Thursday, September 23, 2010

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

سر آغاز

(آغاز) ني چه مي‏گويد

بشنو اين ني چون شکايت مي‌کند

از جداييها حکايت مي‌کند

بشنو از ني چه مي‏گويد؟ و چگونه از جدائيها و روزهاي هجران شكايت كرده قصه جدايي خويش را با آهنگ غم انگيز حكايت مي‏كند

کز نيستان تا مرا ببريده‌اند

در نفيرم مرد و زن ناليده‌اند

مي‏گويد از همان وقت كه مرا از نيستان بريده و از اصل و ريشه خويشم جدا كرده‏اند آه و ناله سر كرده از نفير آه و تأثير ناله‏هاي جان گدازم زن و مرد بناله در آمده با من هم آواز و هم نفس شده‏اند

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگويم شرح درد اشتياق

من براي اينكه درد جان گداز اشتياق را شرح دهم هم دمي مي‏خواهم كه چون من سينه‏اش از درد فراق چاك چاك شده باشد

هر کسي کو دور ماند از اصل خويش

باز جويد روزگار وصل خويش

آري آن كه از موطن و مركز اصلي خويش دور افتاده كوشش او فقط براي همين است كه روزگار گذشته و ايام وصال خود را دو مرتبه بدست آورد

من به هر جمعيتي نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

من (براي اينكه هم دمي پيدا كرده راز دل خود را بگويم) در ميان هر جمعيتي راه يافته در مجالس شادي و غم ناله كنان قرين افراد هر محفلي بوده‏ام

هرکسي از ظن خود شد يار من

از درون من نجست اسرار من

و هر كس به گمان خود همراه و هم راز من شده ولي از اسرار درونيم كسي آگاه نگرديده است

سر من از ناله من دور نيست

ليک چشم و گوش را آن نور نيست

گو اينكه رازهاي درونيم در ناله‏هاي من نهفته و از آن جدايي ندارد و بگوش همه كس مي‏رسد ولي چشم را آن بينايي و گوش را آن شنوائي نيست كه سر نهفته مرا ببيند و بشنود

تن ز جان و جان ز تن مستور نيست

ليک کس را ديد جان دستور نيست

بلي تن و جان بهم پيوسته‏اند و هيچ يك از ديگري جدا و پنهان نيست ولي ديدن جان براي كسي ميسر نيست

آتشست اين بانگ ناي و نيست باد

هر که اين آتش ندارد نيست باد

آري اين نغمه‏هاي غم انگيز ني اگر چه بظاهر از بادي است كه در آن مي‏دمند ولي در واقع آتشي است كه از عشق سرچشمه گرفته است نابود باد كسي كه داراي اين آتش جان گداز نباشد

آتش عشقست کاندر ني فتاد

جوشش عشقست کاندر مي فتاد

عشق بلي عشق. آتش عشق است كه بجان ني افتاده و زبانه‏هاي آن بگوش مي‏رسد و جوشش عشق است كه مي را بجوش و خروش آورده است

ني حريف هرکه از ياري بريد

پرده‌هااش پرده‌هاي ما دريد

ني هم دم كسانيست كه از يار خود دور افتاده پرده‏ها و نغمات شور انگيز آن، پرده اسرار ما را دريده غمهاي خفته را بيدار و دردهاي نهفته را آشكار مي‏سازد

همچو ني زهري و ترياقي کي ديد

همچو ني دمساز و مشتاقي کي ديد

كسي هم دم و دمسازي مثل ني كجا ديده است كه شريك غم و شادي بوده هم زهر هم ترياق باشد و در عين اينكه غم انگيز است مطبوع و دل كش باشد

ني حديث راه پر خون مي‌کند

قصه‌هاي عشق مجنون مي‌کند

ني از راه پر خطري سخن مي‏گويد كه سرتاسر آن پر از خون كشتگان عشق است ني براي شما از قصه‏هاي غم انگيز عشق مجنون و آوارگيهاي وادي جنون حكايت مي‏كند

ما مثل ني براي گويايي دو دهان داريم كه يكي از آن دو در لبهاي مقدس او پنهان است

و دهان ديگر متوجه جهان و جهانيان بوده و ناله‏هاي خود را بگوش عالميان مي‏رساند و در زمين و آسمان غوغاها بر پا مي‏كند

