شصت در اوايل آوريل به شنوندگان خود خبر داده بود که يک هواپيماي «گالاکسي» که گنجايش هزارمسافر را دارد، قرار است در روز اول آوريل جماعتي را مجاني براي دو روز به نيويورک ببرد و برگرداند. کساني که مايل به شرکت در قرعه‌کشي اين مسافرت بيخرج هستند، بايد از ساعت يازده صبح روز اول آوريل در زير برج ايفل اجتماع کنند.

در آن روز چند هزار نفري به عشق سفر به آمريکا در آنجا گرد‌آمدند. وقتي در هواي توفاني آن روز، همه از دم مثل موش آب‌کشيده شدند، تازه فهميدند که با دروغ اول آوريل سر و کار داشته‌اند.


نگاهي به تاريخچه اين مناسبت

روز اول آوريل از ديد بسياري از اقوام کوچ نشين و يا روستا نشين اوليه اروپايي آغاز سال محسوب مي گرديد و اين روز از سوي امپراطوري روم نيز براي چندين قرن آغاز رسمي سال به حساب مي آمد. در قرون وسطي روز بيست و پنجم مارس بعنوان روز اول سال از سوي چند کشور اروپايي به رسميت شناخته شد. در سال 1582 پاپ گريگوري سيزدهم دستور رسميت يافتن تقويم جديدي بنام Gregorian Calendar را صادر کرد تا جانشين تقويم Julian گردد. در اين تقويم روز اول سال را اول ژانويه تعيين کردند. بسياري از کشور هاي اروپايي در مقابل اين تغيير از خود مقاومت نشاندادند و تا مدتها به روش قديم به برگزاري جشن روز نخست سال پرداختند ( اسکاتلند تا 1660، آلمان و دانمارک و نروژ تا 1700 و انگلستان تا 1752

دولت فرانسه در سال 1564 تقويم جديد را برسميت شناخت اما بعضي از شهروندان فرانسوي حاضر به پذيرش اين جابجايي نبودند و همچنان روز اول آوريل را براي حلول سال نو جشن مي گرفتند.

مردمي که تقويم جديد را پذيرفته بودن شروع به مسخره کردن طرفداران تقويم کردند و سربسر گذاشتن با آنها در روز اول آوريل متداول شد. مردم اين روز را Poisson d'Avril به ترجمه April Fish ماهي آوريل – يا ابله آوريل- ناميدند و بچه ها عکس ماهي نقاشي مي کردند و مخفيانه آنرا به پشت طرفداران تقويم قديم مي چسباندند. به اين ترتيب باب شوخي هاي عملي در اين روز باز گرديد.

با پذيرش تقويم جديد توسط انگلستان در سال 1752، در اين کشور و مهاجرنشين هاي آمريکاي شمالي نيز شوخي اول آوريل متداول گرديد.

تقارن اين روز با مراسم سيزده بدر ايراني و سربسر گذاشتن با مردم تحت عنوان دروغ سيزده از نظر تاريخي بنظر مقارن و هم ريشه به نظر مي رسند ضمن اينکه ممکن است شوخي و سربسر گذاشتن در روز سيزدهم فروردين از فرهنگ هاي اروپايي وارد رسوم اين روز شده باشد.

در ايران، اولين نشريه‌اي که دروغ اول آوريل را دروغ سيزده نوروز کرد – که يک روز با اول آوريل فاصله دارد – روزنامه‌ي «نبرد» خسرو اقبال يود

شماره‌ي سيزده فروردين سال 1322 شمسي روزنامه‌ي نبرد

يکي از اين دروغ‌ها، نطقي بود از هيتلر که در آن بحبوحه‌ي جنگ، دستور آتش‌بس ميداد و اين مژده‌اي بود که همه‌ي مردم از پير و جوان ، زن و مرد و بزرگ و کوچک را خوشحال ميکرد. در کنار اين دروغ شاديدهنده، دروغ آزار‌دهنده‌اي که در آن روز بساط سيزده نوروز خيلي ها را به هم ريخت، خبر فوت «حاج محتشم السلطنه» رئيس مجلس وقت بود که چون در بين مردم تهران بخصوص بازاريها وجهه و احترام و اعتباري خاص داشت. هزارها نفر راه خانه‌ي او را درپيش گرفتند تا در مراسم تشييع جنازه‌اش شرکت کنند.

دروغ بدعاقبتي که بعد ها به گرفتاري «خسرو اقبال» و «جهانگير تفضلي» انجاميد، خبر پيمان سرّي تقسيم ايران، بين انگليس و شوروي بود که متفقين زمان جنگ که ايران در اشغال آنها بود، آن را يک عمل تحريک‌آميز عليه دولت‌هاي شوروي و انگليس و به نفع آلمان هيتلري تشخيص دادند و دولت، آن را بهانه‌ي مناسبي براي توقيف دراز مدت روزنامه‌ي «نبرد» تشخيص داد. ما به ناچار به دنبال گرفتن امتياز ديگري رفتيم که «ايران ما» نام گرفت.

با اين که در روزنامه‌ي «ايران ما»، ديگر ما به دنبال دروغ سيزده نرفتيم، ولي اين کار ما سرمشقي شد براي بسياري از روزنامه‌هاي تهران و شهرستان‌ها که مدت‌ها دست از سر دروغ سيزده بر نميداشتن.

سه دروغي که به مناسبت سيزده نوروز در «هيرمند» چاپ شد و در شهر مشهد و استان خراسان و حتي تهران تبديل به يک «قضيه» گشت و باصطلاح مثل توپ ترکيد، هنوز هم قابل بازگويي و خواندني خواهد بود.

عبدالمجيد مجيد فياض

صاحب امتياز روزنامه‌ي «هيرمند»

نخستين دروغ سيزده نوروز که ما در هيرمند به کار گرفتيم، احتمالأ در سال 1338 به چاپ رسيد. در آن سال‌ها ما، در مشهد يک شخصيت جالب و دوست‌داشتني داشتيم که يک استوار نيروي هوايي، از تيپ «هاردي»، همبازي «لورل» بود. قدي بلندتر از او و پوست و گوشتي ملايم‌تر و اخلاقي خوش و طبعي شوخ داشت. برخوردهايش صادقانه و باصفا بود. از کساني که برغم او «آقاصفت» بودند، بيريا مطالبه‌ي پول ميکرد و هر چه به او ميدادند، ميگرفت و به قول خودش خرج بچه هايش که چند بار دوقلو به دنيا آمده بودند اختصاص ميداد. اما بلافاصله براي جبران اين محبت برايشان سيگار، ورق بازي، مشروب، که به مناسبت شغل خود و ارتباط با مستشاران آمريکايي نيروي هوايي تهيه‌اش براي او آسان بود، ميآورد و معمولأ ضرر ميکرد و غالبأ وجوهي را که با يک سلام نظامي و يا حرکت دوستانه از اين و يا آن به او ميرسيد، بين کساني که از خودش مستحق‌تر بودند، تقسيم ميکرد.

او با همين حرکات و موتورسيکلت پر سر و صدايش که گاهي سوار بر آن در صف مقدم اسکورت شاه و ملکه و شاهپور‌ها و زماني جلوي اتوموبيل استاندار يا نايب‌التوليه و تقريبأ در همه‌ي تشريفات رسمي و نيمه‌رسمي ديده ميشد، براي مردم مشهد، فردي شناخته شده و مشخص بود. او با همه شوخي ميکرد و به همه اجازه ميداد که با او شوخي کنند.

من از او عکسي خواستم که در «هيرمند» چاپ کنم و به او گفتم قصد دارم به مناسبت سيزده نوروز با او شوخي کنم و دروغي در رابطه با او بنويسم و او از فرط بيغمي و بيخيالي بدون آن‌که سؤالي بکند به من اجازه داد که هر چه دلم ميخواهد بنويسم و به چاپ برسانم.

عضلات نرم و برجسته‌ي سينه‌ي او مرا به فکر انداخته بود که دروغي در رابطه با تغيير جنسيت ناگهاني اين شخصيت سرشناس و استوار معروف نيروي هوايي تنظيم کنم و انتشار بدهم. من اين دروغ را چنان با آب و تاب پروراندم که واقعأ عامه خوانندگان «هيرمند» و به تبع آنها مردم عادي آن را باور کرده بودند و هر شماره‌ي روزنامه‌ي روز سيزده در دامنه‌ي «کوه سنگي» که آن روز مهمترين گردشگاه عمومي مشهد بود، تا سي تومان خريد و فروش شد. متأسفانه به نسخه‌هاي روزنامه ي هيرمند دسترسي ندارم که عين نوشته را منعکس کنم. به طور خلاصه، مطلب چنين تنظيم شده بود که:

شب پيش فلاني به‌طور ناگهاني احساس کرده‌است که جنسيت او در حال تغيير قرار گرفته و به توصيه اطباء شهر به بيمارستان شاه‌رضاي مشهد انتقال يافته و هم اکنون گروهي از جراحان زير نظر پرفسور «بولون» بلژيکي، جراح معروف و استاد دانشکده‌ي پزشکي خراسان سرگرم عمل هستند که از اين تغيير جنسيت جلوگيري کنند اما آنها اين دگرگوني را بعيد نميدانند و به همين دليل عده‌اي از مشاورين طبي و حقــوقي از هــم اکنــون در اتاق مجـاور اتاق عمــل بـه مشورت نشسته اند که در صورت تغيير جنسيت او، تکليف دوقلوهاي متعدد فلاني و رابطه‌ي پدر و فرزندي، تکليف رابطه‌ي زوجيت و خدمت سربازي و سابقه کارش چه خواهد شد.
اضافه کرده بودم که خبر نگار «آسوشيتدپرس» امروز صبح خودش را از تهران با طياره به مشهد رسانده و لحظه به لحظه، واقعه را براي خبرگزاري خود گزارش ميدهد. فرمانده‌ي نظامي استوار مذکور به زحمت توانسته است از ميان جمعيتي که در پشت در و ديوار بخش جراحي بيمارستان شاهرضا به انتظار نتيجه‌ي کار گرد آمده‌اند، بگذرد و خود را به اتاق مشاوره برساند.

