Friday, September 10, 2010

تنم را مي فروشم، وطن را نه

"اعليحضرتا! مملکت خراب، رعيت پريشان و گداست و تعدي حکام و مامورين بر مال و عرض و جان رعيت دراز. ظلمشان اندازه ندارد، از مال مردم هرقدر ميل شان اقتضا کند مي برند، قوه غضب و شهوت شان به هر چه حکم کند، از زدن وکشتن وناقص کردن، اطاعت ميکنند. اين عمارت و مبل ها و وجوهات و املاک در اندک زمان از کجا تحصيل شده؟ تمام مال رعيت بيچاره است. اينکه رعايا از شدت فقر فرزندان عزيز خود را بفروشند و بهاي آن را به عوض ماليات بدهند و آنوقت اشخاص آن ماليات را به اين قسم تاراج کنند، آيا اين ظلم نيست؟ حکايت دختران قوچان را شنيده ايد؟ ماموران در عوض ماليات و حق الحکومه، طفلان و دختران را بزور از خانواده هايشان گرفتند و به اجنبي ها فروختند. ناموس رعيت ناموس دولت است!هيچ بي عصمتي بالا تر از اين نيست که حاکمي راضي به فروش ناموس رعيت شود و آنها را به دست اجانب گرفتارکند. شايع است که فقط ده هزار قوچاني از ظلم به خاک روس فرار کرده اند. هزاران رعيت ايران از تعدي حکام و مامورين به ممالک خارجه هجرت کرده، به حمالي و فعلگي گذران ميکنند و درذلت و خواري مي ميرند. در فرنگستان تجارت کنيز و غلام ممنوع است چه خبر شده دختران ايراني را اينطور ميفروشند؟ اين حالت مملکت اگر اصلاح نشود عنقريب اين کشور جزء ممالک خارجه خواهد شد. البته آن جناب راضي نميشوند در تواريخ نوشته شود در عهد همايوني ايران به باد رفت، اسلام ضعيف و مسلمين ذليل شدند. اعليحضرتا چاره اينکار، مجلس عدالت است. انجمني مرکب از تمام اصناف مردم که در آن شاه و گدا مساوي باشند. مجلس اگر باشد اين ظلم ها رفع خواهد شد، خرابي ها آباد خواهد شد، خارجه طمع به مملکت نخواهدکرد..."
عريضه آيت الله طباطبايي به مظفرالدين شاه قاجار، بهار 1906

فروش دختران قوچاني در بهار و پاييز 1905 در دوران حکومت آصف الدوله در خراسان روي داد، ماموران حکومت صدها طفل و دختر را در عوض سه من گندم ماليات که خانواده ها به دليل خشک سالي هاي مکرر و حمله ملخ، نداشتند بدهند، گرفتند وبه بهاي گزاف به ترکمان ها و ارامنه عشق آباد فروختند و از دو سر استفاده بردند. برخي از دختران را خود ماموران خريدند! در همين زمان فقط در يک صبح تا ظهر 160 دختر باکره ايراني در بازار تفليس به حراج گذاشته شد! کار به جايي کشيد که به دليل زيادي عرضه، قيمت برده در بازارهاي آسياي مرکزي از سري 3 پوند استرلينگ به بهاي 5 شلينگ سقوط کرد. از ميان اين دختران نگون بخت که گاه چندين دست معامله شدند برخي به ازدواج هاي اجباري درآمدند، بعضي به کنيزي گرفته شدند و برخي در قهوه خانه ها و مهمانسراهاي آسياي ميانه به رقاصي ، آوازخواني و يا فحشا گمارده شدند. اگر چه فقر رعيت و ظلم حکومت وحتي دختر فروشي در مناطق مختلف ايران واقعه بي سابقه اي نبود اما داستان فروش دختران قوچان حکايتي شد که دهان به دهان گشت، از سر منبرها نقل شد، در شب نامه ها و مناظرات و تصنيف هاي سياسي به شعر و طنز و کاريکاتور بازنگاري شد و دختران قوچان تبديل به دختران ايران شدند. دختر فروشي معادل وطن فروشي تعبير گرفت و از نخستين ماه هاي تشکيل مجلس اول رسيدگي به ماجراي دختران قوچان، يکي از موارد تظلم ملت عليه استبداد کهن شد. ولي در ميان آنهمه هياهوي بحث استرداد دختران و مجازات عاملان، خود دختران فراموش شدند. از زندگي يا شرح حال آنان هرگز اطلاعي به دست نيامد. تنها علي اکبر دهخدا روزنامه نگار شهير زمان مشروطه بود که تصنيفي از زبان حال اين دختران ساخت...