ولي هر كس كه حقيقت در نظر او جلوه‏گر باشد خوب مي‏داند كه اين غوغا و فغاني كه از اين سو برخاسته و بگوش عالميان مي‏رسد مبدأ و منشأ اصلي او از آن سو و از همان دهاني است كه در لب‏هاي او پنهان است

نغماتي كه از اين حلقوم و از اين دهان شنيده مي‏شود از دم‏هاييست كه او از همان دهان نهاني دميده. اوست كه از آن سر فرمان داده و هي مي‏زند و از اين سر روح ما بهيجان آمده غوغا و هاي هو بپا مي‏كند

محرم اين هوش جز بيهوش نيست

مر زبان را مشتري جز گوش نيست

محرم رازهاي نهاني و درك كننده اسراري كه در نواهاي جان گداز ني پنهان شده جز كساني كه از هوش و دانش خود صرف نظر كرده براي درك حقايق به نغمات جان بخش آن گوش كنند نخواهد بود

زيرا كه فقط گوش خريدار زبان است و سامعه از قوه ناطقه پذيرايي مي‏كند و آن كه از خود چيزي گفتني دارد گوش نيست و شنيدن نتواند

اگر ناله‏هاي ني فقط ارتعاشات صوتي بوده و ثمري نداشت از اثر نغمات آن اين همه جوش و خروش و فعاليت و نشاط زندگي جهان را پر نمي‏كرد

در غم ما روزها بيگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

در غم و رنج فراقي كه در دل ما است چه روزها كه بشام رسيد تا ايام عمر با سوز و گداز سپري گرديد

روزها گر رفت گو رو باک نيست

تو بمان اي آنک چون تو پاک نيست

اگر ايام عمر گذشت و رفت بگو برود، تو. تو. اي كسي كه جز تو حقيقتي نيست فقط تو بمان كه هر چه را از دست بدهيم وجود تو جبران آن خواهد بود

هر که جز ماهي ز آبش سير شد

هرکه بي روزيست روزش دير شد

ما هرگز از تو سير نخواهيم شد و كسي از آب سير مي‏شود كه ماهي نيست گذشتن ايام عمر و سپري شدن آن چه اهميتي دارد كسي كه نصيبي از وصال تو ندارد روزگارش دير بپايان مي‏رسد

در نيابد حال پخته هيچ خام

پس سخن کوتاه بايد والسلام

بهر حال هيچ رهرو خامي نمي‏تواند از حال مردان پخته با خبر شود پس بهتر آن است كه دم فرو بنديم و سخن را كوتاه كنيم

شراب در جوشش خود نيازمند جوش و خروش ما بوده و فلك در گردش خويش اسير و تابع تدبير و دانش ما است. ما از باده مست نشده‏ايم بلكه منشأ مستي باده ما هستيم قالب تن مظهر وجود ما بوده و از ما بوجود آمده و او منشأ هستي ما نيست. هر كس قادر نيست كه نغمات دل كش روحاني را درك كند مثلي است معروف كه هر مرغ حقيري خوراكش انجير نيست

بند بگسل باش آزاد اي پسر

چند باشي بند سيم و بند زر

تا چند در بند سيم و در اسارت زر هستي بند علايق تن را بگسل و آزاد باش

گر بريزي بحر را در کوزه‌اي

چند گنجد قسمت يک روزه‌اي

اگر دريا را در كوزه بريزي تا چه اندازه مي تو انداز آبهاي بي‏انتهاي دريا نصيب گيرد؟ البته فقط بقدري كه در يك روز بمصرف خوراك يك نفر برسد

کوزه چشم حريصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

بشر نيز در جمع مال مثل همان كوزه است و نصيب هر فردي از اموالي كه جمع مي‏كند فقط باندازه مصرف خود اوست با اين وصف شخص حريص هر چه مال جمع كرده و سيم و زر بدست آورد باز چشمش بدنبال اموال بيشتري است و كاسه چشمش با درياي سيم و زر هم پر نمي‏شود ولي تا انسان از حرص مستخلص نشده بسهم خود قانع نشود سعادتمند نخواهد شد بلي صدف چون قانع است شكمش از مرواريدهاي درخشان پر مي‏شود

هر که را جامه ز عشقي چاک شد

او ز حرص و عيب کلي پاک شد

) بيماري حرص بشري فقط يك علاج دارد و آن عشق است هر كس كه جامه هستيش با خارهاي عشق چاك شد بي‏شبهه او از آلودگي حرص بلكه از هر عيبي پاك شده است