با انتشار اين خبر در مجله‌ي «هيرمند» و انتقال سينه به سينه و زبان به زبان آن در شهر و به‌کارگيري اسم پرفسور «بولون» و اشاره به حضور فرمانده نظامي، اجتماع کثير مردم در اطراف بخش جراحي و خبرنگار «آسوشيتدپرس» دروغ سيزده ما، درحد يک خبر واقعي انعکاس يافت و تا روز بعد که استوار ما سوار بر موتورسيکلت پر سر و صداي خود همه خيابان‌هاي شلوغ شهر را زير پا گذاشت، کمتر کسي در صحت اين خبر ترديد داشت. هنوز هم خاطره‌ي اين شوخي به ياد جوان‌هاي هم‌سن و سال آن روز استوار سرشناس ما، پدر چند دوقلو باقيست.

دروغ دوم در گرمي بازار زمين شهري و شهرک‌سازي و خريد و فروش اراضي مرغوب استان قدس که چشم طمع بساز و بفروش‌هاي تهراني هم به دنبال آن بود، انتشار يافت. مرحوم «محمد مهران» نايب‌التوليه استان قدس در واگذاري رايگان اراضي آستان قدس که با سرقفلي در بازار، معامله ميشد، سعه‌ي صدر داشت. در آن زمان چشم همه‌ي زمين خوارهاي مسافر و مجاور باغ «مصطفيخاني» دوخته شده بود که در نبش خيابان «احمدآباد» و فلکه‌ي دوم، واقع بود. شايع بود که پاره‌اي از صاحب منصبان دايره‌ي اراضي با بندو بست هاي متداول، قصد دارند اين باغ را به صورتي که جاي اعتراض فضولباشيها نباشد، به ياران خود واگذار نمايند. من از اين شايعه بهره گرفتم و چون ميدانستم که چشم ها به دنبال اين زمين است، مطلبي را به صورت آگهي مزايده با شماره‌ي اداري و تاريخ و قيد دو حرف (ش. آ ) در ذيل آن تنظيم و در وسط روزنامه چاپ کردم که آستان قدس، باغ مصطفيخاني را از طريق مزايده و طبق ضوابط اجاره‌ي زمين، براي ايجاد مسکن واگذار ميکند. علاقمندان بايد فلان مبلغ به حساب فلان بانک بريزند و اوراق شرکت در مزايده را دريافت و پيشنهادات خود را تا ساعت هشت بعد از ظهر روز چهاردهم فروردين به دفتر آستان قدس که براي دريافت آنها باز خواهد بود تسليم نمايند.

خدا ميداند که چه غوغايي برپاشد. حدود ساعت دوازده صبح، پدرم که از صاحب‌منصبان عاليرتبه‌ي آستان قدس بود، با عصبانيت بسيار به سراغ من آمد و مرا به شدت مورد اعتراض قرار داد. هنوز ننشسته بود که تلفن زنگ زد. مرحوم «مهران» بود. صدايش ميلرزيد. گويي ميخواست گريه کند. مؤدب ولي گله‌مند با صداي بلندش اعتراض ميکرد که اين چه دروغي است... و ميگفت تو شهر را به سر من شورانده‌اي . از چپ و راست، از تربت‌حيدريه و بيرجند تلگراف ميرسد و جمعيتي کثير، نامه به دست، توي صحن اداره‌ي آستان قدس راه عبور مرا به اتاق کارم بسته‌اند. بانک، ما را سؤال پيچ کرده‌است که کدام حساب و چه فرمي؟.

از تهران کارمندان دربار، دوستان دور و نزديک، روزنامه‌نگارها و شخصيت‌هاي مختلف زنگ ميزنندو تقاضا دارند که مهلت بيشتري قائل بشويم تا ۀنها هم بتوانند در مزايده شرکت کنند. چون طبق فرمان همايوني فروش اين باغ بدون اجازه‌ي ايشان ممنوع بوده و از اين قبيل اعتراض ها ... کهتا من توانستمسنت دروغ اول آوريل را به او تفهيم کنم نه از شدت عصبانيت پدرم کاسته شد و نه از دلتنگي او که عاقبت، کاسه کوزه‌ها بسر پدرم شکست و عرصه چنان تنگ شد که تقاضاي بازنشستگي کرد.

دروغ سوم يکي از شاهکارهاي من در روزنامه‌نويسي بود و از شيوه‌هاي شيرين شما مايه ميگرفت...
سال‌ها بود که دولت طبق تصويب نامه‌اي، خريد و فروش مشروبات الکلي را در شهرستان‌هاي مشهد، قم و ري ممنوع کرده بود. اما مشهد ما مثل همين روزها که عليرغم چوب و فلک و شلاق و شدت عمل کميته‌ها و دادگاه‌هاي منکرات، هر نوع مشروبي در هر کجاي شهر، خريد و فروش ميشود، همه جا مشروب ميفروختند و بيش از همه « يروانت» ارمني در مغازه‌ي مارس، حاشيه‌ي خيابان پهلوي و صدقدمي شهرباني، با تقديم پنج ريال براي هر بطري، حق حساب آژان، بقيه معاملات را رها کرده و از جاسازي درون مغازه، هر نوع مشروبي را بيرون ميکشيد و به دست مشتري ميداد.

من در يکي از سرمقاله‌هاي «هيرمند» به اين تصويب‌نامه‌ي بياعتبار تاخته بودم که خاصيتي جز محروم کردن شهرداري مشهد از عوارض فروش مشروبات الکلي ندارد و متعاقباً در شماره‌ي سيزده نوروز تصويب نامه‌اي را با قيد شماره و تاريخ از قول هيئت دولت، جعل و چاپ کردم و نوشتم که : «هيئت وزرا در جلسه‌ي عمومي روز سيزده فروردين تصويب‌نامه‌ي شماره فلان را که به موجب آن خريد و فروش مشروبات الکلي در شهرستان‌هاي مشهد، قم و ري ممنوع شده بود، لغو کرده‌است. انتشار اين خبر با آن فرم تقليد شده از متن تصويب‌نامه هاي هيئت وزرا سبب شده بود که زودتر از همه « يروانت» ارمني و فروشندگان ديگر مشروبات الکلي قضيه را باور کنند و با شادماني و چراغاني، موجودي مشروبات را از پستوها به پشت شيشه‌ي ويترين‌‌ها منتقل سازند و در جواب اعتراض آژان‌ها نسخه‌اي از روزنامه‌ي «هيرمند» را ارائه بدهند و البته به زودي چوبش را بخورند و مشروباتشان به غارت برود.

لحظاتي چند پس از انتشار «هيرمند» حتي اين خبر به حوزه‌هاي مذهبي ميرسد بدون تحقيق کافي، فرض را بر صحت قرار داده و يک سلسله تلگراف‌هايي بين بعضي از علماي مشهد و قم و دکتر علي اميني، نخست‌وزير وقت مبادله ميشود و به اين تصميم هيئت دولت اعتراض به عمل ميآيد. دکتر اميني هم بدون توجه به علت انتشار چنين دروغي آن را نوعي توطئه عليه خود ميپندارد و از طريق سازمان امنيت دستور بازداشت مدير و توقيف روزنامه‌ي «هيرمند» را نديده و نسنجيده صادر ميکند.

من در دفتر وکالتم نشسته بودم که «سيف الديني» راننده‌ي سرهنگ منوچهر هاشمي، رئيس ساواک خراسان وارد شد و مؤدبانه خواهش کرد که فوراً براي ملاقات «جناب سرهنگ» همراه او بروم. ناگزير اين دعوت محترمانه را که ميدانستم به زودي بازگشت ندارد، پذيرفتم. سيد جلال‌الدين تهراني، استاندار خراسان که با پدرم دوست بود و به من نيز محبت داشت، اجازه نداده بود که در اين خصوص با او مذاکره‌اي بشود. من يکي دو روز بازداشت شدن را کيفر شلوغ‌کاري خودم ميدانستم اما بيش از آن را تحمل نکردم و به سرهنگ هاشمي پيغام دادم که حق ندارد با يک وکيل دادگستري چنين رفتاري داشته باشد... و او فوري به ديدن من آمد و خواهش کرد بيست و چهار ساعت ديگر به او مهلت بدهم تا خودش مستقيماً با تهران تماس بگيرد و قضيه را حل کند و مدعي بود که چون روابط او با سيد جلال به هم خورده در کار هم کارشکني ميکنند...