از ياد رفته هاي انقلاب مشروطيت، حکايت دختران قوچان/ تاليف افسانه نجم آبادي/انتشارات روشنگران و مطالعات زنان/ تهران 1381

مارال فقط 24 سال دارد ومثل يک شاخه گل بهاري زيبا و باطراوت است. نمونه تيپيک دختران ايراني است. صورت مليح گندمي با چشم هاي کشيده سياه، گونه هاي پر و اندام نازک بلند. هنوز طراوت نوجواني را حفظ کرده است. با وجود سختي هايي که پس از فرار از ايران کشيده، شادي در صدايش موج ميزند. خودش ميگويد:"ايراني ام ديگه، پوستم کلفته! هر کي ديگه جاي من بود تا حالا صد دفعه مرده بود!" مارال يکي از هزاران دختران ايراني است که در خارج از کشور به عنوان کارگر جنسي به کار مشغول هستند. به دليل بحرانهاي مداوم اقتصادي، اجتماعي، سياسي و خانوادگي هرساله از ايران دختران و زنان بسياري به خارج فرار ميکنند. به اين گروه بايد تعداد دختراني که به نام ازدواج، کار يا ... توسط خانواده هايشان به فروش ميرسند و يا بوسيله باندهاي کودک ربا به خارج از کشور آورده ميشوند را افزود. بدشانس ترينشان پس از تجاوزهاي مکرر، زنده زنده به قاچاقچيان اعضاي بدن فروخته ميشوند و آنها که زنده ميمانند سرنوشت چندان بهتري ندارند. بسياري از بازارهاي برده فروشي پاکستان و امارات مستقيما به حرمسراها فرستاده ميشوند تا به ازدواج با مرداني که جاي پدربزرگ آنها را دارند درآيند يا بدست قوادان ميافتند و تا زمان زيبايي و جواني مورد بهره کشي جنسي قرار ميگيرند و پس از آن به کلفتي گمارده ميشوند. در اين ميان آنها که به کشورهاي پيشرفته ميآيند اگرچه به دليل رعايت حقوق انساني از شرايط ظاهرا بهتري برخوردارند ولي به دليل نداشتن پول، نبود مدارک اقامت، ندانستن زبان و تنهايي سرگردان مي مانند تا دست سرنوشت آنها را به کدام سو پرتاب کند. چه بازارهاي برده فروشي پاکستان، افغانستان يا امارات باشد و چه آژانس هاي مدرن اينترنتي سرويس هاي سکسي در کشورهاي پيشرفته، همه جا جهاني بي تفاوت است که درآن پا اندازان بين المللي، گروههاي خلاف کار و افراد بيرحم در سکوتي همدستانه در کمين نشسته اند. حکايت اين دختران، داستان آشنايي است که همه کس ميداند، با اينحال ناگفته ها بسيار است. با مارال به گفتگو مينشينيم.
-------------------------------------------------------------------------------

مارال دوست داري داستان زندگي ات رو از کجا شروع کنيم؟ از وقتي ايران بودي؟
آره از اون موقع بهتره. مخصوصا که دلم هم خيلي تنگ شده.، اين هفته دوبار خواب ايران رو ديدم. زيباترين خاطراتي که از زندگي ام دارم مال موقعي است که اونجا خونه پدرم بودم. از وقتي يادم مياد با بابام بودم. وقتي از مادرم جدا شد ديگه بخاطر من ازدواج نکرد. ميترسيد دختر عزيز دردونه ش يه وقت اذيت بشه! ولي مادرم به اجبار ازدواج مجدد کرده بود. اونو کم ميديدم. هميشه گرفتار زندگي و بچه هاش بود. بابام آدم آروميه. از اونا که از اداره ميآد خونه و شام و چايي و تلويزيون! ماهي يه بارهم با دوستاش دور هم جمع ميشدند حرف ميزدند، تخته بازي ميکردند. تنها کار بدي که در زندگيش انجام ميداد فقط سيگارش بود! من هم واسه خودم آزاد بودم. البته نه اونقدر که شورش رو در بيارم! درسم رو ميخوندم، نمره هام همه خوب بود. ولي بقيه اوقات همه ش با دخترهاي فاميل و دوستام بودم. پارتي، مهماني دخترونه، رقص، موزيک، از دروديوار بالا ميرفتيم. ولي بعد که ديپلمم رو گرفتم خونه نشين شدم. يعني دانشگاه آزاد قبول شدم ولي نتونستم برم. خرجش زياد ميشد و ديگه سالهاي آخرحقوق بابام براي خرج خونه کم مي اومد چه برسه شهريه دانشگاه آزاد که هر سال بالاتر ميرفت. من شرايط رو درک ميکردم. توقع مالي چنداني نداشتم ولي عوضش تشنه آزادي بودم. دوست داشتم هرچي دلم ميخواد بخندم! باورتون ميشه يه دفعه منو به همين جرم تو خيابون گرفتند! بعدش بردند منکرات خيابان وزرا و بابام رو خواستند تا ولم کردند. ازم تعهد گرفتند! حالا چه برسه با دوستام ميخواستيم بريم مسافرت، تو خيابون آهنگ گوش بديم، حرف بزنيم... نميشد. همه چيز يواشکي بود. خسته شده بودم.

يعني دليل خروجت از ايران بخاطر نداشتن آزاديهاي اجتماعي بود؟
هم اون هم بيکاري. تا ديپلم گرفتم رفتم دنبال کار ولي کار کجا بود؟ براي تحصيل کرده ها و متخصص هاش هم کار نبود چه برسد به من! امثال من هزار هزار ريخته بودند. بعد هم هرجا رفتم ازم توقعات نامربوط داشتند!

