Friday, September 10, 2010

فرنگ از نگاه ايرانيان3

مارکوپولوهاي ايراني

دوبي

به فکرم رسيد اقوام و مليت هاي گوناگوني که در دوبي زندگي مي کنند و من آنها را روزانه مي بينم را به طور خلاصه و کد مانند تعريف کنم، اين شد:

مردان عرب: هيز – تميز – خوشبو – تنبل – خوش برخورد – ظاهر بين و ظاهر پسندمغرور – دو چيز برايشان خيلي مهم است و برايش خوب پول خرج مي کنند: شکم و زير شکم.

زنان عرب: مدلهاي گوناگوني دارند، بعضي هايشان کاملاً اروپايي شده اند که جزو تيپ زنان سنتي نيستند ولي زنان سنتي که لباس عربي مي پوشند و قديمي تر هايشان هم روبنده دارند اينطوري اند:
بد سليقهبا عطرهاي تند دوش مي گيرن و ميان بيرون – هميشه دو سه تا بچه پشت سرشان است که يک يا دو کارگر فيليپيني(فيليپيني ها همه شان يا نگهدار بچه اند يا گارسون و نظافتچي، بهترين هايشان کارمندان دون پايه ادارات خصوصي اند، فيليپيني اي نديدم که حرکت کند و در جا نزند ولي طمع را در چشمانشان مي بينم، هيچ نگاه فيليپيني نديدم که بتوانم بهش اطمينان کنم) از آنها مراقبت مي کنند – نگاهشان طوري است که احساس مي کني استثمار مي شوند.

هندي ها: کثيف - نگاه مظلومکمي زرنگ و آب زير کاه – به راحتي دروغ مي گويند- هميشه مغازه هاي ارزان را شلوغ مي کنند- آرام ( چه در هند چه در دوبي نديدم هندي اي عصباني شود و داد و بيداد کند ) – داراي افکار اقتصادي و پول جمع کن- زن خوشگل هندي هنوز از نزديک نديدم – يک دوست هندي دارم که آدم جالبي است و از مصاحبت هم لذت مي بريم ، ده سالي از من بزرگتر است و روزي دو پاکت سيگار مي کشد و جزو معدود آدمهايي در دوبي است که بهش اعتماد دارم.

پاکستاني ها و بنگلادشي ها: عموماً کارگر و باربر و سرايدار اند ، همه هم در خانه هاي دسته جمعي زندگي مي کنند و زندگي خيلي سختي دارند بعضي هايشان تا ده سال به کشورشان نمي روند که پولشان را جمع کنند تيپ و لباس و رفتارشان کمي از هم متمايزشان مي کند ولي از نظر سطح زندگي در پايينترين سطح هستند. فقط دو پاکستاني ديدم که هر دو مال کراچي هستند و بيشتر از ده سال است که در دوبي هستند و وضع مالي بسيار خوبي دارند.

آفريقايي ها: کثيف – مردهايشان کفش هاي پاشنه تق تقي مي پوشند و اکثراً کلاه دارند- غالباً در دوبي زندگي نمي کنند و فقط براي کار به طور موقت مي آيند و مي روند مثل روسها- هميشه بدنشان بوي ترشي مي دهد.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/08/blog-post_04.html

مهاجرت به دوبي را نمي توان يک مهاجرت کامل به حساب آورد به همين دلايل، روزنامه هاي ايراني داري، راديوهاي ايران را زنده گوش مي کني، در خيابان، ايراني ها را با لباس هاي جور واجور حتي مانتو روسري به وفور مي بيني، شبکه هاي تلويزيوني ايران را دريافت مي کني.... همه اينها باعث مي شوند مفهومي به نام غربت را نيمه کاره دريابي و احساساتت يک بام و دو هوا بمانند. هنوز نمي دانم اين خوب است با بد، از طرفي مثل يک سوپاپ احساسي عمل مي کند و براي مهاجرت هاي سخت تر آماده ات مي کند از طرفي اين توهم برايت پيش مي آيد که مهاجرت همين است و خطرات مهاجرت هاي سخت تر را از ديده پنهان مي کند.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/09/blog-post_17.html

عمان

تفاوتي که عماني ها با بقيه عربهايي که ديده ام دارند، اين است که در چشمان عماني ها غرور نيست، همين. دقيقاً همين خصوصيت بارز است که آنها را از بقيه عربها متمايز مي کند و مهربان تر به نظر مي رسند.

از نظر ظاهري هم مردانشان لباس عربي مي پوشند ولي سر بند عربي سر نمي کنند، بيشترشان کلاه عماني که کلاهي استوانه اي کوتاه با نقش و نگار است سرشان مي گذارند يا شال کوچکي را مانند عمامه به سرشان مي بندند و چيزي از آن آويزان نمي ماند، تقريباً تمام زنان عماني که ديدم محجبه بودند و خارجي ها هستند که به طور مشخص بي حجاب اند. لباس زنان هم چيزي بود بين مانتو روسري بلند ايراني و مانتو هاي عربي و البته همه مشکي.

مسجد سلطان قابوس در مسقط سومين مسجد بزرگ دنياست و معماري بسيار زيبا و منحصر به فردي دارد. اگر گذرتان به آن افتاد به رواق هاي بيروني در حياط که هر کدام به يک سبک معماري تزئين شده اند توجه کنيد.کاشي گري ايراني، مرمر تراشي هندي ، نقوش اسلامي حجاز و سنگ و طلاي تيموري، هر کدام با بهترين کيفيت اجرا شده اند.

در مسجد سلطان قابوس، ساعتي که براي توريستهاي خارجي درب مسجد را باز مي کردند، داخل سالن اصلي و روي فرش، يک پارچه معمولي آبي در مسير رفت و آمد توريستها پهن مي کردند و توريستها با اينکه کفشهايشان را در آورده بودند نبايد از روي اين خط آبي بيرون مي رفتند و پايشان را روي فرش مي گذاشتند، تنها دليلش هم اين بود که غير مسلمان بودند و مسجد نجس مي شد!!. ما بعد از ظهر که دوباره رفتيم، دم در از ما پرسيدند: مسلِم؟ ما هم گفتيم بله مسلِم، گفتند بفرمائيد و داخل مسجد شديم و تا دلمان خواست همه جاي فرش راه رفتيم و عکس گرفتيم و نگاه کرديم، فقط به اين دليل که پدرانمان دين ديگري از پدرانشان به ارث برده بودند.

فضاي شهر مسقط آروم ولي متنوعه، از نظر معماري برام جالبه که اکثر خونه ها سفيد هستند و فرم يکسان عربي عماني دارند، شهرداري به خونه هاي نو هم اجازه نمي ده که فرم عماني شون رو تغيير بدهند، به همين دليل شهر نوسازه ولي فرم قديمي داره، خيابون ها و اتوبان هاش هم خيلي تميز و مدرن هستند و من قبل از آمدن تصورم، چيزي کهنه تر بود، ولي پلها و اتوبانها جديد چند بانده، فضاي شهر رو مدرن کرده. شهر پستي بلندي زياد داره، يک قسمتهاييش کاملاً شبيه کوچه پس کوچه هاي الهيه و فرشته تهرانه با همان سربالايي ها و سرازيري ها.

هر چيز بزرگي در شهر هست اسمش سلطان قابوسه:سومين مسجد بزرگ دنيا، اتوبان اصلي شهر، بهترين و بزرگترين دانشگاه عمان، مرکزعلمي تحقيقاتي، استاديوم ورزشي و ... . يک نوع خودخواهي در اين نوع نامگذاري ها مي بينم که خيلي خوشم نمي آيد...

مهمترين و بزرگترين شهر ظفار، صلاله است و بقيه آبادي هايي هستند که يا کنار دريا يا داخل کوه ها شکل گرفته اند، مقبره ايوب پيامبر هم در همين کوه ها و در منطقه اي به نام ايتن است که عموما، مورد بازديد مسلمانان قرار مي گيرد، يک پارچه سبز خيلي بزرگ روي يک قسمت باز خاک انداخته اند و مي گويند بقاياي ايوب زير اين خاک است، يک قسمت مربع در حياط بيروني هم گل گود رفته با جاي پاي يک انسان بسيار بزرگ است که مي گويند اين جاي پاي ايوب است، جاي پا با تمام انگشتان تقريباً دو برابر و نيم پاي من بود خود قبر هم نزديک به دو متر و نيم طول داشت.