بعدها دکتر علي اميني در جواب نامه‌اي به من نوشت که انتشار آن تصويب نامه‌ي جعلي و دروغ سيزده، او را با مشکل‌ترين مسائل دوره رياست‌الوزرائيش رو به‌رو کرده بود.

http://www.kalam.se/doroghe%20sizdah.html http://tehrantonian.blogspot.com/2005_04_01_tehrantonian_archive.html#111237356887301883

کانادا- تورنتو

نوزدهم دسامبر، سوز هوا در ساعت يک بعد از ظهر، با اختلاف درجه اي حدود بيست و هفت درجه نسبت به ديروز در همين ساعت، به منفي 29 درجه رسيد.

عابران پياده اي که اشتباه کرده و درجه هوا را پيش از خروج از منزل چک نکرده بودند، با صورت هاي کبود از سرما مشغول دويدن به سمت مقصد خود بودند و رانندگان بعضي از خودرو ها بخاطر يخ زدگي شيشه هاي عقب و پهلو از توي اتاق، قادر به ديدن و ناوبري درست به هنگام رانندگي نبودند. بعضي با سرعت مورچه حرکت مي کردند و بعضي ديگر بدون ديد مي پيچيدند و يا وارد تقاطع مي شدند.

سطح آسفالت خيابان ها و پياده رو ها را پودر يخ مخلوط با نمکي که در اين درجه ديگر توان مايع نگاهداشتن آب را ندارد پوشانده بود و دود و بخار متراکم و سفيد رنگي از دودکش ها و هواکش هاي منازل قابل رويت بود که اين امر مختص روزهاي بسيار سرد است. آسمان، البته تميز و آبي و شفاف درخشان و آفتاب شديدي که گويا گرمايش را بيرون جو جاگذاشته و تنها نورش را به زمين مي فرستد.

احساس عجيب يخ بستن درون بيني در کمتر از 3 ثانيه، به محض ورود به فضاي باز. اگر قصد پياده روي داشته باشيد چند قدم آنطرف تر شالگردنتان از بيرون يخ مي زند و بخار بازدمي که از آن بيرون مي زند بشکل برفک به جداره بيرون آن مي ماسد...


نيمه شب است و سوز هوا رکورد جديدي را براي زمستان امسال بجا گذاشته، 36- درجه سانتيگراد، يعني نزديک به سه برابر سرماي داخل فريز منزل شما. اگر مي توانيد از پارک کردن خودرو در فضاي باز خودداري کنيد و فردا صبح با دستکش به دستگيره در اتومبيل دست بزنيد تا پوست دستتان به فلز نچسبد.

لازم به ذکر است که هواي تورنتو آدم را ذله نمي کند و هرگز در يک وضعيت يا درجه گير نمي کند و بطور متوسط هر دو سه روز يکبار جابجا مي شود و مثلا اگر دو سه روز سرما و ويند چيل -سرماي باد- شديد داشت، حتما بعدش دو سه روز از سرماي آن کاسته مي شود يا ويند چيل از قدرت مي افتد.

روي قدرت چتر خود براي محافظت شما در مقابل برف و يا احيانا ويند چيل، هيچ حسابي باز نکنيد. قويترين چتر ها در مواجهه با باد هاي بالاي 30 کيلومتر در ساعت – که در اين شهر بسيار متداول هستندبراحتي پشت برو شده و در هم مي شکنند. بيشترين تمرکز حفاظت بايد در لباسي باشد که به تن داريد.

پوشيدن چند لايه لباس هم متداول است و هم به شما امکان کم و زياد کردن آنرا مي دهد. يعني پوشيدن پلوور و/ يا ژاکت روي لباس و بعد پوشيدن يک کاپشن دو يا سه لايه که بيرونش باد گير يا برزنت باشد و درونش ژاکت کرکي – اينجا معروف به فليس- متصل به کاپشن، داشته باشد.

مهاجراني هستند که از نقاط مختلف روسيه به تورنتو مهاجرت کرده اند و همگي معتقدند که زمستان تورنتو به مراتب از زمستان مسکو يا سن پيترز بورگ سرد تر و آزاد دهنده تر است و متفقا دليل آنرا وجود ويند چيل در زمستان تورنتو مي دانند.

تورنتو و کلا جنوب انتاريو منطقه اي باد خيز است. جريان دايمي باد که گاها آنقدر شدت دارد که حرکت ابر ها در هوا به صحنه هاي کارتون بچه هاي شباهت پيدا مي کند، موجب تميز شدن دايم هواي اين منطقه از آلودگي مي شود و در عوض در زمستان موجب ورود هواي سرد تازه به شهر و اسپري شدن آن به مردم مي گردد. خوشبختانه محيط شهري تميز و از هزاران عامل ميکروبي و بيماري زا شهر هاي جهان سوم مبراست و جابجايي دايمي هوا نيز به اين امر کمک مي کند.

http://tehrantonian.blogspot.com/2004_12_01_tehrantonian_archive.html#110349679050441287

کانادا- تورنتو

وقتي مهاجر تازه رسيده در اولين روزهاي ورودش به يکي از مراکز خريد مي رود، از بزرگي و وسعت اين مراکز و فروشگاههاي آنها – که بعضا نزديک به چهار تا پنج برابر مرکز خريد گلستان شهرک غرب هستند، و نيز از وفور اجناس به فکر فرو مي رود که در شهري که کمتر از يک چهارم تهران جمعيت دارد چطور مشتري لازم براي سرپا نگاهداشتن اين همه مراکز خريد عظيم الجثه با فروشگاههاي چند طبقه وجود دارد.

بعد از زندگي در اين شهر پاسخ اين سوال پيدا مي شود: سطح درآمد مردم در مقايسه با قيمت ها بالاست و به همين علت مردم مرتبا در حال خريد هستند و دايما در حال خانه تکاني کمد لباس و کفش و نيز عوض کردن لوازم منزل با نمونه هاي جديدتر و نو تر هستند و اين چرخش اقتصادي دايم متضمن برقرار ماندن اين مراکز خريد بزرگ است.

http://tehrantonian.blogspot.com/2004_12_01_tehrantonian_archive.html#110364658031063032

سالروز پذيرش برگ درخت افرا بعنوان نماد رسمي کشور کانادا

درروز پانزدهم دسامبر سال 1964، مجلس عوام سرانجام به استفاده از علامت برگ افرا (ميپل ليف) در پرچم کانادا راي مثبت داد. اين تصويب که پذيرش برگ افرا را توسط مجلس سنا بدنبال داشت، دولت را موظف ساخت زمينه را براي استفاده از اين نشان در پرچم کانادا و نشان هاي دولتي و نظامي کانادا تا پانزدهم فوريه 1965 آماده نمايد.

اما علت گزينش اين نماد چيست؟

برگ درخت افرا، که شربت معروفي از شيره آن تهيه مي شود و سالها منبع درآمد قابل ملاحظه اي براي اقتصاد اين نواحي بشمار مي آمد، از دير باز بشکل غير رسمي به عنوان نماد مردم و سرزمين کانادا شناخته شده و بکار مي رفت.

اين درخت که بومي نواحي شمال شرقي ايالات متحده و جنوب شرقي کانادا است و در انتاريو بصورت خودرو بخش هاي وسيعي از اين استان را پوشانيده است دو گونه غالب "شوگر ميپل" بنام علمي "ايسر ساکاروم" و نيز گونه "بلک ميپل" بنام علمي "ايسر نيگروم" و يازده نوع کمياب تر دارد که در ميان آنها "رد ميپل" يا افراي سرخ با برگ هاي زرشکي رنگش براحتي قابل تشخيص است و حتي در ميانه تابستان براحتي از ساير درختان جنگل قابل تفکيک مي باشد.

از ميان اين سيزده نوع، دو نوع غالب شوگر و بلک ميپل در صنايع توليد محصولات ميپل بيشتر بکار مي روند که علت اصلي آن ميزان بالاي شکر موجود در شيره اين دو گونه مي باشد. درخت افرا براحتي در سايه درختان مرتفع تر از خود رشد مي کنند و مي توان آنها را حتي در عمق تاريک ترين و بهم فشرده ترين جنگلهاي کانادا نيز پيدا کرد.

عمر اين درخت مي تواند به 150 سال هم برسد. قطور ترين نمونه هاي گزارش شد به قطر تقريبي يک متر، و بلندترين هاي آنها به بيش از 30 متر مي رسند.

اولين پيشنهاد رسمي براي گزينش نمادي از برگ اين درخت توسط انجمن فرانسوي زبان "سوسيته ژان- باپتيست" در تاريخ 1834 به دولت تقديم گرديد. بعد از آن و در تاريخ 1836 روزنامه معروف آن زمان بنام "لو کانادين" اين نماد را بعنوان علامتي مناسب براي معرفي کانادا عنوان نمود. در سال 1860 از اين برگ براي تزيين جشن ورود وليعهد انگلستان استفاده شد و از سال 1868 نماد برگ افرا وارد مهر و نشان هاي رسمي استان هاي کبک و انتاريو گرديد و از سال 1921 بعنوان بخشي از نشان هاي نظامي ارتش سلطنتي کانادا بکار گرفته شد. اين نشان، علامت ويژه و تميز دهنده نيروهاي کانادايي در دو جنگ جهاني بود.

پرچم کانادا که از سال 1965 برسميت شناخته شده است، مستطيلي است که طول آن دو برابر عرض آن بوده و از دو رنگ قرمز و سفيد در آن استفاده شده است. اين رنگ توسط جرج پنجم پادشاه انگلستان در سال 1921 تصويب شده است.