مثل چي؟ تعريف کن.
اولش که تازه ديپلم گرفته بودم دنبال کار روزنامه ها رو ورق ميزدم ديدم يه دکتر آگهي داده براي منشي مطب. مال محل خودمون هم بود. فوري تلفن زدم و گفت فردا روز مصاحبه است بروم. فردايش رفتم ديدم حدود 30 تا زن و دختر نشسته اند و دارند پرسشنامه پر ميکنند! يکي هم دادند دست من. غير از سوالات مربوط به سن و تحصيلات و وضعيت خانوادگي بعضي سوالهاي ديگرش نامربوط بود. مثلا در خانه چه لباسي ميپوشيد يا چه هنرهايي داريد! من هم نوشتم فقط يه کمي ملوديکا ميزنم! بعد آقاي دکتر آمد برگه هاي همه را گرفت و گفت برويد بعدا به شما خبر ميدهم. فقط مرا نگه داشت. بعد خودش آمد نشست و گفت راستش ميون اينهمه زنها و دخترها که ديدي من از تو بيشتر از همه خوشم اومده و ميخوام استخدامت کنم. فقط شک دارم که بتواني از پس همه کارها بر بيايي! گفتم من دختر باهوشي هستم. از دهسالگي دارم خانه مان را اداره ميکنم! هر کاري را برايم توضيح دهيد ميتونم. گفت وظيفه تو اينجا يکي کارهاي مطبه به اضافه کارهاي شخصي من مثل ماساژ پا و کمر. بعد گفت پاشو وايسا تا نشونت بدم کجاهام بيشتر درد ميگيره! منم بلند شدم و گفتم آقا من براي اين کارا اينجا نيومدم! عصباني اومدم خونه ولي نااميد نشدم و به بابام هم هيچي نگفتم. اين بار براي کار به دوست و آشناهام سپردم. يکي يه شرکت خصوصي رو معرفي کرد که منشي ميخواست. آدرس گرفتم و فرداش رفتم. ايندفعه خيالم راحت بود که طرف آشناست و رعايت بعضي مسائل را ميکند. در زدم و خود آقاي رييس در را باز کرد. تا گفتم سلام و من از طرف فلاني براي کار آمده ام گفت شما از همين حالا با حداکثر حقوق استخدام هستيد! گفتم ميشه لطفا بگين کار من اينجا چي هست؟ گفت هيچي! شما فقط تو اين شرکت راه برين يا پشت ميز بنشينيد و جواب تلفن بدهيد. من خودم همه کارها رو ميکنم! نيم ساعت هم نگذشته بود که دستور داد ناهار آوردند. بعد در شرکت را قفل کرد و گفت کار ديگه بسه، الان موقع استراحته! وقتي داشتيم غذا ميخورديم برايم شروع به تعريف کرد که با وجود وضعيت خوب مالي و زن و بچه، زندگي اش غم انگيز و خالي است و او نياز به دختر جواني دارد که براش درددل کند. بعد يکدفعه گريه کنان به من حمله کرد و گفت که اگر نذارم سرشو رو سينه من بذاره خودشو ميکشه! من هم جيغ زدم و فرار کردم. شب همه رو براي بابام تعريف کردم. گفت دخترم فعلا بشين خونه يه لقمه نون هست با هم ميخوريم تا بعد ببينيم چي ميشه. يکي دوسال خونه نشين بودم تا براي اولين بار در زندگيم عاشق شدم. من نوزده سالم بود و اون بيست سال. خونوادش وضعشون توپ بود و نميخواستند اون بره سربازي. يکبار گفت: مارال ميخوان منو بفرستند آلمان پيش خاله ام تو هم با من بيا! بيشتر به خاطر اون بود که از ايران اومدم. اون سردنيا هم ميخواست باهاش ميرفتم.

پدرت اجازه داد؟
معلومه که نه! بابام خيلي دوستم داشت. همه زندگيش بودم. از صبح که بيدار ميشد تا شب هزار دفعه قربون صدقه من ميرفت. هر چي شعر بود که توش اسم آهو بود برام ميخوند! وقتي گفتم ميخوام برم خارج رنگش پريد! گفت نه، اينهمه برات زحمت کشيدم تنها کجا تو رو بفرستم، معلوم نيست چي به سرت بياد! سه ماه تموم تو خونه مون بساط داشتيم، نصيحت کرد، دعوا کرد، فاميلها و دوستهامو واسطه کرد ولي من پامو کردم توي يک کفش که اينجا آينده اي نيست و بايد برم. ميدونستم تحمل اشکهاي مرا ندارد هر شب با چشمهاي قرمز مي نشستم جلوش. آخرش يک شب راضي شد و اجازه داد. يه تيکه زمين داشت که براي پيري کوري اش گذاشته بود، اونو فروخت و پولش رو داد که بدم به قاچاق چي که قرار بود من و دوستمو ببره.شب آخر تا صبح بالاي سرم نشست و منو نگاه کرد. هيچوقت مثل موقع خداحافظي نفهميده بودم چقدر دوستم داره. يک لحظه دست منو ول نميکرد. داشت مي مرد!ميگفت دخترم جونم بودي و انگار حالا داري از تنم بيرون ميري. برايت بهترين آرزوها را داشتم ولي زمونه ياري نکرد. از اين به بعد هم ديگه من نيستم تو خودت بايد مواظب باشي، تو آهوي کوچکم را به خودت و خدا مي سپارم. بعد هم که آمدم.