صبح زود از مسقط به سمت صلاله راه افتاديم و دقيقاً 10 ساعته رسيديم. اون جاده کوهستاني و با صفا که راجع بهش شنيده بودم، فقط چهل دقيقه آخر راه نمايان شد، قبل از اون، جاده کاملاً کفي و وسط بيابون و بسيار خلوت بود، به طوري که گاهي هر نيم ساعت به يک ماشين بر مي خورديم و هر يک ساعت به پمپ بنزين مي رسيديم البته بيابون که مي گم منظورم صحرا نيست که شن داشته باشه، زمين صاف خشک با بوته هاي کوچک، مثل جاده هايي که در فيلم ها از جاده هاي امريکا ديده بودم، شهر هاي بين راه هم بسيار کوچک و کم امکانات هستند، البته چندين بار در جاده ماشين هاي کاملاً مجهز به لوازم امداد خودرو ديدم که خيالم را براي مواقع ضروري راحت مي کرد.
تا رسيدن به کوه هاي ظفار، جاده به همين شکله، تنها حيواني هم که در مسير و حتي توي جاده مي بيني شتر است که يک جا وسط جاده ايستاده بود و تا جلويش به طور کامل نايستاديم از جاش تکان نخورد. ما چون هر دو مون رانندگي کرديم خسته نشديم ولي بايد بلد باشي چطور از نظر ذهني براي خودت برنامه اي بريزي که جاده خسته ات نکنه، به هر حال براي من آسانتر از چيزي بود که خودم را برايش آماده کرده بودم.
به محض رسيدن به کوه هاي ظفار چنان تغييري ظرف 10 دقيقه در جاده بوجود مي آيد که يادت مي ره چه مسيري را آمده اي. اول کوه هاي کوچک تپه مانند و بعد جاده کوهستاني و سر سبز پر از گاو و بز، چنان سرمستت مي کنه که دوست داري با کمتري سرعت ممکن رانندگي کني و از اين فضا استفاده کني، فضايي که به خاطر کنتراست شديدش با جاده قبل از آن، بسيار خود نمايي مي کند.

از نظر طبيعت، اين منطقه شبيه کلاردشت خودمان بود ولي نه به آن سبزي البته فصل اصلي اينجا که پر از مه و سر سبزه، درست تو تابستونه که خيلي هم هواي خنکي داره، به همين خاطر بهشت عربها در ايام تابستان، شهر صلاله است، که پروازهاي روزانه به صلاله دارند و حسابي آبادش مي کنند ولي به نسبت توريستي بودن شهر، چندان با امکانات نبود. فقط دو هتل پنج ستاره و شش عدد کلوپ شبانه در شهر هست که تمام کلوپ ها هم در اين دو هتل هستند پس تمام توريستها صبح ها طبيعت گردي مي کنند و شبها در هتل هستند، به همين خاطر شبهاي بسيار بي روح و مرده اي در خود شهر صلاله حکم فرماست، برعکس مسقط که جريان زندگي را در تمام بيست و چهار ساعت در آن حس مي کني.

...بيشترين چيزي که در شهر صلاله ديده مي شود مي دانيد چيست؟.... سلماني!!!؟ در خيابانها مرکزي شهر، به طور متوسط هر صد متر يک سلماني مردانه است، همه هم تابلو هاي بزرگ و مشخص دارند، بعد از آن بقالي و بعد از آن پارچه فروشي بود. مثل اينکه مردم شهر فقط به اين سه مغازه نياز دارند، آنقدر تعداد سلماني ها زياد بود که به نسبت جمعيتي که در شهر ديديم فکر کنم براي هر پنج نفر يک سلماني وجود داشته باشد. هنوز هم نفهميدم چرا اينقدر سلماني مهم است!؟

صلاله پر از درختان نارگيل و موزه و به همين دليل،کنار خيابونا بساط موز و نارگيل فروشي بود مثل هندونه فروشي هاي متحرک تو ايران .

در هر دو شهر مسقط و صلاله مثل همه جا، پر بود از هندي ها، اينقدر جمعيت هند زياد است که هر جا مهاجرت مي کنند باز تمام نمي شوند!! در عمان هم اکثر بقالي ها و کافه ها دست هندي هاست و جالب اينکه يا هندي بلدند يا عربي، هندي هاي عمان هم به زور انگليسي حرف مي زنند، من چند جا کارم را با همين چند کلمه هندي که در دوبي ياد گرفته ام راه انداختم.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/10/7.html

چندين بار برايم پيش آمده که ديدم دو نفر هندي ، دارند با هم انگليسي حرف مي زنند، در حالي که قاعدتاً بايد هندي صحبت کنند.

بالاخره بعد از چند بار نتونستم تحمل کنم و ازشون پرسيدم چرا با هم هندي حرف نمي زنيد؟! گفتند چون از دو جاي مختلف هند هستيم و هندي هايمان خيلي باهم فرق مي کند، بنابراين هر دو ترجيح ميديم انگليسي حرف بزنيم.

زبان " مالايالام " يا به اصطلاح خودشان" ملواري" مختص مردم جنوب هند است. تقريباً مثل اين مي مونه که بري زير آب حرف بزني، يعني اگه زير آب حرف بزني اون قل قلي که مياد حتماً يک معني در زبان مردم جنوب هند داره. همه کلمات ترکيبي از ل و ر و ن هست و روي همه چي هم تشديد ميذارن. اين زبان رو شمالي هاي هند هم مسخره مي کنند و ميگن خيلي سخته.

غير از اين زبان که چيزي کاملاً متفاوت از هنديه، خود هندي هم آنقدر تنوع لهجه داره که دو تا قوم جدا، ترجيح ميدن با زبان سوم که انگليسي باشه با هم حرف بزنند. شايد اگر ايران هم مستعمره انگلستان بود، الان يک گيلک و يک کرد با هم انگليسي حرف مي زدند.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/11/blog-post_15.html

فرهنگ شهري دوبي فرهنگ تنبل پروري است، تنبل از نظر کار بدني و فيزيکي، چون تقريباً تمام کارهاي فيزيکي کمي سنگين را کارگران انجام مي دهند. رستورانهاي خوب و متنوع باعث شده که مقدار غذايي که مردم بيرون از خانه مي خورند بيشتر از خانه باشد.
در رستورانهاي عربي آنقدر گوشت و چربي در انواع متنوعش مي بيني که بعيد مي دانم چنين رستورانهايي در سطح اروپا به راحتي پيدا شوند. منو هاي " حتي الاشباع " يا همان " آل يو کن ايت " به وفور در رستورانها به چشم مي خورند، حتي فست فود هاي معروف مثل کي اف سي يا پيتزا هات هم چنين منوهايي دارند که باز فکر نمي کنم جاي ديگري غير از کشورهاي عربي بتوان چنين چيزي در آنها ديد.
خلاصه که دوبي، مهد شکم چراني است. هر چقدر هم جلوي خودت را بگيري، رنگ و لعاب غذاها باز تحريکت مي کند، در مهماني ها به خصوص مهماني عربها، سه برابر مهمانان غذا هست و براي اينکه صاحب خانه راضي باشه بايد آنقدر بايد بخوري تا از چشمات بزنه بيرون.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/11/20.html

خيلي ازکارگران مرد پاکستاني که در دوبي زندگي مي کنند، وقتي دو نفري در خيابان راه مي روند، دستهاي هم را مي گيرند، دقيقاً مثل دو تا عاشق و معشوق دستانشان را در هم حلقه مي کنند و يک مسير طولاني را بدون اينکه دستانشان از هم جدا شود با هم راه مي روند و حرف مي زنند. جالب اينکه خيلي هايشان سبيل هاي کلفت و تاب داده اي هم دارند و اين حرکت عاشقانه و ظريف، يک پارادوکس ظاهري به وجود مي آورد.
اوايل که اين صحنه را مي ديدم فکر مي کردم حتماً اينها تمايلات همجنس گرايانه دارند، با توجه به اينکه اغلب اين کارگران در خانه هاي گروهي کوچک و فضايي کاملاً مردانه زندگي مي کنند، درآمدشان هم کفاف خوش گذراني را نمي دهد، منطقي بود – و هست – که نيازهاي جنسي شان را با يکديگر ارضا کنند، در ضمن اين را هم بگويم نزديک هفتاد درصدشان در دهات خودشان، زن و بچه و زندگي دارند و گاهي براي صرفه جويي در پول بليط هواپيما، سالها خانواده شان را نمي بينند ( تا 15 سالش را ديده ام )، ولي بعد از اينکه در اين سه سال، با خيلي هايشان صحبت کردم و کمي با خصوصيات اخلاقي و عاداتشان آشنا تر شده ام، به اين نتيجه رسيدم که اين حرکت دست در دست حلقه کردن، فقط نشانه دوستي عميق و صميمانه است و اصولاً علايق جنسي در آن مطرح نيست، مثل احساس دو دختر بچه دبستاني که گاهي دوست دارند دست يکديگر را بگيرند و در مورد اين کارگران اين حرکت بيشتر با قسمت زنانه شان توجيه مي شود تا قسمت مردانه.