اولين پرچم کانادا را مي توان صليب سنت جرج – نماد بعلاوه رياضي سرخ رنگي بر زمينه سفيد - دانست که دريانوردي ونيزي بنام جان کابت با خود در سال 1497 به سواحل شرقي کانادا آورد.

"
فلر دلي" يا پرچم سلطنتي فرانسه در سال 1534 توسط ژاک کارتير – که با ورودش به سرزمين هاي کانادا اين دنياي تازه کشف شده را جزو معلقات فرانسه خواند، بعنوان پرچم رسمي اين کشور شناخته شد.

اين پرچم در اوايل سالهاي 1760 که مالکيت اين سرزمين به انگلستان منتقل شد جاي خود را به "يونيون جک" يا پرچم انگلستان داد.

با اتحاد ايرلند و انگلستان در سال 1801، صليب ضربدر گونه سنت پاتريک به پرچم انگلستان افزوده گرديد و متعاقب آن اين پرچم جديد در کانادا نيز برسميت شناخته شد.

پرچم سرخ با نشان "يونيون جک" در بالا و سمت چپ که در سال 1707 ابداع گرديده بود و نشان ناوگان تجاري را بريتانيا بشمار مي آمد در سالهاي 1870 تا 1904 پرچم کانادا در خشکي و دريا بشمار مي آمد. اين پرچم نماد رسمي استان هاي انتاريو، کبک، نوا اسکوشا و نيوبرانزويک را نيز بشکل منقوش برنماد يک سپر قرون وسطايي در ميان خود داشت.

با الحاق استان هاي ديگر به کنفدراسيون و يا برسميت شناخته شدن نواحي ديگر، علامت آنها نيز به اين پرچم افزوده مي گرديد تا جاييکه در آغاز قرن بيستم، نشان هفت استان و ناحيه در اين پرچم نقش بسته بودند. و اين پرچم سرانجام در سال 1965 جاي خود را به نمونه فعلي آن داد.

امروزه شربت ميپل در پخت انواع بيسکويت و شيريني و کيک بکار مي رود و آب نبات و شکلات با اين طعم نيز بعنوان سوقات کانادا به فروش مي رسند. اين شربت را بر روي کيک خشک و پن کيک هم مي ريزند. از مخلوط اين شربت با کره نوعي شکلات صبحانه ساخته مي شود و حتي قهوه يا طعم آن نيز به فروش مي رسد.

يکي از دسر هاي معروف اين شربت را لواشک ميپل مي نامند و براي تهيه آن ابتدا شربت را مي جوشانند تا غليظ شود و بعد آنرا به يک آن بروي برف تميز يا تراشه هاس يخ مي ريزند تا بدون آنکه فرصت کريستاليزه شدن پيدا کند در جا سرد شود و مانند لواشک يا تافي کشسان و منسجم گردد.

اين شربت را در شيشه ها و چليک هاي کوچک و بزرگ در فروشگاه هاي مخصوص سوقات و نيز در سوپر مارکت ها مي توانيد تهيه کنيد.

http://tehrantonian.blogspot.com/2004_12_01_tehrantonian_archive.html#110313107679816450

فلسفه جمعه سيزدهم

در فرهنگ اروپا و آمريکاي شمالي، جمعه سيزدهم روزي ترسناک و مشکوک به امور خفن است. فيلم هاي ترسناک متعددي که يا از اين اسم استفاده کرده اند يا به نحوي از اين تاريخ در داستانشان استفاده شده توليد شده اند و حتي هر سال لااقل يکي از فيلم هاي ترسناک را در اين روز اکران مي کنند تا اثري دو چندان روي بيننده ها داشته باشد.

اما آيا مي دانيد چرا اين روز محبوب فيلم ها و داستان هاي ترسناک است؟

داستان پشت معروفيت اين روز بر مي گردد به جمعه سيزدهم اکتبر سال 1307 ميلادي. در اين روز طبق دستور محرمانه پاپ کلمنت پنجم (Pope Clement V) به تمام پادشاهان اروپايي و فرماندارها و شهردارها (که مثل سگ از او مي ترسيدند و زير نفوذ واتيکان به زحمت نفس مي کشيدند) تمامي شواليه هاي تمپلار Knight Templar در سراسر اروپا بازداشت و به طرز فجيعي با فطع سر و دست و پا و يا سوزاندن در آتش، به قتل رسيدند.

پاپ البته اين حکم را قبل از جمعه سيزدهم فرستاده بود ولي دستور اصلي حکم را در پاکتي مجزا مهر و موم کرده بود و فرمان اکيد داده بود که بايد در روز سيزدهم باز شوند و بلافاصله بايد اجرا گردند. تمام سران اروپا اين پيغام را دريافت کرده و در انتظار روز سيزدهم و گشايش پاکات روزشماري مي کردند بجز انگلستان.

انگلستان که از مدتها قبل جانش از دست پاپ به لبش رسيده بود، کليساي انگلستان را مطرح کرده بود و کم کم مي رفت تا آنرا از واتيکان جدا اعلام کند. علاوه بر آن ادوارد اول ملقب به ادوارد لنگ دراز هم وسط پيغام پسغام بازي هاي پاپ عمرش را داد به شما و در آن گير و دار تدفين شاه قديم و به تخت نشستن شاه جديد آنقدر صنم در انگلستان بود که اين ياسمن تويش گم شده بود. بنا براين در انگلستان کسي در حال و هوايي نبود که براي پاپ تره خرد کند چه برسد به اينکه برايش آدم هم بسوزاند. بهمين دليل هم يا پاپ خودش را سبک نکرد و حکمي براي پادشاه جديد انگلستان نفرستاد يا اگر فرستاد به ... کسي هم حساب نشد.

اما تير خلاص به نفوذ پاپ در انگلستان وقتي زده شد که تلاش واتيکان براي ترور ملکه اليزابت اول و روي کار آوردن دوک نورفولک Duke of Norfolk که کاتوليک دو آتشه بود برملا شد و سر طرفداران پاپ زير تبر رفت و بهانه اي به دست دولت نگليس افتاد تا نفوذ کاتوليک ها ريشه کن کند.

حالا چرا پاپ افتاد به جان اين شواليه ها؟

اصولا پاپ با ايشان هيچ جور پدر کشتگي نداشت. تمپلار ها انجمني از شواليه هاي مسيحي بودند که به ايده محافظت از زوار مسيحي که به اورشليم مي رفتند تشکيل شده بودند و مرام اوليه خود را بر ساده زيستي و خدمت به خلق خدا و امن نگاهداشتن مسير زيارتي گذاشته بودند.

تنها اشکال کار اين بود که اغلب ايشان از خانواده هاي متمول اروپايي بودند و اين فلسفه فقير زندگي کردن چندان قابل اجرا نبود.

در عوض کاري که کردند تشکيل يک سيستم بانکداري ابتکاري بود که در آن وقتي يکي از اين شواليه ها مي خواست به ماموريت برود مقداري سکه و جواهر را نزد شواليه ارشدي مي برد و به او مي سپرد و در عوض حواله اي از او مي گرفت که مي توانست با استناد به آن هر وقت پول لازم داشت از قلعه هاي متعلق به تمپلارها پول برداشت کند و به اين ترتيب نيازمند حمل خرج سفر نبود و لااقل در ظاهر فقيرانه مسافرت مي کرد.

اين سيستم بانکداري کم کم گل کرد و وجود نقدينه و مسکوک و جواهرت فراوان، تمپلار ها را قادر به سرمايه گزاري هاي متعدد و موفق کرد و بانک ايشان روزبروز ثروتمند تر شد. بعد از سقوط اورشليم و تصرف آن توسط صلاح الدين ايوبي و در پي چند تلاش نافرجام تمپلار ها براي پس گرفتن آن و در سايه امنيت منطقه زيارتي براي تمام زوار در منطقه، ديگر نيازي به حضور نظامي تمپلار ها نبود و ايشان بيشتر وقت خود را به سرمايه گزاري و پولسازي مي گذراندند.

اين بود تا رسيد که زمانيکه فيليپ چهارم، پادشاه فرانسه در جنگ با انگليسي ها براي چندمين بار پول کم آورد و آمد سراغ بانک تمپلارها. از آنجاييکه فيليپ تا آن زمان فقط قرض گرفته و پس نداده بود، بانک تصميم گرفت که ديگر به او پول قرض ندهد.

فيليپ قبلا هر جا پول کم مي آورد مي رفت سراغ خانواده هاي متمول يهودي مقيم فرانسه و آنها را تحت فشار قرار مي داد. آنقدر اينکار را کرد که ديگر هيچ خانواده يهودي پولداري در فرانسه باقي نماند. يعني يا با پول هايشان از فرانسه فرار کردند يا ديگر پولي نمانده بود برايشان که پولدار محسوب شوند.

بعد فيليپ رفت به اين فکر که کشيش هاي کاتوليک را تيغ بزند و کم مانده بود اموال تمام کليساهاي کاتوليک را بالا بکشد و کار بجايي رسيد که پاپ بونيفاس هشتم Pope Boniface VIII عليه اش فتوا صادر کرد و دست زدن به دارايي هاي کليساها را کفر اعلام کرد.

