Friday, September 10, 2010

«مارتين لو‌تر کينگ» و «رُزا پارکس»

سوداگران آزادي

در قرن هيجدهم، آمريکاي شمالي براي هزاران نفر اروپايي مهاجر، مظهر آزادي، اميد، آرزو و امکانات فراوان براي يک زندگي جديد بود. در صورتي که در همان زمان براي سياهپوستان آن کشور، بازار مکاره‌اي بود که انسان‌هاي رنگين پوست، در آنجا همچون چهارپايان خريد و فروش مي‌شدند. انسان‌هايي از اين دست نه موجودي اندشمند و سرشار از شور و شوق انساني، بلکه موجوداتي زنده همانند چهارپايان در نظر گرفته مي‌شدند. منظره‌هايي از اين دست که تاجران انسان، دختري را برسکوي عرضه به خريداران نشان مي‌دادند و برايش تبليغ مي‌کردند در رديف عادي‌ترين رويدادهاي روزانه بود: « کالا، دختري است ، زيبا، سالم، تنومند و فربه. دندانهاي سالم وخوبي هم دارد.»

سپس از دختر مي‌خواستند که دهانش را باز کند تا خريداران، همانگونه که دندانهاي اسب را بررسي مي‌کنند، دندانهاي او را نيز ببيند. يا به بازوها و رانهايش دست مي‌زدند تا نشان بدهند که ماهيچه‌هاي قوي و سالمي دارد و به خوبي مي‌تواند در دشت، خانه و کارخانه کار کند. و البته که براي توليد مثل هم بي‌نظير است.

سياهپوستان آفريقايي، از بين خانواده هايشان در روستاها، توسط مردان مسلح ربوده مي‌شدند و در حالي که با زنجير، براي جلوگيري از فرار، پاهايشان را به هم مي‌بستند، در بدترين و غير انساني‌ترين شرايط براي کارهاي سنگين با کشتي‌هاي بزرگ به آمريکا مي‌بردند. اينان درست مانند چهارپايان در معرض فروش قرار مي‌گرفتند. فرزندان آنان نيز به افراد ديگر فروخته مي‌شدند.

پدربزرگ «مارتين‌لوتر کينگ» نيز يکي از همين برده‌ها بود. در طول قرن 17 و 18 ميلادي، زمزمه‌هاي غير انساني بودنِ بردگي آغاز شده بود. قانون برده‌داري در سال 1863، توسط «آبراهام لينکلن» لغو شده بود و در اين راه بسياري جان خود را از دست داده بودند.

پس از پايان جنگ داخلي، آمريکا، تبديل به کشوري گرديد قدرتمند و داراي ثروت بسيار. اما رفاه و ثروتي که تنها در اختيار سفيدپوستان آن کشور قرار مي‌گرفت. از سوي ديگر، سياهان يا خانه‌نشين بودند يا کاري را که ديگران از انجام آن اکراه داشتند، انجام مي‌دادند. حتي سياهپوستاني که به آمريکاي شمالي رفته و به تحصيلات عالي پرداخته بودند و در ادارات دولتي استخدام مي‌شدند، باز هم در چشم بيشتر سفيدپوستان، «nigger» به حساب مي‌آمدند که مفهومي تحقيرآميز داشت.

در همان سال‌ها، در آمريکا قانوني وضع شده بود که سياهپوستان حق رفتن به رستوران‌ها، کافه ترياها و سينماهاي سفيدپوستان را نداشتند. حتي در کليساها که بر اساس گفته‌هاي عيسي مسيح، همه‌ي انسانها برابر بودند، براي آنها جايي مخصوص در نظر گرفته شده بود که از ديگران متمايز شوند.

پس از جنگ داخلي آمريکا، سازمان وحشتناک و نژادپرست «کوکوس‌کلان» شکل گرفت. که همچون ديگر نژادپرستان، به برتري نژاد سفيد، اعتقاد داشتند. در بين اين افراد، نيروهايي از پليس‌ بودند که مانع پيگيري جنايت‌هاي اين سازمان مي‌شدند. البته همزمان با شکل گرفتن چنين سازمانهايي، فعاليت‌هاي ديگري نيز در جهت برابري حقوق انساني و آزادي در حال شکل گرفتن بود.