قيافه توريستهايي که گاهي اتفاقي چشمشان به دو تا سبيل کلفت آفتاب سوخته گردن کلفت مي افتد که دستشان به هم حلقه شده و سرخوشانه ميانشان تاب مي خورد و خرامان خرامان از بيکاري در خيابان قدم مي زند، ديدن دارد.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/11/blog-post_06.html

بابانويل يا سانتا کلاز:
دورترين سرنخ هاي اين شخصيت مجازي به راهبي مهربان و نيکوکار بنام سنت نيکولاس بازميگردد که بنا به بعضي منابع تاريخي در سال 280 ميلادي در نواحي نزديک به ترکيه کنوني متولد شد. او که وارث ثروت قابل توجهي بود با انفاق به نيازمندان و انجام امور خيريه و عام المنفعه در طول مدت زندگي خود به هزاران نفر از مردم دردمند و فقير کمک کرد و واتيکاس به پاس اين خدمات به او لقب سنت – يا قديس- داد.

روز فوت او – ششم دسامبر- از سوي مردمي که او را مي شناختند و يا راجع به او از پدران خود شنيده بودند بزرگداشت برپا مي شد.
محبوبيت اين سنت بحدي بود که حتي در دوران رنسانس و زوال شديد قدرت کليسا هم همواره کارهاي نيک وي بزرگ شمرده مي گرديد و خصوصا مهاجران هلندي ايکه به آمريکا مي رفتند سالروز فوت وي را برپا مي داشتند.
نام سانتا کلاز، از روي نام هلندي اين قديس – سنتر کلاوس- وارد زبان انگليسي گرديد و با رشد محبوبيت اين شخصيت، کم کم جايي در کريسمس براي او در نظر گرفته شد.

در سال 1822 کلمنت کلارک مور، اسقف وقت، شعري براي اطفال سرود تحت عنوان "ماجراي ملاقات با سنت نيکلاس" و در آن ماجراي تخيلي پرواز سنت نيکلاس در هوا و آوردن هديه براي بچه هاي خوب و آمدنش از طريق لوله بخاري و ... را براي اولين بار به ذهن خيال پرداز کودکان معرفي کرد. اين شعر و داستان آن محبوبيتي تاريخي پيدا کرد و شالوده باور کودکان امروز و هسته اصلي هزاران داستان و شعر و فيلم و ... گرديد.

تاريخچه کريسمس

جشن گرفتن بپايان رسيدن نيمه تاريک و طولاني زمستان و آغاز دوره طولاني تر شدن مجدد روزها به زماني بسيار قبل از تولد عيسي مسيح باز مي گردد.

اولين آثار اين مراسم را مي توان در اسکانديناوي يافت که سپري شدن طولاني ترين شب سال را از 21 دسامبر به مدت ده و گاهي دوازده روز جشن مي گرفتند و به ضيافت و پايکوبي مي پرداختند. در آلمان نيز مردم خداي بخت و برکت "اودن" را گرامي مي داشتند و به افتخارش جشن مي گرفتند.
پايان دسامبر در اغلب نقاط اروپا مناسبترين زمان براي برپايي جشن بود زيرا در اين زمان بخش اعظم ذخاير علوفه دام ها به پايان رسيده بود و براي آنکه مجبور به تهيه خوراک براي آنها نباشند بيشتر آنها را سلاخي مي کردند و به لطف سرماي شديد هوا مي توانستند تا هفته ها گوشت مصرف کنند.
در امپراطوري روم نيز که زمستان به شدت و سردي شمال اروپا جريان نداشت، به پايان رسيدن ماه دسامبر مقارن بود با فراواني ذخاير کشاورزي و مشروبات و احشام و به همين مناسبت براي بزرگداشت ساترن خداي کشاورزي و گله داري جشني بنام "ساترناليا" برپا مي گرديد. در اين امپراطوري همچنين در ميان اشراف رسم بود تا به افتخار تولد "ميترا" خداي خورشيد تسخير ناپذير جشني در 25 دسامبر برگزار گردد. براي بعضي از روميها اين روز مقدس ترين روز سال بشمار مي آمد.
در قرن چهارم ميلادي، يعني زماني که امپراطوري روم رسما دين مسيحيت را به رسميت شناخت تنها جشن مسيحي عيد پاک يا "ايستر" بود و جشني براي تولد عيسي وجود نداشت. در واقع هيچکس نمي دانست – و هنوز هم روشن نيست- که عيسي چه روزي متولد شده بود. بنا به رواياتي تولد وي مي بايستي در اوايل بهار رخداده باشد – رجوع کنيد به ماجراي شبان و گوسفندان و اينکه در زمستان گله براي چرا برده نمي شود. در انجيل هم اشاره اي به تاريخ تولد عيسي نشده است.
سرانجام پاپ ژوليوس اول، 25 دسامبر را به عنوان جشن تولد عيسي از طرف کليسا اعلام کرد و تمام سرزمينهاي تحت پوشش امپراطوري روم موظف به توقف جشن "ساترناليا" و جشن تولد "ميترا" شدند و قرار شد اين روز بعنوان روز تولد عيسي جشن بگيرند. اين رسم کم کم در تمامي نواحي اروپا متداول گشت و بعضي فرق مسيحي در مورد زمان دقيق اين تولد اختلاف نظر پيدا کردند و اکنون شاخه ارتودکس سيزده روز بعد از مسيحيان کاتوليک جشن مي گيرند.
در زمان قدرت گرفتن پيوريتن ها در انگلستان و روي کار آمدن آليور کرامول در 1645 اين مراسم فسخ و ممنوع شد. اما بعد از درگذشت کرامول و روي کار آمدن چارلز دوم بنا به استقبال عامه دوباره رايج گرديد.
اولين مسيحيان تندرويي که به قاره آمريکا پاي گذاشتند، شاخه جدايي طلب از کليساي انگلستان بودند که در 1620 شروع به تاسيس مهاجر نشين ها کردند و ايشان نيز مراسم کريسمس را منافي با اصول دينداري تشخيص داده و ملغي نمودند و بنا براين در آمريکاي شمالي در اوايل کار اثري از کريسمس وجود نداشت.

بعد از گذشت چند دهه در بعضي شهرهاي ديگر که توسط افراد غير تندرو ساخته شدند اين مراسم کم و بيش جريان داشت و بيشتر به شکل يک مراسم درون خانوادگي و خصوصي برگزار مي گرديد. بعد از جنگ هاي استقلال آمريکا، انگليسي ها و مراسم و جشن هاي آنها نيز اقبال عمومي را از دست دادند و کريسمس نيز مدتي به فراموشي سپرده شد بطوري که نه تنها اين روز تعطيل رسمي نبود که حتي کنگره آمريکا در 25 دسامبر 1789 رسما تشکيل جلسه داد. اين روال ادامه داشت تا سرانجام در 26 ژوين 1870 – يعني بيش از هشتاد سال بعد - روز کريسمس تعطيل عمومي اعلام گرديد.
تبديل شدن کريسمس به شکل جشن گروهي به همراه تشويق مردم به شرکت در امور خيريه ماحصل زحمت انديشمندان و هنرمنداني مانند چارلز ديکنز و واشينگتون ايروينگ در قرن نوزدهم ميلادي است که با آثار ادبي خود موجب گرديدند ايده کمک به همنوع و فعاليت در امور خيريه در اين ايام به اذهان عمومي راه يابد و کم کم بشکل بخشي از فرهنگ عامه در اين ايام ظاهر شود.
در نيمه اول قرن بيستم و قوت گرفتن موج توليدات کارخانه هاي و خط توليد، از سوي توليد کننده روش هاي متعددي براي تبليغ اين ايام و تشويق مردم به خريد و اهداي هدايا و برپايي جشن بکار گرفته شد و موجب گرديد تا جشن کريسمس کم کم به بزرگي و تفصيل امروز خود برسد و هر سال به جلوه و بزرگي آن افزوده شود.

در کانادا، البته براي حفظ احترام ساير اديان و باورها و به منظور شريک کردن آنها در اين ماه پر حرارت و انرژي، از عبارت کريسمس استفاده نمي شود و صرفا به لفظ "موسم تعطيلات" اکتفاء مي کنند و درخت کاج غول پيکري که هر ساله در ميدان شهرداري نصب و آذين بندي مي شود به نام درخت تعطيلات نامگذاري مي شود.