فيليپ هم که عادت نداشت نه بشنود کلي خرج کرد و اعمال نفوذ انجام داد تا کلمنت پنجم را به صندلي پاپي برساند از او خواست تدبيري کند. طبعا کلمنت هم که نمي توانست اموال کليسا را حراج کند تصميم گرفت شواليه هاي تمپلار را فداي سر کليسا کند.

ايندو بعد از اين که عقلشان روي هم گذاشتند به اين نتيجه رسيدند که اگر پاپ شواليه ها به الحاد محکوم کند هر کسي ايشان را سربه نيست کند قانونا مي تواند اموال ايشان را هم بالا بکشد. طبعا بقيه حکام اروپايي هم بيشتر عاشق چشم و ابروي سکه هاي طلا بودند تا روي نشسته و قيافه پر پشم و پيلي شواليه هاي تمپلار و مشکلي از بابت اجراي حکم پاپ (که به ايشان اجازه اخلاقي هر کاري را مي داد) نبود.

فيليپ هم اينطوري يک شبه از آس و پاس بودن درآمد و ميلياردر شد توانست به خوبي و خوشي جنگ بي فرجامش را با انگلستان ادامه دهد.

نظريه هاي زيادي در مورد مفقود الاثر شد بخش بزرگي از دارايي تمپلار ها – که دست فيليپ به آنها نرسيد - و نيز ناپديد شدن ناوگان ايشان که در روز بگير و ببند با محوله هاي طلا و جواهر از بنادر اروپا به مقصد نامعلومي حرکت کرده و هرگز ردي از ايشان در تاريخ بدست نيامد، ارائه شده است.

از آنچه از شواهد تاريخي معلوم است تعدادي از تمپلار ها که جان سالم بدر بردند به اسکاتلند پناهنده شدند و به پادشاه اسکاتلند Robert the Bruce پيوستند و در قبال پناهي که از او دريافت کردند کمک مالي و نظامي به رساندند و اين امر باعث موفقيت رابرت در گرفتن خودمختاري براي اسکاتلند شد. (کسانيکه فيلم Braveheart را ديده اند داستان مبارز اسکاتلندي William Wallace و جنگهاي او با ادوارد اول پادشاه انگليس و ادامه راهش توسط رابرت را مي دانند. البته در اين فيلم اسمي از تمپلارها برده نشده چون ايشان دو سال بعد از اعدام ويليلم والس، آواره و پناهنده به اسکاتلند شدند).

نکته قابل توجه ديگر اينکه سرانجام در سال 1314، فرمانده ارشد شواليه هاي تمپلار بعد از هفت سال تعقيب و گريز توسط فيليپ دستگير و کباب شد. او درحاليکه در جلسه عمومي دادگاه تمامي اتهامات مربوط به کفر را رد مي کرد فيليپ را تهديد کرد که بعد از مرگش طي يکسال او و پاپ کلمنت را به پيشگاه عدالت الهي فراخواهد خواند.

سال بعدش فيليپ و کلمنت هر دو مردند . اينکه شخصا اقدام به فوت کردند يا شواليه هاي تمپلار در اين امر به ايشان کمک رساندند معلوم نيست.

بنظر نمي رسد که اين مال و ثروت بخون آلوده (يا بعبارتي بوي دود کباب گرفته!) به بازماندگان فيليپ وفا کرده باشد. بعد از مرگ فيليپ چهارم، فرزندش لوئي دهم به پادشاهي رسيد و سال بعدش درگذشت. بيوه باردارش بر سر تصاحب پادشاهي فرانسه با برادر لوئي به کشکمش پرداختند و فرزند لوئي، که دست برقضا پسر از آب درآمد، تنها پنج روز زنده ماند. برادر فيليپ چهارم که موفق شد سر برادرزاده اش را زير آب کند بنام فيليپ پنجم به تخت نشست و در شش سالي که سلطنت کرد تلاش کرد مقداري از ظلم و جوري را که پدرش روا داشته بود جبران کند ولي ظاهرا اين مقدار تلاش کافي نبود و او سرانجام بعد گذراندن شش سال در جنگ و ستيز درگذشت و جايش را به برادر کوچکترش شارل چهارم داد. او نيز تنها شش سال حکومت کرد و بدون داشتن وارث مذکر چشم از جهان فروبست و با مرگ او ريشه خاندانش از بين رفت و سلطنت فرانسه به خانواده ديگري منتقل شد.

از آنجا که پاپ شدن موروثي نيست بنظر نمي آيد نفرين تمپلار ها به دامان پاپ هاي بعدي سرايت کرده باشد. هر چند بعد از مرگ پاپ کلمنت پنجم دوره افول قدرت واتيکان در اروپا آغاز گرديد و سرانجام با آغاز رنسانس (تولد دوباره) در اروپا، کاملا قدرت سياسي اش را از دست داد.

يک نکته بيربط مشابه در مورد ثروتهاي به خون آلوده:

وقتي اسکندر صغير به امپراطوري هخامنشي حمله کرد، با وجود اينکه طبق بعضي روايات هخامنشي ها بخش قابل ملاحظه اي از خزانه خود را در کوههاي زاگرس مخفي کردند، باز بقدري طلا و جواهر از غارت شهرهاي بزرگ پارس بدست آورد که هزاران شتر و قاطر و گاري براي بردن آنها به مقدونيه بکار گرفته شد.

اين ثروت بخون آلوده ظاهرا بدترين نفريني که کسي تا به امروز ديده را گريبانگير مقدونيه کرد. با ورود اين ثروت افسانه اي به اروپا، اين قاره از بن بست اجتماعي و اقتصادي ايکه در آن قرن ها دست و پا مي زد خارج شد و استان هاي شبه جزيره ايتاليا در سايه اين پول بقدرت رسيدند و در اولين اقدام يوناني ها و مقدونيه اي ها را اسير و برده خود کردند و براي نزديک به هزار سال زن هايشان به کنيزي گرفتند و مردانشان را نوکر و خدمتکار و سرباز دم تيغ ارتش روم کردند.

بعد مقدونيه ايها همين اسارت را در دست امپراطوري هاي بيزانس و عثماني تجربه کردند و در پايان جنگ اول جهاني مثل حلواي خيراتي بين يونان و بلغارستان و صربستان تقسيم شده و بعد از جنگ دوم جهاني نيز زير چکمه کمونيست ها قرار گرفتند.

در واقع بعد از دست گلي که اسکندر به آب داد، مردم مقدونيه ديگر روي استقلال و آزادي را بخود نديدند تا فروپاشي شوروي و به تبع آن فروپاشي کمونيزم و تجزيه کشور يوگسلاوي در سال 1991. يعني بيش از دو هزار سال بعد! و البته الان هم يک جمهوري درپيتي دو ميليون نفري در شرق اروپا هستند که از نظر وسعت 148 مين کشور دنيا بشمار مي آيند (يعني تقريبا از آخر، ششم شده اند).

http://tehrantonian.blogspot.com/2006_10_01_tehrantonian_archive.html#116076176104693030

کانادا

آبشار(هاي) نياگارا:

اين آبشار در پايان آخرين دوره يخبندان – نزديک به ده هزار سال پيش – با ذوب تدريجي و سر ريز شدن يک درياچه باستاني منجمد از روي معبر سنگي ايکه بين اين درياچه و درياچه انتاريوي فعلي وجود داشته، پا به عرصه وجود گذاشته.

در طي ده هزاره، درياچه پشت آبشار کوچک و کوچکتر شده و جاي خود را به درياچه Erie کنوني داده است. فرسايش طبيعي بر اثر فشار آب چندين کيلومتر محل آبشار را به عقب برده و به جاي کنوني اش رسانده.

اين مجموعه آبشار در سال 1604 توسط گروه اکتشافي فرانسوي به رهبري Samuel de Champlain (جغرافي دان، طراح و مکتشف فرانسوي که بنيانگزار Quebec نيز ناميده مي شود)، کشف و ثبت گرديد. پيش از آن سرخپوستان منطقه قرن ها به وجود اين آبشار واقف بوده و آنرا مکاني مقدس بشمار مي آوردند.

صداي مهيب رعد آساي آبشار در آن زمان باعث شده بود سرخپوستان آنرا محل زندگي خداي رعد بدانند و مراسمي براي بزرگداشت اين خدا در اين مکان برپا کنند.

نام اين آبشار از نام بومي آن Onguiaahra به معناي "معبر" گرفته شده است.

نيکولا تسلا (Nikola Tesla ) فيزيکدان، مخترع و کاشف اطريش - مجارستاني الاصل (که اسمش واحد نيروي القاء مغناطيسي در فيزيک الکتريسته و مغناطيس نيز هست اولين کارخانه برق جريان متناوب (AC ) دنيا را در همين مکان بنا نمود و موجب ترقي صنعتي و پيشرفت شهري سريع السيري در منطقه نياگرا شد.
با گسترش فعاليت هاي شهرسازي در اين منطقه، اولين پل اين معبر در سال 1848 روي رودخانه پايين آبشار احداث گرديد. بعدها پل هاي متعدد فولادي ديگري بر روي اين معبر ساخته شدند که قطار و کاميون هاي باري و خودروهاي شخصي از آنها براي تردد بين دو کشور کانادا و ايالات متحده استفاده مي کنند.

معروف ترين پل فولادي بين دو کشور، پل رنگين کمان – Rainbow Bridge – نام دارد که نامش را از رنگين کماني دائمي که هميشه بر بالاي پرتگاه آبشار ديده مي شود گرفته است و مي توان با استفاده از آن حتي با پاي پياده به آمريکا رفت و آمد نمود.

