Monday, September 13, 2010

دلا نزد کسي بنشين که او از دل خبر دارد


دلا نزد کسي بنشين که او از دل خبر دارد

به زير آن درختي رو که او گلهاي تر دارد

در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بيکاران

به دکان کسي بنشين که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداري پس تو را زو رهزند هر کس

يکي قلبي بيارايد تو پنداري که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراري که ميآيد

تو منشين منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر ديگي که ميجوشد مياور کاسه و منشين

که هر ديگي که ميجوشد درون چيزي دگر دارد

نه هر کلکي شکر دارد نه هر زيري زبر دارد

نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گهر دارد

بنال اي بلبل دستان ازيرا ناله مستان

ميان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نميگنجي که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نميگنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست اين دل بيدار به زير دامنش ميدار

از اين باد و هوا بگذر هوايش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتي مقيم چشمهاي گشتي

حريف همدمي گشتي که آبي بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را ماني

که ميوه نو دهد دايم درون دل سفر دارد