قيمت اجناس هم با نزديکتر شدن به کريسمس کاهش زيادي پيدا مي کند و از فرداي کريسمس که ديگر ميلي به خريد هديه وجود ندارد، حراجي هاي اساسي شروع مي شوند و تا چند هفته مردم سرشان به گرفتن تخفيف هاي آنچناني گرم است.

http://tehrantonian.blogspot.com/2003_12_01_tehrantonian_archive.html#107224488368855995http://tehrantonian.blogspot.com/2005_12_01_tehrantonian_archive.html#113345354582447828


در روزهاي بسيار سرد زمستاني تورنتو با سوز مداومي که دماي آن بين منفي 15 تا منفي 35 درجه در نوسان هست-سرما در بعضي از روزها بحدي است – تا منفي 30 درجه سانتيگراد- که مي تواند در چند دقيقه صدمه شديدي به مواد غذايي بزند- تماشاي منظره معتادين به سيگاري که بيرون درهاي ورودي مراکز خريد يا ساختمان هاي تجاري در هواي آزاد ايستاده اند و در حاليکه که از شدت سرما مثل بيد ميلرزند و اين پا و آن پا مي شوند و صورت هايشان شديدا سرخ شده با عجله به سيگارشان – مثل يک وظيفه مقدس نانوشته – پک مي زنند تا زودتر تمام شود و بتوانند به هواي گرم داخل ساختمان بازگردند مرا به فکر فرو مي برد:

"
آيا ترک عادات مضر و نادرست اينقدر سخت است؟ آيا ديگر کسي هم در اين کره خاکي باقي مانده که نداند سيگار با سلامت و جان انسان چه مي کند؟ آيا سيگار کشيدن آنهم به اين وضع لذتي هم دارد؟ آيا در دنيايي که ده ها راه براي ترک سيگار وجود دارد ديگر بهانه اي هم براي ادامه دادن به اين خودکشي تدريجي باقي مي ماند؟ آيا مردن ده ها نفر در هر دقيقه بر اثر عوارض استعمال دخانيات بقدر کافي آگاه کننده و عبرت آموز نيست؟"

http://tehrantonian.blogspot.com/2004_01_01_tehrantonian_archive.html#107513916605576559

سالگرد حمله متفقين به نورماندي

ديروز سالگرد حمله متفقين به سواحل نورماندي (فرانسه) و نفوذ به خاک اروپاي تسخير شده بدست ماشين جنگي آلمان نازي در سال 1944 بود. در اين عمليات غافلگيرانه که تنها در ساعات اوليه آن ده ها هزار نفر کشته و زخمي شدند، خط دفاعي قدرتمند آلماني ها در طول سواحل فرانسه در هم شکسته شد و حرکت در خاک اروپا به سمت سرنگوني دولت هيتلر شروع گرديد و سرانجام در سال بعد، پس از ماه ها جنگ فرسايشي آلمان، بعد از بيست و هفت سال براي دومين مرتبه توسط متفقين فتح شد.

از آن پس هر سال در چنين روزي سربازان و افسراني که هنوز زنده هستند با عصا و صندلي چرخ دار و بعضا با پاي خودشان به مراسم آورده مي شوند و چند ساعتي را به سخنراني هاي احترام آميز و قدرداني رسمي دولتشان مي پردازند. ديروز هم در کانادا با رژه سربازان و حرکت گروهي جت ها جنگي و عمليات نمايشي اين مراسم با حضور مقامات انجام شد.

در مورد دلايل شروع جنگ هاي اول و دوم جهاني بحث ها و سخنان زيادي گفته شده و مي شود. نظريات فراواني ارايه شده و مي شود. بنظر من ساده ترين راه نگاه کردن به اين نکته ساده است که چه کسي يا کساني واقعا از اين دو جنگ متضرر شدند و چه کساني منفعت بردند:

-
در جنگ اول جهاني تخريب شديد کارخانه ها و واحد هاي توليد در اروپا منجر به رشد اقتصادي سرسام آور ايالات متحده آمريکا گرديد و در طول هاي سالهاي جنگ (1914-1918) و دو دهه بعد از آن آمريکايي ها توانستند هر جور کالاي قابل توليدي را به اروپاييان که ديگر توان توليد نداشتند بفروشند و ضمنا بازار مصرف بقيه دنيا را که قبلا به کالاهاي اروپايي وابسته بودند از دست اروپاييان خارج کنند. اين دوران باعث گرديد آمريکا تبديل به ابر قدرت اقتصادي بي رقيب در کره زمين بشود.

با روي پا ايستادن مجدد اروپا در اوايل دهه 1930 آمريکاييان که ديگر بازار مصرف طلايي سابق را نداشتند و تا پيش از آن با حداکثر توان توليد پيش رفته بودن با شديد ترين رکود اقتصادي تاريخ بشريت روبرو شدند و اين ضربه اقتصادي که منجر به بيکاري ميليون ها نفر و خودکشي هزاران بانکدار و کارخانه دار و سهامدار عمده گرديد براي هميشه فرمول هاي اقتصادي را دگرگون کرد.

-
با قدرت گرفتن تدريجي آلمان فروپاشيده و درهم کوبيده دوران جنگ جهاني، به کمک سرمايه گذاري مستقيم و غير مستقيم آمريکايي ها، اروپا که کمتر از يک دهه از براه افتادن چرخ اقتصادي اش مي گذشت، مجددا وارد جنگي فراگير گرديد. اين جنگ که بسيار شديد و کوبنده تر از جنگ پيشين بود يکبار ديگر ماشين اقتصادي اروپا را فروپاشيد و براي آمريکاي بي طرف بهترين بازار جهاني را بهمراه آورد. محصولات آمريکايي، اروپاي آزاد و اروپاي تحت سلطه هيتلر را تغذيه مي کرد و دولت آلمان با شروع جنگ و به يمن سوابق اقتصادي خوب مشترک آمريکايي ها در آلمان، بهترين مشتري ايالات متحده شد.

ژاپني ها به طرز شگفت آوري درست در زمان شروع مجدد رکود اقتصادي زودرس (بواسطه بي پولي تدريجي اروپا تسخير شده و دولت نازي) به بندر پرل هاربر حمله کردند و موفق شدن در حمله اي برق آسا بخش ناچيزي از ناوگان جنگي دريايي آمريکا – عمدتا ناوهاي قديمي و آماده بازنشستگي- را غرق کنند. زيرا بخش اصلي نيروي مستقر در هاوايي بنا به دلايل نامعلومي چند روز قبل براي انجام مانووري بي دليل به آمريکاي جنوبي فرستاده شده بودند. به لطف اين حرکت ساده لوحانه ژاپني ها، آمريکا مجوز بين المللي لازم براي اعلام جنگ به ژاپن – و در نهايت فتح آن کشور و نفوذ شصت ساله در متصرفات ژاپن در اقيانوسيه- و نيز اعلام جنگ به آلمان و الحاق به نيروي جنگي در حال انهدام متفين را بدست آورد و موفق شد در کمتر دو سال، تمامي قاره اقيانوسيه، و ژاپن در شرق و دو سوم خاک اروپا را در غرب به تسخير خود در آورد و رسما به عنوان ابرقدرت نظامي غرب کره زمين برسميت شناخته شود.

لازم به گفتن نيست که دو دهه بازسازي اروپا چه بازار داغ و پرسودي براي کالاهاي مصرفي آمريکايي و چه مجموعه بزرگي از مشتريان وام و کمک هاي سرمايه گذاري براي بانکهاي آمريکايي به ارمغان آورد. وام هايي که هنوزبازپرداخت آنها ادامه دارد و دو کشور مستقل و قدرتمند سابق آلمان و ژاپن هنوز تحت کنترل اقتصادي آمريکا هستند و سهامداران اصلي کارخانه هاي پرسود اين کشورها را بانک ها و موسسات مالي آمريکايي اي تشکيل مي دهند که بودجه بازسازي اقتصاد اين کشور ها را تامين کرده اند.

در خاتمه اين نکته را ذکر مي کنم که در حال حاضر بيش از نيمي از سرمايه کره زمين به ايالات متحده تعلق دارد، بيش از دو سوم دلار صادر شده توسط بانکهاي آمريکايي در خارج از خاک آمريکا مورد استفاده جهت تبادلات تجاري قرار مي گيرد و بودجه نطامي و تحقيقات استراتژيک آمريکا از مجموع بودجه نظامي تمامي کشورهاي ديگر کره زمين بيشتر است.

http://tehrantonian.blogspot.com/2004_06_01_tehrantonian_archive.html#108662596146420536

برج ملي کانادا


CN Tower
يا برج ملي کانادا – واقع در جنوب شهر تورنتو- که با 553متر ارتفاع، بلند ترين بناي مستقل دنيا مي باشد، سي ساله شد.

اين برج که سمبل شهر تورنتو است و سالانه بيش از دو ميليون توريست از آن بازديد مي کنند، در سال 1976 کامل گرديد و علاوه بر جاذبه توريستي ( با داشتن چند رستوران – و يک رستوران گردان- و مغازه هاي فروش سوقات) آنتن مخابرات راديويي و تلويزيوني نيز مي باشد.

بازديد کننده ها مي توانند در Observation Deck از مجموعه وسيع پنجره ها – و يا بالکن آنبراي ديدن 360 درجه اطراف خود استفاده کنند. علاقه مندان همچنين مي توانند از مجموعه کوچکتر ولي مرتفع تر SkyPod در بالاترين بخش برج – که براي عموم باز است – و در ارتفاع 447 متري منظره اطراف را تماشا کنند.

