Wednesday, September 1, 2010

شبي كه همسرم

"شبي كه همسرم از من خواست كه با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم..."


‌‌‌‌‌‌ارزشمندترين وقايع زندگي معمولا ديده نميشوند و يا لمس نميگردند، بلكه در دل حس ميشوند.
لطفا به اين ماجرا كه دوستم برايم روايت كرد توجه كنيد.
دوستم ميگفت كه پس از سالها زندگي مشترك، همسرم از من خواست كه با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت كه مرا دوست دارد، ولي مطمئن است كه اين زن هم مرا دوست دارد. و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن ديگري كه همسرم از من ميخواست كه با او بيرون بروم مادرم بود كه 19 سال پيش بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود كه من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم. مادرم با نگراني پرسيد كه مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود كه يك تماس تلفني شبانه و يا يك دعوت غير منتظره را نشانه يك خبر بد ميدانست.به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود كه اگر ما امشب را با هم باشيم. او پس از كمي تامل گفت كه او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از كار وقتي براي بردنش ميرفتم كمي عصبي بودم. وقتي رسيدم ديدم كه او هم كمي عصبي بود كتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع كرده بود و لباسي را پوشيده بود كه در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتي سوار ماشين ميشد گفت كه به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند.
ما به رستوراني رفتيم كه هر چند لوكس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود كه گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينكه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.
هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاكي از ياد آوري خاطرات گذشته به من نگاه ميكند، به من گفت يادش مي آيد كه وقتي من كوچك بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود كه منوي رستوران را ميخواند. من هم در پاسخ گفتم كه حالا وقتش رسیده كه تو استراحت كني و بگذاري كه من اين لطف را در حق تو بكنم. هنگام صرف شام گپ و گفتي صميمانه داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلكه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم كه سينما را از دست داديم.
وقتي او را به خانه رساندم گفت كه باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينكه او مرا دعوت كند و من هم قبول كردم. وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد كه آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه كه ميتوانستم تصور كنم.
چند روز بعد مادر م در اثر يك حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد كه بتوانم كاري كنم. كمي بعد پاكتي حاوي كپي رسيدي از رستوراني كه با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد. يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود: نميدانم كه آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت كرده ام يكي براي تو و يكي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد كه آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم. در آن هنگام بود كه دريافتم چقدر اهميت دارد كه بموقع به عزيزانمان بگوئيم كه دوستشان داريم و زماني كه شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.
هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست. زماني كه شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.
امروز بهتر از ديروز و فرداست.