شاد باش اي عشق خوش سوداي ما

اي طبيب جمله علتهاي ما

اي عشق اي سوداي لذيذ اي آن كه طبيب تمام دردهاي بي‏درمان ما هستي شاد باش، شاد باش و شاد

اي دواي نخوت و ناموس ما

اي تو افلاطون و جالينوس ما

آري شاد باش اي عشق اي آن كه دواي درد نخوت و بيماري غرور و خود پسندي ما بوده و براي ما ناموسي هستي كه در پاي تو سر و جان فدا مي‏كنيم آري آري افلاطون و جالينوس ما فقط تو هستي

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

بلي عشق است كه جسم خاكي را از حضيض خاك باوج افلاك مي‏برد و عشق بود كه كوه طور را با آن سكون و عظمتي كه داشت برقص آورده و در حركت چالاك ساخته بود

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسي صاعقا

آن روحي كه كوه طور را حيات بخشيده و جان داده بود عشق بود از اثر عشق بود كه كوه بد مستي آغاز كرده و موسي بر گزيده خداوند در تحت تأثير عظمت و جلال عشق بر زمين غلطيده و بي‏هوش گرديد

با لب دمساز خود گر جفتمي

همچو ني من گفتنيها گفتمي

در زير و بم نواي ني رازهاي پنهاني است كه اگر بگويم عالم را برهم خواهد زد. سخناني كه در پرده نغمات دل كش از لبهاي ني خارج مي‏شود اگر بي‏پرده بگويم جهان خراب خواهد شد. اگر با كسي كه دمساز من است طرف گفتگو بودم من هم مثل ني گفتنيها را مي‏گفتم. اما افسوس كه از هم زبان خود دور افتاده‏ام‏

هر که او از هم‌زباني شد جدا

بي زبان شد گرچه دارد صد نوا

و كسي كه از هم زبان خود دور افتاد بي‏نواست اگر چه صد گونه نواهاي مختلف از حلقوم او شنيده شود

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوي زان پس ز بلبل سر گذشت

وقتي كه گل از ميان رفت و فصل گلستان سپري گرديد ديگر از حنجره بلبل نواي سر گذشتي نخواهي شنيد. وقتي گل رفت و گلستان خراب شد بوي گل را بايد از گلاب استشمام نمود

جمله معشوقست و عاشق پرده‌اي

زنده معشوقست و عاشق مرده‌اي

هر چه هست معشوق است و عاشق جز يك پرده نمايش بيش نيست آن كه زنده است معشوق است عاشق بدون معشوق جسم بي‏روحي است

چون نباشد عشق را پرواي او

او چو مرغي ماند بي‌پر واي او

اگر عشق را از عاشق بگيريم واي بحال او كه چون مرغ بي‏بال و پري خواهد بود. ما با كمند عشق او بال و پر يافته و پرواز مي‏كنيم و همان كمند است كه ما را بكوي دوست مي‏كشد

من چگونه هوش دارم پيش و پس

چون نباشد نور يارم پيش و پس

اگر نور او جلو و عقب را براي من روشن نكند من از كجا پيش و پس و خوب و بد را درك توانم كرد. نور او از چپ و راست از بالا و پائين مرا در بر گرفته و همين نور بر سر من تاج مرصع و بر گردن من طوق زرين است

عشق خواهد کين سخن بيرون بود

آينه غماز نبود چون بود

عشق مي‏خواهد كه اين اسرار نهاني آشكار شده و اين راز دروني از پرده بيرون افتد اگر آئينه دل غماز نبوده و نتواند اين نور مقدس را منعكس كند پس چيست و چه نقصي دارد

آينت داني چرا غماز نيست

زانک زنگار از رخش ممتاز نيست

آيا مي‏داني آئينه دلت چرا انوار الهي را منعكس نمي‏كند و روشني آن را ظاهر نمي‏سازد؟ براي اينكه زنگار آلودگيها از چهره او پاك نشده و اين آئينه غبار آلود است.

آئينه كه از زنگ آلايش پاك باشد اشعه نور خداوندي در آن جلوه گر است. تو غبار را از چهره آئينه پاك كن تا آن نور مقدس را درك كني

اين حقيقت را با گوش دل بشنو تا بكلي از آب و گل بيرون آمده و از قيد تاريكي آزاد شوي