با توجه سرعت زياد تخريب لبه آبشار و عقب نشيني سريع آن – که در صورت ادامه آن و رسيدن آبشار به مرز درياچه Erie موجب از بين رفتن کامل و محو شدن آبشار مي گردد، طرح هايي از سوي دولت هاي کانادا و ايالات متحده به اجرا درآمده است که باعث شده سرعت عقب نشيني آبشار به مقدار تقريبي 3 سانتيمتر در سال کاهش پيدا کند.

براي کاستن ميزان تخريب چاره اي نبود جز کاستن از ميزان آب جاري در آبشار. براي اينکار سد هاي انحرافي مخصوصي ساخته شده اند که مقدار قابل ملاحظه اي از آب آبشار را پيش از رسيدن به لبه پرتگاه منحرف کرده، وارد آبراه هاي مصنوعي تجاري مي کنند.

به اين ترتيب آنچه توريست ها در روز مشاهده مي کنند تنها پنجاه درصد ميزان واقعي آب آبشار است. با توجه به عظمت زايد الوصف آبشار در وضعيت فعلي آنکه در هر ثانيه بيش از 1.8 ميليون ليتر آب از آن مي ريزد و سالانه نزديک به 15 ميليون توريست را به اين منطقه مي کشاند- مي توان تصور کرد اگر ميزان آب دوبرابر مقدار کنوني بود حجم صداي توليد شده و پودر آب معلق به چه ميزان مي رسيد.

شب ها که توريست ها ديد واضحي به آبشار ندارند، مقدار بيشتري از آب آبشار منحرف شده و تنها 25 درصد آب واقعي آبشار از آن جاري مي شود.

نيروگاههاي عظيم آبي ساخته شده روي رودخانه نياگارا، سهم بزرگي از توليد برق در استان انتاريو (در کانادا) و ايالت نيويورک (در آمريکا) را دارد.

شايان ذکر است که بخش کانادايي آبشار نزديک به سه برابر بخش آمريکايي آن بوده و ديد بهتر و وسيع تري دارد به طوري که حتي بخش آمريکايي آبشار از داخل کانادا بهتر ديده مي شود. همين امر موجب سرمايه گزاري وسيع صنعت توريسم در بخش کانادايي شده است.

معروف ترين و سرگرم کننده ترين خيابان نياگارا Clifton Hill نام دارد که در آن سينما هاي سه بعدي و خانه هاي وحشت و موزه هاي متعدد و سالن هاي بازي و رستوران و هتل هاي متعدد قرار دارند. اين خيابان روي همان گذرگاهي ساخته شده است که کاشفان فرانسوي در چهارصد سال قبل از آن براي رسيدن به لبه دره آبشار استفاده کردند.

شهرک نياگرا

اين شهر نقلي توريست پسند که بطرز شاعرانه اي با گلهاي رنگارنگ تزيين شده و معماري سنتي ساختمونهاش شما رو ياد فيلم هاي شرلوک هلمز و پوارو و سريال شمال و جنوب مياندازه، در محل ورود آبهاي جاري آبشار نياگارا به درياچه انتاريو – يعني حاشيه جنوب غربي اين درياچه – قرار گرفته و فاصله اون از تورنتو از طريق درياچه بقدري کمه که در روزهاي شفاف و آفتابي به راحتي ساختمونهاي منطقه مالي و همينطور برج ملي کانادا رو ميتونين از کنار ساحل ببينين.
اين شهر کوچک در قلب تاکستانهاي معروف انتاريو واقع شده که مهمترين و بزرگترين توليد کننده شراب و محصولات جانبي انگور در کاناداست و دربازارهاي جهاني رقابت خوبي با توليد کنندگان اروپايي داره.
اين کارخانه ها و کارگاههاي ريز و درشت تورهاي دو سه ساعتي و نصفه روز براي بازديد از پروسه توليد و عمل آوري و همينطور آموزش انواع محصولات و روش تشخيص اونها از هم، دارند.
خيابان اصلي اين شهرک پر است از زيباترين مغازه هاي فروشنده يادگاري و اشياء فانتزي و کافه تريا ها و رستورانهاي نه چندان ارزان ولي زيبا و با کلاسي که بسيار عالي تزيين شده اند و براي سرگرمي يکروز آخر هفته ايده مناسبي هستند.
در انتهاي حاشيه جنوبي خليج مقابل شهر و بر بالاي بلندي، پادگاني دويست ساله و چند ساله ديده مي شود بنام فورت جرج، که زماني حراست از اين منطقه را در قبال حملات احتمالي آمريکايي ها برعهده داشته و حالا به موزه تبديل شده و گهگاه هم برنامه نمايشي رژه و تيراندازي دارد.

123


کانادا- تورنتو

صبح قبل از خروج از خانه تلويزيون خبر داد که باد سرعت 68 کيلومتر در ساعتو برودت منفي هشت درجه سانتيگراد- دارد و کم کم به سرعت باد افزوده خواهد شد و تا 80 کيلومتر در ساعت خواهد رسيد.

خوب ملت سفيد پوست که بيدي نيستند که از اين باد ها بلرزند زدند بيرون دنبال کار و زندگي شان. اين وسط ظاهرا چيني ها – خصوصا خانم هاي چيني که جثه شان از آقايان ريزه ميزه چيني هم کوچکتر است- حساب باد را نکرده بودند و اينطور که امروز ديده مي شد باد 68 کيلومتري براحتي به چپ و راست پرتابشان مي کرد و به اطراف هلشان مي داد.

منظره عجيبي بود. يک گروه آدم دارند راه مي روند و باد که زورش فقط به چيني ها مي رسد آنها را در پياده رو به چپ و راست مي کشد. انگار داشتند نمايش اجرا مي کردند. خودشان هم از اينکه نمي توانند راست و صاف راه بروند و مزاحم راه رفتن بقيه شده بودند معذب بودند.

فکر کنم بهتر است اين عده در باد 80 کيلومتري در فضاي باز آفتابي نشوند چون ممکن است در نقش بادبادک زنده در آسمان تورنتو به پرواز درآيند و کار دست خودشان و ديگران بدهند.

يادم مي آيد تو تهران وقتي کسي زيادي رژيم مي گرفت و خودش را لاغر مي کرد سربسرش مي گذاشتيم و به او توصيه مي کرديم چند تا آجر توي جيبش بگذارد که يکوقت باد نبردش! فکر کنم پر بيراه نبود.

http://tehrantonian.blogspot.com/2006_02_01_tehrantonian_archive.html#114019051045275971

کانادا- تورنتو

کلاس هاي رزمي که در تهران محبوبيت زيادي دارند و پر هستند از هنرجويان مشتاق ، اينجا برو بيايي ندارند و مگس مي پرانند. دليلش هم نبودن کاربرد کتک کاري و دست به يقه شدن در زندگي روزمره است. در واقع اگر هم کسي جوش بياورد از ترس دادگاه و زندان و خسارات مالي هنگفت ضرب و جرح، جرات کتک کاري ندارد و قائله درجا – در موارد نادري در حد چند متلک آبکي - تمام مي شود.

http://tehrantonian.blogspot.com/2006_01_01_tehrantonian_archive.html#113683620049014845

کانادا

...در کانادا تصادف رانندگي هم هست. تعداد تصادف هاي جدي به اندازه اي کم است که مي توانند موارد آنرا در اخبار بگويند و حتي فيلم خبري آنرا هم نشان بدهند. آمار تصادف در اين کشور يکي از پايين ترين آمار در دنياست.

در کانادا قتل هم اتفاق مي افتد. تعدادش آنقدر کم است که برايتان مي شمرند و تعجب مي کنند چطور شد امسال يک مورد از پارسال بيشتر بوده و چرا اينطور بوده و بايد فورا جلويش را گرفت و بعد مشغول مي شوند و واقعا جلوي رشدش را مي گيرند. نود درصد موارد هم به درگيري بين خلافکار ها با هم مربوط مي شود و بندرت آدم عادي مورد حمله قرار مي گيرد.

در کانادا دزدي هم مي شود. آنقدر تعدادش کم و ناچيز است که خانه ها اصلا در و پيکر ندارند! نه ديوار حياط دارند نه حصار دارند و نه پنجره هايشان ميله آهني دارد. خيلي از اتاق هاي رو به خيابان هم اصلا پرده ندارند يا اگر هم دارند سال تا سال کسي پرده را نمي کشد چون پرده حيا روي چشمان مردم کشيده شده.

در کانادا گراني هم هست. اين دوره رسيد به 2.5 درصد. در حد يکدهم ميزان تورم بعضي کشور ها.

در کانادا بلاياي طبيعي هم هست. گاهي در حاشيه اقيانوس اطلس طوفان مي آيد و برق را قطع مي کند و چند درخت را مي اندازد و شايد خسارتکي هم به چند خانه بزند. شايد در نقاط ديگر چند مورد هم آب راه بيافتد و به چند خانه خسارت بزند. اين جور موقع ها دولت مثل سوپرمن مي پرد وسط و اول مردم را نجات مي دهد و سر و سامان مي دهد و بعد پا بپاي شهرداري ها کار مي کند تا خسارت ها جبران شوند و همه چيز ساخته شود.