از سفرت بگو.
آخ که چه سفري. من که اولش از خوشحالي هيچي نمي فهميدم. فکرش رو بکن براي اولين بار با پسري که عاشقش هستي مسافرت کني! اصلا سختي کوههايي را که بايد از آنها بالا و پايين ميرفتيم، تاولهاي پا، گرسنگي و تشنگي هيچي حاليم نبود. به همين راضي بودم که کنار هم راه ميريم. با هم غذا ميخوريم. حرف ميزنيم... البته پدرم موقع خداحافظي او را ديده بود و مرا دستش سپرده بود. دوستم هم به من ميرسيد. نميگذاشت سختي بکشم. تا با هم بوديم همه چي خوب بود. خطرات رو باهم رد کرديم. اگرچه خيلي بدبختي کشيديم، فکر کنيد پنج شش تا کشورو قاچاقي، نصف راه قايم شده تو ماشين و جاده و نصف راه پياده و يواشکي از کوه و جنگل و دشت بياييد! تو صربستان که اصلا قاچاقچيه مارو يک هفته تو جنگل زير بارون نگهداشت و خودش با دوستاش نميدونم رفتند کجا! البته بعدش با آب وغذاي حسابي اومدند. عوضش روز بعد جون دو نفرمون رو نجات دادند. اونها داشتند تو رودخونه اي که ازش ميگذشتيم غرق ميشدند. سرعت آب خيلي زياد بود بردشون! بعدا فهميديم که هر هفته يکي دو تا مسافر همونجا غرق ميشند! تو بوسني هم سه روز آب و غذا گيرمون نيومد داشتيم از گرسنگي و تشنگي ميمرديم. رسيديم به يک مزرعه بلال و افتاديم توي بلال ها به گاز زدن و مکيدن شير بلال ها به جاي آب! سفر زميني اونهم غيرقانوني خيلي خطرناکه. گروه ما شانس آورد زنده ماند. فقط همين داستان سفر ما خودش يه کتابه! ولي ايتاليا ديگه همه از هم جداشديم.

چرا؟ دعوايتان شد؟
نه بابا. ايتاليا گير يه گروه گانگستر افتاديم. قبلا هم در راه چند بار گير آدماي عوضي افتاده بوديم. ولي قاچاقچي مان با پول يا نميدانم چه کلکي شرشان را کنده بود. تو ايتاليا نتونست. اونا مسلح بودند. اول پولهامونو گرفتند، بعد مردها رو کتک زدند و از هم جدايمان کردند. نميدونم ديگه چي به سرش اومد. منو بردند يک خونه پرت خارج از شهر. اونجا دو ماه زنداني بودم. رييسشون منو براي خودش نگهداشته بود. نميتونستم با کسي تماس بگيرم . جايي رو بلد نبودم. زبان نميدانستم. پول نداشتم، هيچ مدرک شناسايي نداشتم. اگر هم فرار ميکردم جايي نبود که برم. پليس منو بلافاصله دستگير ميکرد و دوباره همون کشوهايي رو که اومده بودم زندان به زندان پس مي فرستادند تا به ايران برگردانند. با هزار زحمت توانستم براي يکي از دوستان پدرم که ميدونستم تو ايتالياست تلفن بزنم و آدرس جايي را که بودم بدهم. او هميشه به خانه ما مي آمد. ميدانستم که گلويش پيش من گير است. وقتي ازش کمک خواستم ميآد و اومد. منو با ماشين سوار کرد وبه يک هتل برد! البته بعدش با من خيلي دعوا کرد که چرا همينطوري و حساب نشده از ايران راه افتادم اومدم. يکماه بعد خودش مرا قاچاقي به اتريش آورد و توانستم اعلام پناهندگي کنم. بعدش هم مرابه يکي از کمپ هاي پناهندگي نزديک وين بردند. يکسال آنجا بودم تا اومدم بيرون.

چرا با پاسپورت و قانوني از کشور خارج نشدي؟ پدرت که اجازه ميداد.
آره ولي دوستم سرباز بود پاسپورت نداشت. بقيه هم به همچنين چون ما حدود 5 تا مسافر بوديم. البته بابام بيچاره هي ميگفت پاسپورت بگيرم ولي اون آقايي که مارو مي آورد گفت لازم نيست! پاسپورت ايراني به درد نميخوره، جايي که باهاش ويزا نميدند هيچ، باعث دردسر هم هست، چون اگه شما را پليس بگيره ميفهمه از کجا اومدين و دوباره ميفرسته همونجا! آلمان هم که رسيديد پناهنده مي شيد ديگه پاس لازم ندارين! بعد هم دولت اونجا خودش همه چي بهتون ميده!

از اون پسر ديگه خبر نداري؟ ميدوني زنده است يا مرده؟
زنده است. اونا که منو دزديدند اونو همونوقت ول کردند. يکي از هم سفرهامونو همين جاديدم، گفت بعدش با هم بودند تا خونوادش پول فرستادند و اون از ايتاليا رفت. دنبال من هم گشته بود ولي آخه حيوونکي خودش هم غير قانوني اونجا بود! کاري از دستش برنمي اومد.

ميتونم بپرسم اولين بار کي رابطه جنسي داشتي؟
وقتي در ترکيه بوديم. اولين شبي که با هم در اتاق هتل خوابيديم چون قبل از آن همه اش تو کوه و دره بوديم و چند نفرديگه هم باهامون بودند! من با اينکه عاشق دوستم بودم ولي ترجيح ميدادم بازم صبر کنيم. ميخواستم اول به آلمان برسيم عروسي کنيم. ولي او ميگفت عزيزم آخه چه فرقي ميکند! فکر کن ازدواج کرديم اومديم ماه عسل!من اول يه کم عذاب وجدان داشتم. ولي وقتي تو ايتاليا بهم تجاوز کردند خدا را شکر کردم که دختر نبودم.