بخشي از کف محوطه Observation Deck از شيشه ساخته شده است که بازديد کنندگان با دل و جرات تر روي آن پا مي گذارند و هيجان ايستادن روي شيشه در ارتفاع 342 متري را تجربه مي کنند. شيشه بکار رفته در کف اين قسمت داراي مقاومت وزني اي در حدود 600 پاوند بر اينچ مربع معادل وزن 12 اسب آبي بزرگسال!!! است.

اين برج از فاصله چند کيلومتري قابل مشاهده است و اگر در شهر Niagara-on-the-Lake در سوي ديگر درياچه انتاريو در محل ورود رودخانه نياگرا به اين درياچه بايستيد قادر خواهيد بود با چشم غير مسلح اين برج را ببينيد.آسانسورهاي اين برج در يک سمت شيشه اي هستند و به بازديد کننده امکان مي دهند منظره شهر را در هنگام بالارفتن تماشا کنند.

چند نکته:

- CN Tower
سالانه بطور متوسط 78 بار مورد اصابت صاعقه قرار مي گيرد.
-
در زمان ساخت اين برج تنها يک نفر جان خود را از دست داده است.
-
سرعت آسانسور هاي اين برج 22 کيلومتر در ساعت است و در کمتر از يک دقيقه مسافران را به محوطه بازديد مي رسانند.
-
ارتفاع اين برج تقريبا دو برابر برج ايفل پاريس است.
-
سيستم حفاظتي ضد تروريستي اين برج در محل ايست بازرسي از درگاه هاي ويژه اي ساخته شده است که با مکيدن هواي اطراف بدن، بازديد کننده ها را براي هرگونه رد مواد محترقه و انفجاري، بو مي کشد!

http://www.cntower.ca/ http://tehrantonian.blogspot.com/2006_06_01_tehrantonian_archive.html#115150259895915688

در دوبي خيلي کم پيش مي آيد که دعواي دو نفر را در خيابان ببيني، براي همين وقتي دو نفر دعوا مي کنند ، براي مردم خيلي هيجان انگيز است و مي ايستند به تماشا کردن.
امروز يک هندي و يک افريقايي را ديدم که در خيابان دعوا مي کردند. حدود ده دقيقه تمام با تمام وجود در صورت همديگر فرياد مي زدند ولي هيچکدام به ذهنشان هم خطور نمي کرد که اشاره فيزيکي به ديگري داشته باشد که دعواي بدني شروع شود. افريقايي ها وقتي فرياد مي زنند صداهاي خيلي بلند ترسناکي دارند که باعث شده بود همه مردم از پنجره ها نظاره گر دعوا باشند. حالا اين صحنه را تصور کنيد که دو نفر در فاصله پنج سانتي متري صورت هم داد بزنند ولي دست به يقه نشوند، هيچ کس هم جلويشان را نمي گرفت مثل اينکه همه مطمئن بودند که اين دعوا يک چک هم ندارد. مثل دو تا گربه که براي هم خط و نشان مي کشند و بعد راهشان را مي کشند و مي روند، دعوايشان تمام شد.

http://pjvandi.blogspot.com/2006/12/blog-post_28.html

تو خيابون فولک کونگ گاتان در منطقه جنوبي استکهلم قدم ميزم که ديدم يک دختري لخت داره خالکوبي ميکنه . فکر ميکنيد کجا؟ پشت ويترين يک مغازه خالکوبي يک دختر جوان خوشگل لخت نشته بود، فقط شورت پاش بود، و داشت رو بدنش خالکوبي ميکرد. اينم بگم اين خيابون محل پر رفت و آمديه و مردم زيادي رد ميشدن و نگاهي هم مينداختن. خيلي ناراحت و عصباني شدم، دلم بدرد اومد و با خودم گفتم جامعه داره به کجا ميره؟ چرا پشت هر ويترين مغازه اي يک چنين دختري نيست؟ آخه اينم شد جامعه؟ (-:

http://sasanstockholm.blogspot.com/2004_05_16_sasanstockholm_archive.html#108507004747375903

پرنسس ويکتوريا دختر بزرگ کارل گوستاو پادشاه سوئد است که پس از پدرش ملکه سوئد خواهد شد. ويکتوريا همانند جوانان عادي در سربازي شرکت کرده و در يک پادگان نظامي آموزش ميبينه.
اين مردمي بودن و عادي بودن خانواده سلطنتي سوئد زبانزد همگان است. پسر و دختر ديگر پادشاه هم همانند ويکتوريا در مدارس عادي و مابين دانش آموزان به مدرسه رفتند و هرگز از مردم کناره نگرفتند. همين اخلاق خانواده سلطنتي باعث شده که اينها از محبوبيت بسيار زيادي برخوردار باشند.

ميخوام انتقاد کنم از فرهنگ غلطي که متاسفانه در بين ما ايرانيها بسيار زياد ديده ميشه. اونهم افاده فروشي، بالاتر دانستن خود از ديگران و اگر دستمان به دهنمان برسه ، حتي بچه هامون رو هم از ديگران جدا ميکنيم و در مدارس مخصوص جاي ميديم.

http://sasanstockholm.blogspot.com/2003_03_23_sasanstockholm_archive.html#91499828

در منطقه شمالي کشور سوئد، نزديک شهر کيرونا ، هتلي قرار دارد که تماما از يخ درست شده ، و هر زمستان اين هتل بر پا ميشود و تابستان از بين ميرود. هتل يخ ، بسيار معروف است و براي رزرو اتاقي در اين هتل ، بايد از ماهها قبل اقدام کرد.

آنچه در اين هتل چشمگير است ، نحوه طراحي و دکوراسيون اتاقها و لابي آن است که در جهان مشهور شده است. امسال مسئولان اين هتل از يک تکنيک جديد براي برپايي کلبه هاي اسکيمويي ، که محل خوابيدن ميهمانها است استفاده کرده اند.اين روش جديد ساده و زيرکانه است. ابتدا ، يک فرم از تخته هاي چندلا قرار داده ميشه ، بعد بادکنکهايي از جنس پارچه با تارهاي پلاستيکي قوي را ، در داخل فرم باد ميکنند . سپس روي بادکنکها رو از آب و برف ميپوشنانند. اين آب و برف در هواي سرد يخ ميزند و بعد باد بالن را خالي ميکنند و درسته ، کلبه يخي آماده است. !!

با اين روش ، امسال توانسته اند تعداد بسيار بيشتري کلبه و در زمان کمتري بسازند که همين باعث شده ميهمانان زيادتري ، از جمله من ، بتوانند از آن ديدار کنند. هواي داخل اين کلبه ها ، چهار پنج درجه سانتي گراد بيشتر نيست و طبيعتا نميشه با شورت اونجا خوابيد اما بودن در چنين مکاني و تجربه خوابيدن در يک کلبه اسکيمويي بسيار جالب تر از آن است که آدم به سرما فکر کند. نوشيدن مشروبي در بار يخي اين هتل را نميشه با هيچ چيزي عوض کرد. و فکرشو بکنيد، روز در سرماي منهاي سي درجه ، سورتمه سواري کنيد، سورتمه اي که توسط چندين سگ کشيده ميشه، و بعد شب در رستوران يخي ، غذايي لذيذ و مشروبي عالي صرف کنيد و شب هم در کلبه اي يخي بخوابيد.من همه اينکارو کردم. کيف نداره؟

http://sasanstockholm.blogspot.com/2003_01_26_sasanstockholm_archive.html#88259243

استکهلم

آقا يواش يواش آدم روش نميشه بگه ايراني هست. ديروز يک مشنگ 50 ساله ايراني ، يک ماشين کرايه ميکنه و با سرعت 110 کيلومتر تو خيابونهاي تنگ و پر رفت و آمد مرکز استکهلم ، ميره تو دل مردم بيچاره عابر!

نتيجه : يک زن 54 ساله کشته ميشه و 19 نفر ديگه زخمي ميشن. تو بازجويي ها ميگه ، من تقصيري ندارم ، اتومبيل من از راه دور توسط ديگران کنترل ميشد! ...خلي ديگه شاخ و دم نداره . چند وقت پيش هم سه ايراني رو گرفتن که اطلاعات محرمانه شرکت اريکسون رو به ماموران روسيه ميفروختند . ايرانيها وقتي سر زبونها افتادن که سه جوان ، با خونسردي کامل چند سال پيش ، يک محل جشن رو به آتش کشيدن و هفتاد هشتاد نفر رو کشتن! بخدا همه کج و کوله نگاه ميکنن ما رو اينجا. توي مرکز شهر که بري ، جايي که محل تجمع معتادان است ، ميبيني که خيليهاشون فارسي حرف ميزنن و دارن مواد ميفروشن يا چرت ميزنن. اي بابا، کجا بره آدم ، چرا اينجوري شده؟ ايراني بودن که يک وقتي افتخار بود حالا هيچم مثبت نيست. بعضي وقتا آدم دلش ميخواد افغاني باشه!!

http://sasanstockholm.blogspot.com/2003_06_01_sasanstockholm_archive.html#95182220

استکهلم

اينجا هم مثل همه جاي دنيا ، مغازه ها هر چند وقت يک بار حراج ميکنن و خوب بسته به جنسها و درصد حراج ، بعضي وقتها خيلي شلوغ ميشه. ايرانيها هم ماشااله هميشه اول صف هستن . ديروز شانسي گذارم افتاد به يک مرکز خريد و ديدم اجناس کامپيوتريش رو حراج کرده و خيلي هم شلوغه.