يادم است که چند سال پيش وقتي در استان کبک باران منجمد آمد (يعني باراني که به محض رسيدن به زمين يخ مي زند و روي هم تل انبار مي شود و کم کم سنگين مي شود و مي تواند منجر به ريشه کن شدن درختان شود) چند درخت افتادند روي پست برق و باعث خاموشي چند محله شدند. اهالي محل توسط دولت به اقامت گاه هاي ديگري – مثل خوابگاه و هتلفرستاده شدند و وقتي همه چيز درست شد و برق وصل شد و ساکنين را برگرداندند به خانه هايشان، از طرف دولت آمدند درب تک تک خانه ها را زدند و پول مواد غذايي فاسد شده بخاطر قطع برق را حساب کردند و به مردم دادند تا خداي نکرده از اين بابت ضرر مالي نکرده باشند.

در کانادا خيابان خواب هم هست. اين عده هم از طرف دولت مستمري دارند هم غذا هم بهداشت و درمان و هم برنامه هاي متعدد آموزشي براي تشويق به اشتغال مجدد. بيشتر افرادي که به هر دليل بيخانمان مي شوند با استفاده از اين امکانات برمي گردند به زندگي طبيعي و دوباره شروع به ساختن زندگي خود مي کنند. اما عده قليلي از آنها هستند که از زور بيعاري يا خرابي بالاخانه حاضر نيستند از اين امکانات استفاده کنند. اين عده انگشت شمار کنار خيابان مي نشينند و در حاليکه سر و وضع مرتبي دارند و لپشان از سرخي برق مي زند از مردم تقاضاي پول مي کنند. بعد هم که پولشان جمع شد مي روند با آن سيگار يا قهوه مي خرند. در کانادا کسي روي زمين نمي خوابد مگر خودش خواسته باشد.

در کانادا مستمري بگيران خيريه دولتي هم هستند:
اينها انواع گوناگوني دارند. نوع شرافتمندانه اش اين است که شخصي – تنها يا با خانواده اش - از کشورش آمده و به هر دليل نتوانسته در مدتي که پس اندازش دوام داشته کار تخصصي خودش را پيدا کند و حالا چون دست و بالش تنگ شده نياز به دريافت کمک دارد. مي رود تقاضا مي دهد و دولت هم دستش را مي گيرد و کمک هزينه تحصيلي و کارورزي برايش قائل مي شود تا بتواند خودش را به بازار کار کانادا برساند و پيشرفت کند.

http://tehrantonian.blogspot.com/2005_11_01_tehrantonian_archive.html#113267354247242735

دوبي

به تعداد نصف جمعيت دوبي ، ماشين در اين شهر هست و با توجه به اينکه قشر عمده اي که کارگر باشند ماشين ندارند ، اين تعداد نشان دهنده تعدد ماشين در خانواده هاست،در بعضي از خانواده هاي عرب ، نه تنها براي هر يک از اعضاي خانواده يک ماشين هست، بلکه بعضي از اعضا براي هر کار يک ماشين دارند، مثلاً پسر خانواده يک ماشين اسپورت دارد براي دختر بازي و يک ماشين شاسي بلند دارد براي رفتن به سر کار و ديدن دوستان!

http://pjvandi.blogspot.com/2006/02/blog-post_22.html

ژاپن

گِيشا يا گِي شا ( با کسر گ ) در فرهنگ ژاپن عبارت است از زني که در مراسم تفريحي سنتي مردان ژاپني مانند مهماني چاي ، به سرگرم کردن مهمانان مي پردازد و براي اين کار سالها تعليم مي بيند.
گيشا ها که قدمتي 200 ساله دارند ، از کودکي در گيشا خانه ( اوکيا ) آئين گيشايي را آموزش مي ديدند که عبارت بوده از : رقص سنتي ژاپن، نواختن ساز و دانستن موسيقي سنتي ، پذيرايي با چاي، گل آرايي ، شعر خواني و دانستن ادبيات براي خوش بياني.
معمولاً يک نوآموز، پادوي يک گيشاي حرفه اي مي شود و پس از مدتي به يک گيشاي در حال تعليم( مايکو ) تبديل مي گردد. که آرايش و لباسش با گيشاي حرفه اي فرق مي کند.
لباس گيشا کيمونو است و رنگ و نقوش کيمونويي که يک گيشا مي پوشد با فصل و با سن گيشا تغيير مي کند. کيمونو جزو گرانترين پوشيدني هاي دنياست و ساخت هرکيمونو که از ابريشم خالص است دو تا سه سال طول مي کشد و قيمت آن از ده تا پنجاه هزار دلار در نوسان است.
صورت گيشا کاملاً سفيد و لبانش کاملاً قرمز است و صورتي عروسکي دارد که اجزايش به طور اغراق شده ، نمايان شده اند.
در سال 1920 حدود هشتاد هزار گيشا در ژاپن وجود داشته که اين مقدار امروز به حدود ده هزار عدد رسيده.
تمرکز گيشا خانه ها امروزه در کيوتو است و هر کس مهماني يا گردهمايي خاصي دارد بايد به گيشا خانه برود و درخواست گيشا براي مهماني اش کند، قيمت گيشا ها بر اساس توانايي هايشان متفاوت است.
گيشا بودن در فرهنگ ژاپن شغل با احترام و با ارزشي است و اشتباه گرفتن آن با فاحشگي ، پس از جنگ جهاني دوم به وجود آمده ، در آن دوران فاحشگان براي جلب مشتريان آمريکايي ، مانند گيشا ها آرايش مي کردند و خودشان را گيشا مي ناميدند ، به همين خاطر در فرهنگ غرب نام گيشا با تن فروشي پيوند خورد و همچنان اين ديدگاه وجود دارد.
يک گيشا نبايد ازدواج کند يا اگر کرد بايد از شغلش کناره بگيرد، او هيچ وقت براي پول تن فروشي نمي کند ولي گاهي خارج از نام و سلوک گيشا با مشتريانش رابطه جنسي برقرار مي کند که اين رابطه اي شخصي است ولي چون اين مشتريان از طريق مهماني هايي که گيشا در آنها اجراي برنامه کرده ، با او ارتباط برقرار مي کنند، هميشه اين بحث وجود داشته و دارد که اين کار، فاحشگي با روشي سنتي است ولي در فرهنگ و سنت ژاپن اين نگاه وجود ندارد و اين نگاه ، نگاهي غربي است.
گيشا همچنين مي تواند براي خود يک حامي داشته باشد( دانا ) که معمولاً مرد ثروتمندي است که او را از لحاظ مالي تحت پوشش مي گيرد و گاهي رابطه عاطفي و جنسي بين آنها ايجاد مي شود که نوع و پيچيدگي اين رابطه و جايگاه آن در زندگي يک گيشا ، حتي براي بسياري از ژاپني ها نا شناخته است.بسياري از گيشاها کتاب و فيلم خاطرات يک گيشا را کاملاً تخيلي مي دانند و معتقدند و اين کتاب باعث از بين بردن ارزش والاي گيشا در ميان غربيان شده و بسياري از ظرايف معنوي زندگي يک گيشا را منتقل نکرده است.

http://en.wikipedia.org/wiki/Geisha http://pjvandi.blogspot.com/2006/05/blog-post_27.html

دوبي

توالت عمومي هاي دوبي معمولاً آنقدر شلوغ نمي شوند که کسي منتظر بماند ، ولي در بعضي از محله هاي کارگري که تراکم جمعيت زياد و توالت عمومي کم است، پيش مي آيد که دو سه نفر منتظر خالي شدن اتاقهاي توالت باشند و فکر مي کنيد آنها که بيرون هستند براي اعتراض چي کار مي کنند؟ .... دست مي زنند!؟ ... بله به همين سادگي ، به جاي اينکه با صداي بلند بگويند آقا زود باش ديگه يا زير لب غر بزنند، فقط چند بار پشت سر هم دست مي زنند که بگويند يک نفر بيرون منتظر است، هر چه هم بيشتر دير کني و بيرون نيايي محکم تر و تندتر دست مي زنند، اين هم از يک نوع اعتراض جالب.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/05/blog-post.html

سرعت کار در ادارات دولتي دوبي معروف است، اول اينکه دولت الکترونيک بسيار پيشرفته اي دارد و عملاً نيمي از کارها از طريق اينترنت انجام مي شود و دولت اعلام کرده تا سال 2010 اين ميزان به نود درصد مي رسد. دوم اينکه تعداد کارمندان ادارات دولتي بسيار زياد است و همچنين خيلي از مراکز جانبي مثل دفاتر پست در انجام برخي کارها، دولت را ياري مي دهند.
تمام اينها باعث شده که هيچ وقت از اينکه سر و کارت به کارهاي اداري بيافتد، پشيمان نشوي، تمام ادارات هم خيلي بيش از حد تميز و مدرن و مرتب و آرام هستند و گاهي که مجبور به انتظار کشيدن هستي زمان مثل زهر مار برايت نمي گذرد.