چند بار بهت تجاوز شده؟
زياد! مگه تجاوز چيه؟ وقتيه که باهات کاري رو ميکنند که نميخواي و دردت مياد، تجاوزه ديگه. حالا چه دست و پاتو به تخت ببندند، چه باز باشه ولي بهرحال نتوني از خودت دفاع بکني! ميشه ديگه راجع به اين موضوع صحبت نکنيم؟

آره ولي ميدوني که به عنوان انسان اين حق را داري که اجازه ندهي به تو دست بزنند. زن بايد با کسي رابطه داشته باشد که خودش ميخواهد نه اينکه مجبور باشد.
اين قشنگ ترين حرفيه که تو زندگيم شنيدم. اگر اينجور ميشد خيلي خوب بود ولي حيف! براي من که فعلا عملي نيست. شايد براي اون دخترايي است که وضعشون خوبه ، نه ما فقير بيچاره ها! اگرچه اونها رو هم فکر نکنم! مادربزرگم که هميشه ميگفت اگر دختر وزيري، عاقبت به زيري!

بعد که به اتريش آمدي چکار کردي؟
اول که فرستادنم توي کمپ پناهنده ها. ميگفتند اين همون کمپيه که زمان نازيها، اسراي يهودي رو توش نگه داري ميکردند تا بعد دسته جمعي بفرستند اتاق گاز! اونجا تو ساختموني بودم که مال ايرانيها، هنديها و افغانيها بود. بين پناهنده هاي ايراني همه جور آدمي بود. از مهندس و دکتر با خانواده هايشان گرفته تا آدماي خلاف. زن با بچه يا زن تنها هم زياد بود ولي دختر تنها به سن من نبود. اوايل اونجا هرکس به آلمان ميرفت مشخصات دوستم را ميگفتم تا به او خبر برسد که من کجا هستم. همه اش فکر ميکردم که اون ميآد و منو از آن جاي کثيف وحشتناک نجات ميده. اوايل با يکي دو خانواده ايراني بودم. ولي بعد اونها رفتند و من تنها شدم و افتادم گير بچه هاي ايراني که هر دقيقه مزاحمم ميشدند، شب بالاي تختم ميآمدند و يا داخل حمامم ميشدند. هر چه بهشان ميگفتم شما را بخدا من دوست پسر نميخواهم. ولم کنيد! توي سرشان نميرفت. ميان آنها يکي بود که از بقيه بهتر به نظر ميرسيد. فکر کردم که اگر او را انتخاب کنم بقيه راحتم ميگذارند. همينطور هم شد ولي بعد از دو ماه اون کارش درست شد و رفت و من باز تنها شدم و مزاحمت ها دوباره شروع شد. اينبار وضع بدتر بود چون ميگفتند پس اهلش بودي و نميگفتي! خلاصه مجبور شدم دومي را هم انتخاب کردم و بعد سومي... ولي در عوض ديگر راحتم گذاشتند. بهم کمک ميکردند، نوار موسيقي، بليط قطار يا گاهي حتي پول ميدادند.

بقيه زنها و دخترها ي ايراني هم همين مسائل تو رو داشتند؟
نميدونم. اگه تنها بودند که حتما داشتند. البته در اتريش دختر و زن تنها زياد است. آنها که اقامت قانوني دارند يا دانشجويند و ...بهرحال يکجوري با اين مسائل برخورد ميکنند. ولي من سنم کم بود، تنها و بدون پول هم تو کمپ افتاده بودم، بدبختي که هم ايران و هم اينجا بلاي جانم بود اينکه خوشگل بودم! براي همين بيشتر بهم گير ميدادند. حالا موهايم را کوتاه کرده ام قبلا تا کمرم بود هميشه دورم ميريختم. پدرم هيچوقت نميگذاشت موهام رو کوتاه کنم. هر کاري ميکردم باز از زير روسري يک کمي اش مي اومد بيرون. سرهمون يکذره مو، يک عالمه دردسر داشتيم! يکي دو بار مامورهاي گشت بخاطر موهام من رو گرفتند، بعدش هم خودشون بهم شماره تلفن دادند! يکيشون که تا درخونه دنبالم اومد. ميگفت اگه ميخواستم ميتونستم زيرشلاقت بدم، عوضش بايد باهام راه بيايي! گفتم باشه ولي اول بايد به بابام بگم و پريدم توخونه! داشتم از ترس ميمردم. بابام خونه بود فهميد خيلي ناراحت شد. اولين بار بود که شنيدم فحش بد داد! بعد هم گفت دخترم مي بيني چه زمانه کثيفيه، سعي کن کمتر از خونه بري بيرون. بعد ديگه همه اش انگار زنداني بودم. فرار کردم اومدم خارج آزاد بشم، نميدونستم اينجا هم اسيريه!