در اين راستا، لازم بود که تظاهرات و اعتراضات شکل‌يافته‌ي برابرخواهانه را، شخصي رهبري کند که نقش هماهنگ کننده‌ و با نفوذي داشته باشد. اين رهبري آرام و بدون خشونت را در سال‌هاي 1960 – 1950شخصي به نام «مارتين‌لوتر کينگ» ، به عهده داشت . او رفتار و انديشه‌هاي مردم را در نحوه‌ي برخورد با پديده‌ي نژادپرستي نيز دگرگون ساخت و سرانجام، جان خود را هم در اين راه از دست داد.

***

«مارتين‌لوتر کينگ» در 15 ژانويه‌ي 1929 در آتلانتاي جورجيا، در جنوب آمريکا به دنيا آمد. پدرش کشيش بود و در بين مردم از احترام خاصي نيز برخوردار بود. در آن زمان که نژادپرستي بيداد مي‌کرد و سياهپوستان جنوب آمريکا، زير قوانين ضد انساني به بدترين شکل زندگي مي‌کردند، کليسا، هم نوعي پناهگاه براي چنان دردمنداني بود و هم منبعي براي الهام گرفتن و رضايت و آرامش. ديدار از کليسا و انجام دعا در آن جا، براي چنان انسانهايي، بار خستگي تن و جان را کم مي‌کرد وبه آنها آرامش مي‌بخشيد.

«مارتين» کودکي باهوش و بااستعداد بود. در شش سالگي سرودهاي مذهبي را در کليسا مي‌خواند. يکي از روزها که سخنران زبردستي موعظه مي‌کرد، «مارتين» چنان جذب گفتار و حرکات او شده بود که بعدها آرزويش آن بود که بتواند روزي مانند آن سخنران حرف بزند و با سخنانش در وجود انسانها نفوذ کند.

وي نيز همچون ديگر کودکان سياهپوست، آثار تبعيض نژادي و درد عميق آن را با تمام وجود حس کرده بود. او نيزاجازه نداشت از همان کافه‌ رستوراني نوشيدني بخرد که سفيدپوستان مي‌خريدند يا از همان توالتي استفاده کند که سفيدپوستان استفاده مي‌کردند. در سينما نيز جاي سياهان در پشت بالکن سينما و کاملا دور و جدا از سفيدپوستان بود. اين دو نژاد، هرگز در يک مدرسه درس نمي‌خواندند، از يک کتابخانه استفاده نمي‌کردند و حتي پايشان را به يک پارک مشترک نمي‌گذاشتند.

از حوادثي که به روشني در ذهن مارتين جوان مانده بود، ماجرايي بود که در 15 سالگي براي او پيش آمده بود. زماني که آخرين سال تحصيلي دبيرستان را مي‌گذراند. او يکي از اعضاي فعال «باشگاه بحث» بود و براي ايراد سخنراني انتخاب شده بود که به شهر ديگري برود و در مسابقه‌اي شرکت کند. موضوع بحث «مارتين» جوان، «سياهپوست و موسسات دولتي» بود. او براي چنين گزينشي، احساس غرور مي‌کرد.

در راه برگشت با معلم خود، در اتوبوس بود که سفيد پوستي وارد شد. راننده‌ي اتوبوس از آنها خواست که جاي خود را هرچه سريعتر به مرد سفيد پوست بدهند. «مارتين‌لوتر کينگ» راضي به اين کارنشد. راننده، او را «سياهپوست لعنتي» خطاب کرد و باز هم از او خواست که صندلي را ترک کند. «مارتين» جوان به شدت خشمگين شده بود. او از جلسه‌ي سخنراني‌اي برمي‌گشت که در مورد آزادي و حقوق سياهپوستان در جامعه، صحبت‌ها شده بود. حتي براي اجراي اين سخنراني، رتبه‌ي اول را نيز احراز کرده بود. اما اکنون با او چنين رفتار مي‌شد.

اين خاطره، تصميم او را براي امر رهايي از قيد تبعيض نژادي، محکم‌ترساخت. وي حرف پدر را هرگز فراموش نمي‌کرد که مي‌گفت:«مهم نيست که براي چه مدت زماني با اين سيستم تبعيض نژادي زندگي خواهم کرد، مهم آن است که من هرگز آن را قبول نداشته‌ام و نخواهم داشت و براي مبارزه با آن تا لحظه‌ي مرگ از پاي نخواهم نشست.»