ديدم بد نيست منم يک سري چيزهايي که دلم نمي اومد گرون بخرم رو از اينجا تهيه کنم. رقتم مثل بچه آدم ته صف ايستادم ، جلوي من دو تا خانوم ايراني بودن که دلم ميخواد با سانسور مکالمه کوتاهشون رو بنويسم:
- ميگم چقدر شلوغه
- آره ، حالا خوبه ايرانيهاي مرده خور خبر ندارن وگرنه پر ميشد اينجا از اقدس و اکرم و عباس!!
- هه هه ، اولا الان صبح يکشنبه است و ايرانيهاي کون گشاد هنوز خوابن و مستي عرق شنبه از سرشون نپريده، دوما کامپيوتر مامپيوتر که حاليشون نيست، اگه حراج تشک و لباس بود الان پر ايراني بود اينجا
- راست ميگي، حالا اينا چيه ما داريم خودمون ميخريم؟
- نميدونم ، اما زنگ زدم به ... گفت مفته بخر!
- ديشب ديسکو چه خبر بود؟
- واي نگو ، پر از زناي خراب ايراني بود!!
- يواش ، نکنه اين پشت سريمون ايراني باشه ، بفهمه ما چي ميگيم
- بفهمه کون لقش!! قيافش که بيشتر به افغانيها ميخوره ، ها ها ها
.......

http://sasanstockholm.blogspot.com/2003_09_28_sasanstockholm_archive.html#106481975147771115

هفت سال پيش براي اجراي يک کنسرت به مناسبت هشت مارس ( روز جهاني زن ) به دعوت يونيفم ( يعني بخش حمايت از زنان سازمان ملل ) رفتيم تاجيکستان . اونجا وقتي ازمون سوال ميشد و ميخواستيم خودمون رو معرفي کنيم مثلا ميگفتيم خانم فلاني سرپرست گروه

اولش متوجه تعجب تاجيکها نمي شديم اما يکي دو روز که گذشت يکي ازدوستان تاجيکمون که استاد دانشگاه موسيقي دوشنبه ست ازمون پرسيد : " شما يتيم هستيد ؟ " ما که از تعجب شاخ درآورده بوديم گفتيم : " نه . چطور مگه ؟ "

گفت : " پس چرا خانم فلاني سرپرست شماست ؟ "

تازه دوزاريمون افتاد که اينا چه فکري کرده اند . اين بنده هاي خدا فکر کرده بودند ما يتيم هستيم و خانم فلاني سرپرستي ما رو قبول کرده . کلي دلشون براي ما سوخته بود و لابد فکر ميکردند که چه لزومي داره اينا همه جا ميگن اين خانم سرپرست ماست . بعد که کلي خنديديم و براشون توضيح داديم که اين سرپرست ازون سرپرستا نيست ، گفتند که ما اينجا به چنين کسي ميگيم " سرور " . به گروه هم ميگيم " دسته " . پس اين خانم ميشه " سرور دسته شما " . و اين شد که ما ازون به بعد همش به شوخي اين دوستمو سرور هم صدا ميکنيم

http://nikat.blogspot.com/2006/10/blog-post_03.html

در سوئد، ماه يوني يا ژوئيه، براي دانش‌آموزان، ماهي پرخاطره و فراموش نشدني است. ماه برگزاري جشن پايان تحصيلي. اين جشن در همه‌ي سطوح آموزشي، از پيشدبستان تا مراحل بالاي آموزشي، برگزار مي‌شود و هر کدام سنت‌ها و شيوه‌هاي متناسب خود را دارد.

هواي سوئد در اين زمان، بهترين و مطبوع‌ترين حالت و طبيعت، زيباترين شکل ممکن را دارد. در حقيقت بهشتي عطرآگين است. خورشيد بيشتر روزها، تا ساعت ده شب در آسمان به چشم مي‌خورد.

روز جشن پايان تحصيلي، بدون شک يکي از بزرگترين روزهاي زندگي هر فرد درسوئد است. دخترها معمولا با لباس سفيد و پسرها با کت و شلوار شرکت مي‌کنند. در اين روز، آنها براي اولين بار کلاه مخصوص فارغ‌التحصيلي را مي‌توانند بر سر بگذارند. در محوطه‌ي مدرسه، خانواده، فاميل و دوستان هر دانش‌پژوه يا محصل با هديه و گل، انتظار فرد مورد نظر خود را مي‌کشند. آنها پلاکارتي را با خود حمل مي‌کنند که روي آن عکس دوران کودکي محصل، در قطع بزرگ نصب شده‌است. برگزاري اين مراسم اجباري است که يا در مدرسه برگزار مي‌شود و يا در کليسا. مدرسه بايد جشني را ترتيب بدهد که تمام دانش‌آموزان بتوانند در آن شرکت کنند

پس از دريافت ديپلم و سرود و موزيک، خانواده با وسيله‌ي نقليه‌ي ويژه که براي چنين روزي تهيه و تزيين شده، پس از گشتي در شهر، روانه‌ي خانه مي‌شوند تا جشن را در آنجا با پذيرايي از مهمانان و خوردن غذا و شيرني، همراه با رقص و موزيک ادامه دهند . وسيله‌ي نقليه مي‌تواند شيک‌ترين اتومبيل، تا وانت بار معمولي را در بر گيرد. رايج‌ترين آن کاميون يا وانت بزرگي است که با شاخه‌هاي سبز درخت، بادکنک و گل تزيين شده‌است.

به ياد دوران درس و مدرسه‌ي خودم افتادم که آغاز و انجام سال تحصيلي براي خانواده‌ها يکسان و بي‌تفاوت بود. تنها اتفاقي که در آن زمان و پس از امتحانات مي‌افتاد، اين بود که فراش مدرسه در اولين فرصت، کارنامه‌ي تحصيلي مرا از مدرسه مي‌گرفت و پيش پدر مي‌برد تا مژدگاني خوبي دريافت کند.

کسي براي ما جشن و جايزه و پاداشي در نظر نمي‌گرفت. ما، پاداشمان را به شکلي بسيار ساده، از خودمان دريافت مي‌کرديم. از جمله اين که پس از شبهاي طولاني بيدار خوابي و حفظ کردن انبوهي مطالب و آمار و تاريخ - که جز خستگي ذهني و جسمي و گرفتن نمره، ارزشي ديگرنداشت - امتحان را که خوب مي‌داديم، به تنها قنادي شهر مي‌رفتيم و در قسمتي از آن که پرده‌اي باچند صندلي و يکي دوتا ميز آن را از بقيه‌ي مغازه جدا مي‌ساخت، براي خودمان سفارش بستني و پالوده مي‌داديم که در کنارش ليواني آب خنک نيز گذاشته بودند و دلهاي خسته وتن‌هاي عطش‌زده و پر از دلهره و التهابمان را در هواي داغ و آفتابي خردادماه، خنکايي مي‌بخشيديم و چقدر مي‌چسبيد. بعد دوباره شب ديگر را تا دمدماي صبح درس مي‌خوانديم.

درس خواندن وظيفه‌ي ما بود. بايد وظيفه را به خوبي انجام مي‌داديم. در حقيقت اگر به درستي انجام نمي‌شد، جاي حرف و سرزنش داشت. واي به حال و روز کسي که تجديدي و يا مردودي داشت. نه تنها خود، که همه‌ي فاميل، سرافکنده و خجالت‌زده بودند.

در اينجا از اين شکنجه‌ي رواني خبري نيست. در نتيجه از همان دوران پيشدبستان، خاطره‌ي شيرين جشن پايان تحصيلي، صفحه‌‌ي ذهن را رنگين و خاطره‌‌هاي دوران تحصيل را شيرين و دلنشين مي‌سازد و آن را به روزهاي فراموش نشدني زندگي پيوند مي‌زند.

http://www.kalam.se/studentexamen.html

دوبي

ديروز رفته بوديم خريد . يک زن و شوهر اروپايي اومده بودند مايو بخرند . خانومه رفت يک مايوي دو تکه صورتي خوشگل پوشيد و اومد بيرون ، يک قر داد و از شوهرش پرسيد : " دوست داري ؟ " .

اين جور صحنه ها هنوز اينجا خيلي عادي نيست . کنار دريا که باشي هيچ مانعي نيست اما مثلا وسط فروشگاه با مايو باشي همچي يک خرده عجيبه . ولي خب اون بيچاره ها تقصيري نداشتند . با سيستم خودشون رفتار ميکردند و اصلا احساس ناراحتي نمي کردند .