تمام مدت در کمپ بودي؟
نه، چند بار که بليط قطار گيرم اومد رفتم وين را ديدم. فکر ميکردم اگر پناهندگي ام قبول شد ميرم اونجا کار پيدا مي کنم. همونوقت دولت اتريش تصميم گرفت کمپ ما رو خالي کنه. سيل پناهنده ها به اروپا سرازير بود و جا نداشتند، در عرض چند روز جواب منفي همه رو دادند دستشون و پناهنده هاي قبلي را مثل زباله ريختند کنار خيابان. همه شوکه شده بودند و توي سرخودشون ميزدند! فکر کن خارجي هستي، اقامت نداري در نتيجه اجازه کار نداري، پول هم نداري، آقازاده هم نيستي که با چمدان پر از اسکناس آمده باشي. تو کمپ هر کي رو ميديدي صد دلار دويست دلار يا حداکثر هزار دلار ته کيفش قايم کرده بود براي روز مبادا و روزا رو با جيره غذايي همونجا سرميکرد تا جواب پناهندگيش رو بگيره يا براش پول بفرستند و بره يه جاي ديگه. نميدانم بقيه با چه معجزه اي خودشون را نجات دادند ولي من نتونستم. فکرم کار نميکرد. تمام زندگي ام يک کوله پشتي بود با يک برگه پناهندگي که روي آن مهر رد خورده بود. همونجا چند ساعت بهت زده ايستادم تا يکي از مامورها آمد و مرا از کمپ بيرون کرد. يکي دلش برايم سوخت و يک بليط بهم داد. سوار قطار شدم و به وين آمدم. شب شده بود و نميدانستم کجا برم، حتي يک خونه آشنا نبود که درش رو بزنم و کمک بخوام. همينطور بي هدف راه ميرفتم. حالا اون وسط مريض هم شده بودم. 40 درجه تب کرده بودم. سرم باد کرده بود و توش فقط يه فکر بود: برگردم ايران! همه نيرويم را جمع کردم و با کارت تلفن نصفه اي که داشتم به بابام زنگ زدم. تا گفت الو به گريه افتادم. بيچاره او هم از آنطرف شروع کرد! بهش نگفتم چي شده فقط گفتم ميخواهم بيام. گفت دخترم ميدوني که من يک موي تنم راضي به رفتن تو نيود، خودت رفتي. حالا هم هروقت خواستي برگرد. فقط بدان شرايط از زماني که تو بودي خيلي بدتر شده، بگير و ببند ها بيشتر شده، بحران اقتصادي است. اگر ميتواني وضعيت اينجا رو تحمل کني همين الان بيا. وگرنه باز هم صبر کن تا ايشالا يه راهي برات باز شه! گوشي را قطع کردم. فکر کردم حالا بخوام برگردم چطور برم؟ نه پاسپورت دارم نه پول بليط. بعد هم ايران چکار ميتونم بکنم؟ صداي پدرم خسته و نااميد بود. بعدا فهميدم که همونوقت خودش رو هم صاحبخانه جواب کرده بود! ديدم راهي پشت سرم نيست. همانجا بلند شدم و براي اولين بار شروع به کار کردم.

با تب و مريضي؟
آره داشتم از تب ميسوختم. تمام پوست بدنم از درد تير ميکشيد! مردي که مرا به خانه اش برد بعدش خيلي ناراحت شد. منو برد دکتر و داروهامو خريد. خانه اش بودم تا خوب شدم. بعدا باز هم او را ديدم.

با او نماندي؟
نه. خودش هم نميخواست. بازرگان بود و دائم ميرفت سفر. گفت اگر براي خودت خانه بگيري هر وقت اينجا باشم همديگرو مي بينيم و بهت کمک ميکنم. گفتم من مدرک شناسايي ندارم، نميدونم چطور بايد خونه پيدا يا اجاره کنم. همه کارها رو برايم کرد. اجاره دو ماهم را داد. بعد از او باز هم کس ديگري را پيدا کردم. اين تنها راهي بود که براي پول درآوردن داشتم.

پولهايت را چکار ميکني؟
الان يکسال است که به ايران پول ميفرستم. پدرم همه حقوقش را ميدهد اجاره. پارسال قلبش را ميخواست عمل کند پول نداشت. من يک مقدار پس انداز کرده بودم برايش فرستادم. بعد از آن هم مرتب ماهانه ميفرستم. پدرم هيچوقت نميگويد. هروقت ميگويم چي ميخواي فقط ميگه دارو ولي ميدانم که دستش تنگه. حالا که مادرم هم اضافه شده. براي او هم ميفرستم!

چقدر در ميآوري و چقدر ميفرستي؟
من زيادکار نميکنم. به اندازه ماهي هزار و پانصد تا دو هزار يورو. هزار يورويش مال خرج خودم است. اجاره خانه،
غذا و تلفن و غيره. خيلي صرفه جويي ميکنم. هرجا ميخوام برم پياده ميرم. براي خودم هيچي نميخرم! ايران بابام يادم داده بود هميشه دخل و خرج خونه رو بنويسم و خرج اضافه نکنم! ماهي پانصد يورو را براي پدرم و مادرم ميفرستم. راستش يواشکي تقريبا پنج هزار يورو جمع کرده ام. ميخواهم ايران يک آپارتمان کوچولو براي خودم و بابام بخرم تا وقتي برگشتم دوباره با هم زندگي کنيم. فکر کنم 20 هزار تاي ديگر جمع کنم به آرزوم ميرسم.


براي مادرت هم که شوهر دارد پول ميفرستي؟
همچين ميگوييد شوهر انگار الان مردها ميتوانند مثل قديم خرجي بدهند! مادرم سه تا بچه دارد و وضع مالي شوهرش خرابه، اونم دق دل بيرون خونه رو سر اون و بچه ها در مياره. خواهر کوچيکم ميگفت تو رو خدا ماهارو بيار پيش خودت. اينجا داريم از دو طرف کتک ميخوريم! گفتم باشه يه خورده ديگه صبر کنيد تا کار خودمو درست کنم بعد!