«مارتين»، در پانزده سالگي وارد يکي از بهترين کالج‌هاي آن زمان شد، يعني سه سال زودتر از سنّي که معمولا وارد اين مرحله مي‌شوند. جايي که امکان شکوفايي افرادي چون او وجود داشت. و مهمتر از همه تشويق به بحث آزاد، به ويژه در مورد مشکلات نژادي از پايه‌هاي آموزشي اين کالج بود.

«مارتين‌لوترکينگ» تصميم گرفته بود در آينده، پزشک يا حقوقدان زبردستي بشود. اما هم پدرش و هم مدير کالج، که خود نيز کشيش بود، بر اين باور بودند که او با قدرت کلام و استدلالي که دارد، بهتر مي‌تواند در نقش يک سخنران و يا موعظه‌گر، مردمش را هدايت کند. او هفده سال بيشتر نداشت که اولين موعظه‌اش را در کليسايي که پدرش در آنجا کار مي‌کرد، انجام داد. مردم زيادي براي شنيدن حرف‌هاي او آمده بودند و «مارتين» با سربلندي، اين آزمايش را پشت سر گذاشت.

بعد‌ها به شکلي پرتلاش و پيگيرانه در رشته‌ي فلسفه و دين به مطالعه پرداخت و سپس به مطالعه‌ در دين‌هايي ديگر همچون هندوئيسم، شنتوئيسم، اسلام و مسيحيت ادامه داد. «مارتين‌لوتر کينگ» عميقا تحت تاثير انديشه‌هاي «مهاتماگاندي» بود و همچون او، روش آرام و صلح‌آميز را در امر مبارزه مي‌پسنديد. او مي‌خوست که انسان با شجاعت اخلاقي خود بتواند روح و انديشه‌ي ديگران را تعالي بخشد و به خود جذب کند.

«مهاتماگاندي» با کمک مردم هندوستان، توانسته بود در مقابل امپراتوري بزرگ انگليس ايستادگي کند. طبيعي بود که چنين انسانهايي مي‌توانستند با درک و شعور و نيز شجاعت اخلاقي و تعهدي که کسب خواهند کرد، در مقابل سياستمداران و زورگويان پايداري کنند.

او در دوران کودکي، تحت تاثير شخصيت و کلام پدر، از شيوه‌ي سخنراني او لذت مي‌برد. اما حالا ديگر آن را کافي نمي‌دانست. با دانشي که فرا گرفته بود، در سخنان خود آميزه‌اي از دانش و احساسات را همراه با شيوه‌ي سخنوري به کار مي‌گرفت. همه‌ي اينها از او سخنراني چيره‌دست و پُرنفوذ مي‌ساخت.

از زماني که «مارتين‌لوتر کينگ» پانزده ساله در اتوبوس، توسط راننده مجبور شده بود جاي خود را به يک سفيدپوست بدهد، سالها گذشته بود. اما در واقعيت، چيزي در اين سالها تغيير نکرده بود. دولت از استخدام رانندگان سياهپوست، سر باز مي‌زد. استفاده از اتوبوس براي سياهپوستان به شکلي بود که آنها بايد فقط در قسمت عقب اتوبوس مي‌نشستند و در صورت نبودن جا، مي توانستند از صندليهاي وسط نيز استفاده کنند. چهار رديف صندليهاي جلو، فقط به سفيدپوستان اختصاص داشت. براي از ميان رفتن هر گونه ترديد، تابلويي نيز در آن قسمت نصب شده بود که عبارت «ويژ‌ه‌ي سفيدپوستان»به درستي به چشم مي‌خورد. گذشته از اين، در صورت کمبود جا، يک مرد جوان سفيدپوست، حق داشت زن حامله‌ يا مرد و زن سالخورده‌ي سياهپوستي را وادار کند که جايش را به او بدهند.

براي تحقير بيشتر سياهپوستان، قانوني وضع شده بود که وقتي براي پرداخت پول بليت به قسمت جلو اتوبوس مي‌رفتند، براي برگشتن به قسمت عقب اتوبوس، که مخصوص سياهپوستان بود، بايد پياده مي‌شدند، تا بتوانند از در عقب دوباره سوار شوند. اين کار جهت جلوگيري از مزاحمت احتمالي سياهپوستان، براي سفيدپوستان بود. «مارتين‌لوتر کينگ» مبارزه با اين قانون را يکي از کارهاي اصلي خود قرار داده بود.