کارمندان ادارات دولتي هم همه اماراتي هستند و حقوق هاي بسيار بالايي دارند، آنقدر هم تعدادشان زياد است که کارها به کوچکترين بخشها تقسيم شده و هر کارمند کار مشخص و سبکي را انجام مي دهد به همين خاطر اکثرشان خوش اخلاق و خوش برخورد هستند، جديداً در بعضي ادارات هم سيستم نظر سنجي راه افتاده به اين ترتيب که وقتي کارت را انجام مي دهي، کارمند مربوطه يک برگه دستت مي دهد و مي گويد اگر از کار من راضي بودي اين برگه را در فلان صندوق بيانداز اگر هم نبودي در آن يکي صندوق.
تمام اينها را گفتم که بگويم امروز صبح براي کاري به اداره مهاجرت دوبي رفتم و از بين تقريباً پانزده باجه اي که اين کار را انجام مي داد، يکي که خلوت تر بود را انتخاب کردم و در صف دو نفره اش نشستم، وقتي نوبتم شد ايستادم و خانمي که مسئول انجام کارم بود مدارک را گرفت و نگاهي انداخت و شروع کرد پاي کامپيوتر کار را انجام دادن ، که ديدم يک دفعه به طور زمزمه مانند و با عشوه دارد زير لب حرف مي زند، فهميدم دارد با هد ست موبايلش صحبت مي کند و چون روسري داشت من نمي ديدم و لحظه اول فکر کردم با من است، بعد ديدم نه خيلي قضيه عاشقانه است، تصور کنيد ساعت هشت صبح اين طوري ناز و عشوه ميومد تا شب به کجاها مي کشيد، همينطور با طرف آرام صحبت مي کرد و آن وسط ها هم از من سوالاتي مي کرد و کارش را ادامه مي داد، بعد شروع کرد همانطوري آرام آهنگي را زمزمه کردن، همش هم خنده و عشوه شتري روي صورتش بود، فکر کردم حرفش تمام شده دارد براي خودش آهنگ مي خواند، بعد فهميدم طرف از آن طرف برايش اين موزيک را گذاشته و اين هم دارد آن را زمزمه مي کند، حالا اين وسط روي برگه هاي من مهر مي زد، امضاء مي کرد، فرم هايم را تکميل مي کرد، از من سوال مي کرد، ولي چشمهايش تو آسمونا بود، کم کم نگران شده بودم که چيزي را اشتباه وارد کند که کارش تمام شد و همچنان که لبخند مليحي روي لبانش بود و گوشش به آنسوي خط، گفت تمام شد، بعدي.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/08/2010_08.html

از آنجا که اين روزها ايراني در دوبي بسيار زياد است، موقعيت خوبي بود که دنبال پارامترهاي مشترک ايراني ها که آنها را متمايز مي کند بگردم.
يکي از چيزهايي که به نظرم رسيده و بين اکثر ايراني ها مشترک است، مناسبت نشناسي است.يعني اکثراْ‌ رفتار و برون دهي هايي دارند که متناسب با شرايط اجتماعي که به آن وارد شده اند نيست و اين از نوع حرف زدن تا پوشش را شامل مي شود ولي در پوشش بسيار عيان است.ايراني هاي مسافر لباس مهماني را در خيابان مي پوشند ، لباس کنار دريا را در مهماني. لباس شب را روز مي پوشند ، لباس ورزش را در فروشگاه ، لباس توي خانه را در رستوران! در مورد خانم ها نوع آرايش نيز با همين مناسبت نشناسي متغير است.
اين مناسبت نشناسي به نظرم چند علت دارد:
اولين آن بي سوادي فرهنگي است. معمولاْ ما ايراني ها نسبت به فرهنگ جايي که به آن مسافرت مي کنيم اطلاعات لازم را نداريم ، چون در مدرسه و خانواده که کسي نبوده اين اطلاعات را به ما بدهد . در سيستم آموزشي هم اولين عنصر لازم براي بدست آوردن اين نوع اطلاعات يعني پويايي نه تنها به ما داده نشده بلکه کمي هم سرکوب شده. منابع هم که آسان در اختيار نيست. خب پس چه طور بايد اطلاعات فرهنگي جايي را که مي خواهيم به آن مسافرت کنيم به دست بياوريم؟! در حالي که در اکثر کشورهايي که ادعاي پيشرفت دارند ( مثل ايران ) ، در هر کتاب فروشي قسمت بزرگي به اطلاعات ديگر کشور ها اختصاص دارد و اغلب آنها هم بسيار ارزان و قابل حمل.
دليل ديگر اين است که ايراني ها و در مقياس بزرگتر شرقي ها ، با تغيير بسيار سخت کنار مي آيند و کلاْ نسبت به هر چيزي که کمي مجبورشان کند تغيير کنند واکنش نشان مي دهند.

يک جور بسته گي در فکرمان هست به باعث مي شود بسيار کند و با زخمت تن به تغيير دهيم ، در همه زمينه ها چه در سيستم فکري چه در ظاهر. براي همين است که در يک جلسه ۳ ساعته رسمي در ايران نتايجي گرفته مي شود که مي شد در نيم ساعت گرفت! ايراني هايي که به مسافرت خارج از کشور مي روند مي دانند در پوشش آزادند براي همين لباسهايي را که در ايران زير مانتو يا در خانه يا در مهماني مي پوشيدند ، همانها را در خيابان مي پوشند. آقايان فکر مي کنند ديگر همه جا بايد شلوار کوتاه پوشيد چون شلوار کوتاه آزاد است .
يک آقاي ايراني با يک شلوار بسيار کوتاه و يک پيراهن رکابي که هر دو بسيار شيک بودند و مثلاْ‌ براي پارکي لب دريا بسيار مناسب و زيبا بود ، به ساختمان دادگستري دوبي آمده بود که شرکتش را ثبت کند و تمام مراحل اداري کارش را با همان لباس انجام مي داد! اين تغيير نيست چون حتماْ‌ همين لباس را در ايران وقتي در حياط خانه اش گلهاي باغچه را آب مي داده مي پوشيده.
اين که اين گونه انتقادي به اين قضيه نگاه مي کنم منظورم اين نيست که خودم مستثني هستم. اتفاقاْ‌ اين نتايج را با بررسي ديگران و خودم به عنوان يک ايراني به دست آورده ام و اين خصوصيات در خودم هم هست فقط به علت زندگي در اينجا کمي با فرهنگ اجتماعي اش آشنا تر شده ام و کمي تغيير را پذيرا ، وگرنه من همان خاکم که بودم.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/08/blog-post_07.html

امارات

تمام مسلمانان غير ايراني که در امارات ديده ام چه شيعه چه سني، چه عرب چه غير عرب، دو چيز از مسلماني را خيلي اهميت مي دهند، يکي روزه است و ديگري نماز جمعه.
اگر نماز روزانه ات را نخواني ، مشروب بخوري، دروغ بگويي و هزار کار ناحلال ديگر انجام دهي، ايرادي نمي گيرندت، ولي اگر در ماه رمضان روزه نگيري يا در نماز جمعه شرکت نکني، با نگاهي تحقير آميز و با هزار نيش و کنايه ، يادت مي آورند که مسلماني.

فکر کنم ايراني ها تنها مسلماناني هستند که از نماز جمعه استقبال زيادي نمي کنند و دليلش هم شايد اين باشد که خطبه هاي نماز جمعه در ايران، بيشتر وجهه سياسي پيدا کرده تا اجتماعي و آنهايي هم که اهل نماز جمعه هستند به خاطر قبول نداشتن عقايد سياسي امام جمعه شان، به نماز جمعه نمي روند.
ولي چيزي که در امارات مي بينم، اين است که مسلمانان، از هر قوميتي، صبح هاي جمعه دوش مي گيرند، لباس تميز مي پوشند، سني ها کلاهي سفيد سرشان مي گذارند که در تمام ماه رمضان(ماه رمضان در دوبي ماه تنبلي مطلقه ، همه دير و خواب آلود ميان سر کار، زود هم ميرن خونه هاشون، در حقيقت ساعت کاري مفيد در ماه رمضون، بعد از افطار تا يازده شبه و همينش کلي هيجان انگيزه، اکثر مسلمانهاي سني هم کلاه سفيدي تمام مدت ماه که روزه هستند سرشون هست که در ماه هاي ديگه فقط موقع نماز جماعت سرشون مي کنند، رستورانهاي هتلها باز هستند ولي بايد دورشون رو بپوشانند تا فقط کساني که در رستوران هستند غذاها را ببينند، بارها و ديسکو ها هم بعد از افطار باز مي کنند و برنامه هاشون رو دارند البته کنسرت هاي مهم در اين ماه برگزار نميش) هم سرشان است، تمام برنامه هايشان را براي ظهر جمعه کنسل مي کنند و به نزديک ترين مسجد محل براي نماز جمعه هجوم مي آورند و خيابان هاي اطراف همه مساجد محلي هنگام نماز جمعه، از جمعيت پر مي شود، آنهايي که دير مي رسند چنان نگران به سمت صف نمازگزاران مي دوند که گويي جايي آتش گرفته، بعد شيعه و سني و وهابي کنار هم به نماز مي ايستند و بعد از نماز به زندگي شان مي رسند.
به همين خاطر اصلاً در فکرشان نمي گنجد که تلويزيون دولتي يک کشور اسلامي، در يک برنامه ورزشي مردم را به رفتن به کوه و پناه بردن به طبيعت در روزهاي جمعه دعوت کند( که شبکه 3 ايران مدام اين کار را انجام مي دهد ) و اين عجيب تر از اين است که در يک کشور اسلامي بار و ديسکو وجود داشته باشد که در امارات هست و خيلي از همين مسلمانان شبهاي جمعه در آنجا اوقات مي گذرانند.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/08/blog-post_05.html