براي آينده خودت چه فکري ميکني؟ ميداني که هر مهاجر سه گنجينه باخود دارد، زيبايي، نيروي کار و قدرت فکر، تو فعلا فقط از زيبايي است که پول در ميآوري. نيروهاي ديگر هم داري که بايد از آنها استفاده کني.
آره ميدونم. يکي ديگر هم بهم گفت هميشه جوون و خوشگل نيستي و اين پولها هم هميشه نيست! خودم هم دوست ندارم اين کارو بکنم. هيچوقت دوست نداشتم. من هميشه دختر کاري بوده ام، آرزوم اين بود که يک کاري داشته باشم که هرروز صبح برم و عصر برگردم. البته بابام همه اش ميگه درس بخون. ولي آخه چه جوري؟ با هزار بدبختي رفتم کلاس زبان. اگه بدونين چه جوري و درچه شرايطي زبان خواندم باورتان نميشود. با اينحال از کلاس يک بار هم غيبت نکردم. الان آلماني ميفهمم و حرف ميزنم! ولي حالا چه درس و چه کار اول بايد اقامت اينجا را بگيرم. اقامت هم يا پول حسابي ميخواد و يا ازدواج. بخاطر همين دارم قبول ميکنم با يک اتريشي ازدواج کنم. ماه ديگه قرار است برويم ثبت کنيم. بعد هم ميخوام برم دوره يکي دوساله يک رشته اي رو ببينم و بعد برم سرکار.

دوستش داري؟
نه بابا! از حالا عزا گرفته ام چه جوري باهاش زندگي کنم! دو سه روزش هم برام سخته چه برسه دو سه سال! اصلا پهلوي هم که راه ميرويم به هم نمي آييم! به خودش هم گفتم بخاطر اقامت است و بعد جدا ميشويم. گفت براي من فرق نميکند. مهم اين است که چند سال پيش من هستي! خودم هم فکر کردم حالا که مجبورم اين سه سال رو هم تحمل ميکنم در عوض مادرم و بچه هايش را يکي يکي مي آرم. البته اينجا هم آش دهن سوزي نيست ولي اقلا ديگر کتک نميخورند!

اينجا تو را ميشناسند؟ ميدانند چکار ميکني؟
کي ها؟ ايراني ها که نه زياد. اوايل که خانه گرفته بودم بچه هاي ايراني ميآمدند. اينجا اکثرا آواره هستند، جايي رو ندارند برند! من درک ميکردم. مي اومدند اولش کلي نصيحت ميکردند که ناموست رو حفظ کن و ... بعد چند روز ميماندند و هرچي توي خانه بود ميخوردند و ميرفتند. حالا اينا مهم نبود. همه بدبخت شده ايم ديگه! ولي خونه م رو کرده بودند پاتوق! آدرسم رو که عوض کردم ديگه نديدمشان! الان هيچ دوستي ندارم. تنها دوستم بابامه! روزا هر وقت دلم تنگ ميشه براش تلفن ميزنم، ولي اون بيشتر برام نامه ميده. مينويسه دخترم، مراقب خودت باش، سعي کن اصالتت را فراموش نکني. به جايي برسي و مثل هميشه باعث افتخار من باشي. همه نامه هايش را دارم. دوستهام هم برام نامه ميدند. همه شون ميخوان بيان! از وقتي من اومدم هيچکدومشون نه ازدواج کردند نه تونستند کار پيدا کنند هيچي، همه اش تو خونه نشستند، آنقدر افسرده اند که خدا ميداند. برام مينويسند: اينجا داريم زنده زنده مي پوسيم، بيکاري و فقر است، همه معتادند، مردم به گدايي و فحشا افتاده اند! خوش به حالت اونجا تو بهشت هستي و اين بدبختي ها رو نميبيني! ميگم بخدا اينجا هم همون جهنمه، اتريش خوبه براي خود اتريشي ها، آلمان بهشته ولي براي آلماني ها نه براي ما. ايراني همه جا بدبخته! خوشبختي و آسايش تو کشور خودمون بود اگه درست بود. ولي وقتي اونجا اينهمه بلا سرمون مياد، ديگه ازاينجا، توغربت چه توقع داريم؟ اينجا هم براي ما کار نيست. تحصيل کرده هاش حاضرند تا پايين ترين کارها را بکنند ولي همون هم گيرشون نمي آد، بچه هاي ايراني از ناچاري به هزار خلاف ميافتند! حيف که اين حرفها باورشون نميشه! منم که نميتونم زندگي خودم رو بگم! يعني به هيچکس نميتونم رازهامو بگم. از اتريشي ها آنهايي که با من رابطه دارند نميدانند ايراني هستم. غير از آنها چند تا همسايه و هم کلاسي دارم که ميدانند ايراني هستم ولي هيچوقت به فکرشان نميرسد که من از طريق سکس پول دربياورم. شايد چون مي بينند که ساکت زندگي ميکنم. تازه ميگويند برو از جواني ات استفاده کن، برقص، بگرد. خوش باش. آمدي کشور ما آزاد هستي! هيچي نميگم ولي آخه کدوم خوشي؟ من نصف دلم ايران پيش بابامه. اونجا توي يک اتاق تنها افتاده. اگه بدونيد وقتي عمل کرده بود من اينجا چه حالي بودم. همه ش فکر ميکردم اون منو واسه يه همچين روزايي بزرگ کرد و زحمت منو کشيد ولي حالا تنهاست و من نيستم پرستاري اش رو بکنم. لابد ديگه نه يه غذا درست ميکنه بخوره نه دروپنجره ها رو باز ميکنه هواش عوض شه، من هميشه خونه رو مثل دسته گل نگه ميداشتم. حتما الان همه خونه و لباساش بوي سيگار گرفته! اگه اونجا بودم که نمي گذاشتم.