«رُزا پارکس»، مبارزات سياهپوستان را شدت مي‌بخشد

يکي از حوادثي که مبارزات سياهپوستان را سرعت بخشيد، ماجرايي بود که براي زني به نام «رُزا پارکس» اتفاق افتاده بود. او خانم سياهپوستي بود که در فروشگاهي در مرکز شهر، به عنوان دوزنده کار مي‌کرد. غروب روز اول ماه دسامبر، او بعد از کار روزانه، به قصد رفتن به خانه، سوار اتوبوس مي‌شود. هنگامي که اولين اتوبوس به ايستگاه مي‌رسد، پُر از مسافر است و ديگر جايي براي نشستن نيست. او تصميم مي‌گيرد با اتوبوس دوم برود.

در اتوبوس دوم نيز در همان قسمت ويژه‌ي سياهپوستان، باز هم جايي براي نشستن نيست. اما در قسمت وسط، جاي خالي پيدا مي‌کند و خسته از کار روزانه، در يکي از صندلي‌ها جاي مي‌گيرد.

در آن زمان، قانون چنان حکم مي‌کرد که اگر حتي يک نفر سفيدپوست اراده کند که در قسمت وسط بنشيند، بايد همه‌ي سياهپوستاني که درآن صندلي‌ها نشسته‌اند، جاي خود را ترک کنند. در ايستگاه سوم، چند نفر سفيدپوست وارد اتوبوس مي شوند. اما جايي براي نشستن آنها نيست. راننده به «رُزا پارکس» و سه نفر ديگر اشاره مي‌کند که هرچه سريعتر صندلي‌ها را به مسافرين سفيد پوست بدهند. اما زماني که با مقاومت آن چند نفر مواجه مي‌شود، تهديد مي‌کند که آنها را به دست قانون خواهد سپرد.

« رُزا پارکس» که از آن همه بي عدالتي به ستوه آمده است ديگر شکيبائي‌ خود را از دست مي‌دهد و آشکارا اعلام مي‌دارد که صندلي‌اش را ترک نخواهد کرد. او را به جرمي که مرتکب نشده و مقاومت در برابر قانون نژادپرستانه دستگير و بازداشت مي‌کنند.

جرأت، جسارت وشخصيت استوار «رُزا پارکس»، احترام و همدردي بسياري را برمي‌انگيزد. يکي از کساني که از او حمايت مي‌کند، «مارتين‌لوتر کينگ» است. تصميم گرفته مي‌شود که شرکت اتوبوسراني تحريم شود و کسي با اتوبوس‌ مسافرت نکند. اين کار با انديشه‌ي وارد ساختن ضرر مالي به شرکت اتوبوسراني و از بين بردن مسأله‌ي حاشيه‌نشيني سياهپوستان صورت مي‌گيرد.

رهبران جنبش و کشيش‌ها، پس از زنداني‌شدن «رُزا پارکس» به گردهم‌آيي مي‌پردازند و مسأله‌ي تحريم شرکت اتوبوسراني را برنامه‌ريزي مي‌کنند. کشيش‌ها در مراسم مذهبيِ يکشنبه‌ي خود، موضوع را براي مردم توضيح مي‌دهند، دست به تبليغات وسيعي مي‌زنند و اعلاميه‌هاي آن را به شکل گسترده‌اي پخش مي‌کنند.

در اعلاميه‌ها شرح مختصري در مورد شخصيت «رُزا پارکس» و دليل زنداني شدنش آمده بود. سپس از مردم خواسته بودند که براي رفتن به محل کار خود و يا هر مقصد ديگر از اتوبوس استفاده نکنند. کميته‌ي تاکسي‌داران نيز در اين کار، مردم را ياري کردند و با هزينه‌اي که با هزينه‌ي اتو بوس برابر بود، مردم را به مقصد مي‌رساتدند. همه چيز به خوبي برنامه‌ريزي شده بود

پنجم دسامبر 1955، اولين روز تحريم اتوبوسها بود. هر روز در شهر، حدود 17500 نفر سياهپوست به طور معمول، از اتوبوس به عنوان وسيله‌ي نقليه استفاده مي‌کردند. بدين معنا که هفتاد و پنج درصدمسافران شرکت‌هاي اتوبوسراني را چنين افرادي تشکيل مي‌دادند. برنامه‌‌‌ي تحريم اتوبوسها با آرامش و نظم خاصي به اجرا درآمد.