يک بار ديگه هم يادمه چند سال پيش يک دختر و پسر انگليسي وسط سيتي سنتر واستاده بودند و سخت گرم کار لب و لوچه بودند که با اعتراض اطرافيان مواجه شدند . يعني يک خانم اروپايي ديگه رفت بهشون تذکر داد که اينجا جاي اين کارا نيست و اون بيچاره ها هم دمشون رو گذاشتند رو کولشون و رفتند . خب حالا حالاها مونده تا ادعاي آزادي رو بتونن ثابت کنند اين جماعت عرب . سرعت پيشرفتشون ولي قابل تحسينه .

http://nikat.blogspot.com/2006/08/blog-post_13.html

دوبي

يکي از صداهايي که اينجا اصلا نمي شنويم صداي دزدگير ماشينهاست . تهران مدام يک صداي بوق مقطع يا صداي آژير يک ماشين که يا گربه از کنارش رد شده و يا دزد داره مي بردش به گوش مياد . ظهر ، شب ، نصفه شب ، هر جا که ماشيني هست اين صدا هم هست . تازه با اين همه دزدگير اين همه ماشين دزديده ميشه و پيدا نميشه . ما خودمون يکيشو داشتيم . هنوز که هنوزه چشمم دنبال اون ماشين هست .

روزهاي اول اينجا در دبي خيلي هيجانزده ميشدم از اينکه مي ديدم ماشينها هيچ قفل و زنجيرو دزدگيري ندارند . اصلا نمي فهميدم که چطور يک نفر شب تا صبح عينک آفتابي گرون قيمتشو تو ماشين رو بازش ميگذاره و هيچکس بهش دست نمي زنه . گاهي موبايل و کيف پول هم تو ماشين مي گذارند و مي روند پي کارشون . هنوز هم از ديدن اين صحنه ها به هيجان مي آيم . يک بار مامانم يک ساک دستي رو وقتي از فرودگاه مي اومديم خونه تو خيابون کنار ماشيني که ازش پياده شديم جا گذاشت . فردا صبح که متوجه غيبت ساک شديم باورمون نمي شد که بعد از حداقل دوازده ساعت هنوز ساک تو خيابون باشه ولي بود .

اين چيزها وقتي براي آدم عادي بشه ديگه نمي توني تو ايران زندگي کني . احساس نا امني ميکني . اصلا يادت مي ره که قبلا تو هم اينجا زندگي ميکردي و خيلي هم ناراحت نبودي و اصلا به اين مسائل دقت نمي کردي ولي حالا....

http://nikat.blogspot.com/2006/05/blog-post_19.html

هند

... هر کس هر جا دلش مي خواست قضاي حاجت ميکرد . هيچ مرزي براي اين کار وجود نداشت . هر ديواري قابليت اينو داشت که بهش .... شيد ! البته همه اين کارا مخصوص آقايون بود . زني رو نديدم که در ملا عام جيش کنه . حتي يک بار چند تا توالت تو خيابون ديدم که هيچ دري نداشت يعني فقط توالت هاي سرپايي براي آقايون بود که با دهان هميشه باز از مردم خواهش ميکرد به جاي ديوار از اين نقاط خاص استفاده کنند اما مگه ممکنه با چند تا توالت بدون در و سقف اين همه جمعيت رو سرويس داد ؟؟؟؟؟

http://nikat.blogspot.com/2006/03/blog-post_28.html

دوبي

به خدا من اصلا دلم نمي خواد ايراني ها رو مسخره کنم ولي اينقدر گاف ميدن که ديگه آدمو مجبور مي کنن . اين هم که ميگم مسخره کردن نيست فقط بي توجهي و شايد هم يک خرده بيسواديشون باشه که کار دستشون ميده و البته از انرژي زيادي که براي ديد زدن پر و پاچه خانمها خرج ميکنند نبايد غافل شيم . اگه سرشون به کار خودشون باشه و يک کم از هوششون استفاده کنند به خدا خيلي خوب ميشه .

ديشب که رفته بوديم خريد باز يک صحنه خنده دار ديديم . ۳ تا آقاي ايروني قصد داشتن پنير بخرند که لابد تو هتلشون نون و پنير بخورن و خرج سفر رو کاهش بدن که البته خيلي هم خوبه، يک يخچال ۱۵ متر در يک و نيم متري فقط مخصوص پنير هست که هر کوفتي توش پيدا ميشه . از پنير شير گاو تا پنير شير مرغ . اين ۳ تا آقا اولين پنيري که ديدند ـــ که اتفاقا قيمتش خيلي ارزون شده بود ـــ رو به خاطر قيمتش انتخاب کردند غافل از اينکه يکي از پنيرهاي بوگندو و عجيب و غريب فرانسوي رو انتخاب کردند . از تصور قيافشون وقتي که تو هتل با بوي گند پنير مواجه ميشن و احتمالا همشو مي اندازن سطل آشغال ، خيلي خندم ميگرفت . دلم نمي خواست راهنماييشون کنم ، اولا که به من ربطي نداشت ، دوما دفعه ديگه .حواسشونو جمع ميکنن

... يک بار يک خانم جوون ايروني واستاده بود جلوي قسمت خوشبو کننده ها و داشت با کنجکاوي به جعبه هاي عود هاي رنگارنگ نگاه ميکرد و هر ۵ ثانيه در يکيشونو باز ميکرد و بو ميکرد و ميرفت سراغ بعدي .
بعد از چند دقيقه شوهرش اومد و گفت : چه کار ميکني ؟ ميخواي از اينا برات بخرم ؟
خانومه گفت : اينا چي هستن ؟
شوهره گفت : فشفشه !!!

http://nikat.blogspot.com/2006/01/blog-post_27.html

هند

يکي از صحنه هاي جالبي که در مناطق فقيرنشين شهرهاي هندوستان بارها ديدم ، دندونپزشکهاي کنار خيابون بود . درست مثل سلموني هاي قديم ايران که کنار خيابون کله رو مي تراشيدند بعدش هم چاي دارچين سرو مي کردند .
اين قضيه در مورد دندونپزشکي خيلي وحشتناکه . يک کسي که قيافه اش شبيه قصاب ها ست و کثيف
، دستشو ميکنه تو دهن يکي ديگه مثل خودش و قطعا کاري جز کشيدن دندون نمي کنه . نمي شه تصور کرد با اون شرايط و امکانات مثلا دندون پُر کرد يا RCT انجام داد !
از اون جالبتر اين بود که تو بساط اين دکترهاي دندونپزشک تعداد زيادي دندون مصنوعي آماده هم وجود داشت . اونايي که دندوناشونو مي کشند خب به دندون مصنوعي احتياج دارند و بايد يکي يکي اين دندوناي آماده رو ـــ که لابد صاحبانشون مرده اند ـــ امتحان کنند و هر کدومش که راحت تر بود انتخاب کنند .
چه ميشه کرد . فقره ديگه ......
من فکر کنم ويروس ايدز از رو بره وقتي اين اوضاع رو ببينه !

http://nikat.blogspot.com/2006/01/blog-post_15.html

هند

هر جا که ميرفتيم پر بود از گدا . بچه و بزرگ و پير و جوان و .....
از همه ناراحت کننده تر وضعيت بچه ها بود . معصوميت بچه ها آدم رو به زانو در مياره . دلم ميخواست پدر و مادراشونو کتک بزنم . آخه چرا اين بچه ها رو به دنيا آوردين ؟ شما که خودتون جاي خواب ندارين چرا چند تا آدم بدبخت ديگه به اين دنيا اضافه کردين ؟ اصلا کي و کجا فرصت داشتين برين سانفرانسيسکو که اين بچه ها رو سوغات بيارين ؟
اين همه آدم تو دنيا هستند که در شرايط اجتماعي و اقتصادي مطلوب زندگي ميکنن و آرزوي يک بچه به دلشونه . در آيين هندو هم مانند اسلام هيچ منعي براي بچه دار شدن وجود نداره . يعني اگر مادر و پدري به اين نتيجه برسند که از عهده نگهداري بچشون برنميان ، حق ندارن مانع تولد فرزندشون بشن و از نظر مذهبي کار ناثوابي ست .
من نمي فهمم اين که يک تکه گوشت بدون روح رو آدم از بين ببره بهتره يا اينکه يک بچه بدبخت به دنيا بياد که از سطل زباله تغذيه کنه و تو خيابون بخوابه و بهش تجاوز بشه و گدايي کنه و هزاران بار از خودش سوال کنه ”من چرا به دنيا اومدم ؟“
واقعا که خلق را تقليدشان بر باد داد .
بچه هايي که گدايي ميکردن بينهايت بودن . دلمون ميخواست به همشون کمک کنيم ولي آخه چقدر ؟ مگه تموم ميشن ؟
راننده خوبمون يک راه حل خوب به ما پيشنهاد کرد . اون گفت که بيشتر اروپايي ها وقتي مي آيند به هندوستان با خودشون خوراکي ميارن . بيسکوييت ، شکلات ، چيپس و چيزهايي از اين قبيل و هر جا ميرن که گدايي بهشون آويزون ميشه با خوراکي ازش پذيرايي ميکنن . خيلي راه خوبيه .
حتما اگه ميخوايين به هندوستان سفر کنيد ، آبنبات و بيسکوييت يادتون نره . اونجا کلي بچه هستند که منتظر شما هستند که از جيبتون براشون خوراکي هاي خوشمزه دربيارين .