وقتي مرداني که با آنها رابطه داري در مورد مليت ات سوال ميکنند چه ميگويي؟
نميدونم هرچي به فکرم برسد ميگويم غير از اينکه ايراني هستم! دلم نميخواهد براي آنها اسم کشورم را بيارم آبروش بره. دليل نمي شه آدم اگه تنشو فروخت، همه چيزاي ديگرش رو هم بفروشه ! من يه کم سبزه هستم. بيشتر ميگويم ايتاليايي يا اسپانيايي هستم. ولي بعضي هاشون شروع ميکنند ايتاليايي حرف زدن و اونوقت تق اش در ميآيد!

برايشان مهم است که کجايي هستي؟
نه زياد. مودبانه سوال ميکنند اگه جواب ندم فورا عذرخواهي ميکنند. ولي بعضي ها گير ميدهند! يکيشان ميگفت ميدونم اسپانيش نيستي، عرب هم نيستي، خواهش ميکنم بگو مال کجايي، ميخواهم بدونم آخه اين چه زميني بوده که يه همچين ميوه به اين زيبايي و شيريني داده!

نمي ترسي از اينکه پدرو مادرت بفهمند چکار ميکني؟
نه. پدرم که امکان ندارد بفهمد. تمام دنيا هم برايش قسم بخورند او باور نميکند، ميگويد من دخترخودم را ميشناسم! مادرم هم بالاخره خودش زن است. درک ميکند.

اگر خواهرهاي کوچکترت بخواهند وارد حرفه سکس شوند به آنها چه ميگويي؟
هيچوقت نميگذارم. از يک خانواده يک نفر فدا بشه بسه! من اين بدبختي ها رو ميکشم که اونا راحت زندگي کنند. البته شايد مجبور شدم مادرمو اينجا شوهر بدم تا اقامت خودش و بچه ها رو بگيره! ولي خواهرام نه! نميذارم اونا ازدواج زورکي بکنند! کمکشون ميکنم تا با کسي که دوست دارند ازدواج کنند و خوشبخت شوند.

براي خودت هم چنين آرزويي داري؟
معلومه. من هنوز منتظر اون دوستم هستم. .کنار او خوشبخت بودم. آنقدر به هم ميآمديم، عين يک کارت پستال عاشقانه بوديم. حيف تو ايتاليا کيفم رو دزديدند اگرنه عکس هامونو بهتون نشون ميدادم! ميخوام بعد که کارم درست شد يه سفر برم آلمان شايد پيداش کنم. به دلم برات شده که يه روزي دوباره نگاهمون به هم ميافته. نميدونم شما به فال حافظ اعتقاد دارين يا نه. بابام خوب حافظ بلده يه دفعه گفتم تلفني برام فال گرفت و يه شعرش اومد که دقيقا همينو ميگفت! من به خاطر اون شعر از مادرم خواستم يک کتاب حافظ برايم فرستاد.

براي آخرين سوال بگو آيا از اينکه از ايران خارج شدي پشيمان هستي؟
آره، مخصوصا من حساب نشده اومدم. همينجوري عشقي راه افتادم غير قانوني آمدم. براي همين خيلي سختي کشيدم. ميدانيد در اين مدت چقدر لحظات وحشتناک داشته ام که حاضر بودم نصف عمرم را ميدادم در عوض ايران بودم. ولي از طرفي هم فکر ميکنم اگر مي ماندم چي ميشد؟ تو فاميل ما هنوز 40 و 50 ساله ها دارند با پدرو مادرشان زندگي ميکنند و نميتوانند مستقل شوند! با اينحال من ميخواهم سه سال ديگه برگردم. من يکي که دوست دارم با بابام زندگي کنم، ايندفعه ديگه از کنارش تکون نميخورم!

****************************************************************


تصنيف دختران نورس قوچان، سراينده علي اکبر دهخدا، شماره 4 نشريه صوراسرافيل، ستون چرند و پرند

بزرگان جملگي مست غرورند
زانصاف و مروت سخت دورند
رعيت بي سواد و گنگ وکورند
هفده و هيجده و نوزده و بيست
اي خدا کسي به فکر ما نيست!

فلک، ديدي به ما آخر چه ها کرد؟
زخويش واقربا، ما را جدا کرد
جفا بيند، که با ما اين جفا کرد
هفده و هيجده و نوزده و بيست
زجرهاي ما از بهر چيست؟

گر از کوي وطن مهجور مانديم
وگر از هجر او رنجور مانديم
نپنداري ز عشقش دور مانديم
هفده و هيجده و نوزده و بيست
چرا کسي به فکر ما نيست!

نسيم بوم ما بس جانفزا بود
هوايش روح بخش و غم زدا بود
ولي دردا که هجرش در قفا بود
هفده و هجده و نوزده و بيست
درمان اين دردها با چيست؟

که خواهد برد تا مجلس پيامم
که اي دل برده ي ناداده کامم
چرا شد محو از ياد تو نامم؟
هفده و هيجده و نوزده و بيست
او که اين حرفها را بشنود کيست!