http://nikat.blogspot.com/2005/11/blog-post_28.html

دوبي

به يک عروسي عربي دعوت شديم در يک هتل پنج ستاره در دبي . اسم جشن بود : جشن زفاف . به اين معني که فقط مهموني براي زنان فاميل ميگيرند و آن شب عروس به خانه خودش ميرود . از ساعت ۸ شب مهموني شروع شد و ساعت ۱۱ عروس با يک لباس عروس کاملا اروپايي که هيچ نشاني از فرهنگ عربي در آن نبود وارد سالن شد به همراه دامادي که لباس سفيد بلند عربي و سربند سفيد عربي به بر داشت . کمي مضحک به نظر مي آمد . تضاد و بلا تکليفي را در تمام مهماني با تمام وجود احساس مي کردم .
تمام زنان لباس هاي عجيبي به تن داشتند . انگار همگي لباسهايشان را از روي مدلهايي که در کانال
fashion ديده بودند انتخاب کرده بودند . با هيکل هاي عربي و بدون تناسب با لباسها . شبيه يک بالماسکه بود . همه زنان غرق در طلا و حنا بودند .
سالن عروسي اما واقعا زيبا آراسته شده بود . ميزهاي گردي براي ۸ نفر که چتري از گل بالاي آن بود و گوي هاي شيشه اي از آن آويزان بود که درون آنها شمع روشن کرده بودند و بيشتر نور سالن از شمع ها بود .

خيلي زيبا بود و رويايي . گلهايي که براي تزيين سالن استفاده شده از بهترين نوع بودند . رزهاي درشت صورتي کمرنگ و سفيد . از تمام فضا فقط و فقط بوي پول و ثروت رو مي شد استشمام کرد . گروه موسيقي پشت پرده اي نشسته بودن تا مبادا روي ماه زنان عرب را ببينند . خواننده زني خوش هيکل و زيبا با لباس سرخابي زيبايي ميخواند و مجلس را گرم ميکرد .پذيرايي هم در حد شاهانه بود . انواع نوشيدنيها و شيريني هاي لذيذ عربي .
سالني به بزرگي سالن اصلي را براي شام در نظر گرفته بودند و فقط ميز دسرش به قدري بزرگ و مفصل و متنوع بود که امکان استفاده از ۲۰ درصد خوراکيها هم ممکن نبود !!!!!! غذاها هم بيشتر شامل کباب و غذاهاي گوشتي و چرب و شيرين بود و ماشاالله اين همه آدم ثروتمند آنچنان حمله کرده بودند به اين غذاها انگاري هرگز غذا نخورده اند .
اين همه را گفتم که مقايسه اي کنم بين عروسي عربي و هندي .
لباسهاي سنتي و زيبا و هماهنگ عروس و داماد ، لباسهاي زيبا و ساده مهمانان ، غذاهاي گياهي و ساده و خوشمزه ، آرامش و منش مهمانها ، همه و همه به دل مي نشست . بايد بگم که از نظر مالي هر دو عروسي در يک حد بودند . يعني هر دو خانواده بسيار ثروتمند بودند ولي نحوه برگزاري مهماني و برخورد آدمها بسيار متفاوت بود . فرهنگ و تاريخ غني چيزي نيست که بشه پنهانش کرد . در تمام سلول هاي بدن آدمها رسوخ ميکنه . اين عربهاي امارات که بنده خداها بيشترشون ايراني الاصل هستند ولي اصرار دارند که هويت اصليشون رو پنهان کنند و با پول و ثروتي که در اين ۴۰ سال به دست آوردن ميخوان براي خودشون اعتبار کسب کنند نمي دونند که اين اعتبار ممکنه که ظاهر فريبنده اي داشته باشه اما باطن زشت و تهوع آورش را هيچ کار نميتوان کرد .
حالا هي بگين هندي هاي گدا گشنه . آدم ياد اون ضرب المثل مي افته که ميگن : ” از نخورده بگير بده به خورده !! “

http://nikat.blogspot.com/2005/11/blog-post_23.html

هند

تمام خيابان پر بود از هيزم هاي آماده سوختن . چه قشنگ که همه اينجا براي گرم شدن آتش روشن مي کنند . تصور يک شومينه روشن خيلي لذتبخش .بود . مثل شمال ايران . درهواي سرد کنار شومينه بشيني و صورتت از آتيش سرخ بشه و دلت نخواد از جات بلند شي
يک عده آدم ! تعدادشون زياد نيست . دارن ميان به سمت ما . يک چيزي رو دستاشونه . پارچه قرمزي روش کشيدند . يک جسد . جسد مردي هندو که زانوانش جمع است . دراز کشيده اما پاهاش صاف نيست . لابد يکي از همين خيابان خوابها بوده که ساعتها بعد از مردنش به دادش رسيدند . زانوان .خشک شده اش مشکلي ايجاد نخواهد کرد . اين هيزمها تبديل به خاکسترش خواهند کرد

محل مخصوص سوزاندن مردگان . اين همه چوب براي گرم شدن ابدي هستند . در هر محله مکاني مخصوص براي سوزاندن مردگان وجود دارد . روي خاک گودالي به عمق ۲۰ سانتيمتر حفر کرده اند . به اندازه اي که يک نفر در آن دراز بکشد و هم سطح زمين شود . روي گودال با چوبهاي آماده سوختن پوشيده مي شود . ۲ ساعت طول ميکشد . نيمکتهايي براي همراهان مرده ها در نظر گرفته شده که ۲ ساعت به انتظار بنشينند براي تماشا و گرفتن خاکستر
، انبرهايي که به ديوار آويزون شده اند براي اين کار هستند . دندانها ، ناخنها و مقداري استخوان چيزهايي هستند که بعد از ۲ ساعت .باقي خواهند ماند براي سپرده شدن به گنگ مقدس
احساس ميکردم با هر نفسي که ميکشم مقداري خاکستر معلق در هوا را استشمام ميکنم که چند ساعت پيش آدم زنده اي بوده
.احساس عجيبي بود . دوباره به خيابان پر از چوب نگاه کردم

ديگه ياد شومينه و شمال و هواي سرد نيافتادم . اين چوبها نصيب چه کساني خواهند شد ؟

http://nikat.blogspot.com/2006/12/blog-post_1593.html

هند

فاصله ۱۴ کيلومتري فرودگاه تا هتل نيم ساعت طول کشيد چون خيابونا پر بود از دست انداز . آشنا بود . در ايران زياد داريم . وضعيت رانندگي از تهران هم بدتر بود . بدون نظم . فکر ميکنم بوق و پدال گاز ماشينها به هم وصل بودند . بدون بوق هيچ ماشيني راه نميرفت . شنيده بودم در هندوستان گاو مقدسه و در خيابانها ديده مي شوتد ولي در مورد خوک چيزي نشنيده بودم . گاو ، ميمون ، سگ و خوک حيواناتي بودند که در خيابانها به وفور .ديده مي شدند
فقر اولين چيزي بود که با قدرتِ تمام خودنمايي مي کرد . فقر از نوع واقعي . نه از اون مدل ايرانيش . من تصورم از فقير کسي بود که سر بي شام به زمين بذاره و يک اتاق کوچک در بدترين ناحيه شهر داشته باشه و پول نداشته باشه بچه شو بفرسته مدرسه و .... . فقر در هندوستان از جنس ديگري بود . از جنس زندگي سگي بود . نه لباسي براي پوشيدن ، نه سرپناهي . درست مثل يک سگ . تو پياده رو خوابيدن و بيدار شدن و زندگي کردن . .جدال سگ و انسان براي پيدا کردن ته مانده غذا در سطل هاي زباله

http://nikat.blogspot.com/2005/11/blog-post_13.html

دوبي

... اينجا بعضی روزا و شبا تو تابستون اينقدر رطوبت هوا زياده که مه غليظ تمام شهر رو می پوشونه . مثل کوری سفيد ميمونه .وقتی دستو از پنجره بيرون ميبری ديگه ديده نمی شه. خيلی جالبه .می خواستم عکس بگيرم ولی هيچ چيزی ديده نمی شد . انگار از يک کاغذ سفيد عکس بگيرم .

http://nikat.blogspot.com/2005/07/blog-post_24.html

اين سفرنامه ادامه خواهد داشت....