اين کار، نوعي اعتراض صلح‌آميز و بدون خشونت بود. همان روش مبارزه‌اي که «مارتين» آرزويش را کرده بود. عملي شدن اين تحريم، روح تازه‌اي در کالبد خسته و ستم‌کشيده‌ي سياهپوستان دميد و اميدهاي بسياري در دلهايشان به وجود آورد. اين کار به طور يقين توانست آنها را در پيشبرد هدفهايشان يگانه‌تر و نزديک‌تر سازد.

قدم بعدي، سخنراني «مارتين‌لوتر کينگ» بود که شايسته‌ترين فرد براي چنين کاري بود. زماني که به کليسا رفت، مردم بسياري براي شنيدن سخنراني او آمده بودند، آنچنانکه جاي خالي براي نشستن نبود. بلندگوهاي بزرگ به گونه‌اي جاسازي شده بود که مردم خارج از کليسا نيز بتوانند سخنان او را بشنوند. پليس نيز در بيرون از کليسا به صورت آماده‌باش ايستاده بود.

گردهمايي داخل کليسا با سرودهاي مذهبي که همدردي انسان را بر مي‌انگيخت، آغاز شد. سپس «رُزا پارکس»، که در حقيقت، جرقه‌ي اوليه‌ي اين اعتراضات بود، چگونگي سوارشدن به اتوبوس و زنداني شدنش را را براي مردم توضيح داد. سپس نوبت به «مارتين‌لوتر کينگ» رسيد. مردم همچون کويري که تشنه‌ي قطرات شفاف باران باشد، سخنان او را با گوشِ جان جذب مي‌کردند.

محور حرفهاي مارتين «لوترکينگ» به طور طبيعي، در مورد رفتار غيرانساني دولت با مردم سياهپوست بود و تأکيد مي‌ورزيد که: «آنچه ما از دولت مي‌خواهيم، حق ماست و ما زماني مي‌توانيم به اين حق دست يابيم که متحد باشيم.»

سخنان او با تحسين‌ها و کف‌زدنهاي مردم همراه بود. او حرف دل مردم را مي‌زد. درد را مي‌شناخت و درمانش را نيز. وچنين بود که حرفهايش بَدل به انرژي، آگاهي و دانايي مي‌شد. اما هميشه تأکيد داشت که اعتراضات بايد در کمال آرامش و بدون هرگونه برخورد خشونت‌آميز صورت گيرد. رسيدن به آزادي و ارزشهاي انساني با چنين شرايطي و تحت رهبري فردي چون او، براي همه به صورت آرزو يي بود که مي‌رفت تا به حقيقت پيوندد.

تأکيد «مارتين‌لوتر کينگ» هميشه بر آن بود که اعتراضات بايد در کمال آرامش و بدون هرگونه برخورد خشونت آميز صورت گيرد. باور افرادي که در کليسا جمع شده بودند برآن بود که آنها ميتوانند تحت رهبري فردي چون او به آزادي و ارزشهاي انساني برسند. باوري که رسيدن به آن براي آنها به صورت آرزو درآمده بود. گروهي که اين اعتراضات را رهبري ميکردند خواستهاي خود را اينگونه مطرح کردند که:

- رانندگان اتوبوس نسبت به مسافرين سياهپوست بايد رفتار مودبانه داشته باشند.
- مسافران اتوبوس ميتوانند در هر مکاني که جاي نشستن باشد، بنشينند.
- سياهپوستان مي تو‌انند از در عقب و سفيدپوستان از در جلو، سوار اتوبوس شوند.

- شرکت اتوبوسراني بايستي براي اتوبوسهايي که در داخل محله‌هاي سياهپوست‌نشين در رفت و آمد هستند، رانندگاني از ميان سياهپوستان استخدام کند.

نيروهاي مخالف به راحتي به خواستهاي سياهپوستان جواب مثبت نميدهند. چه شرکت اتوبوسراني و چه دولت، هيچ اقدامي در اين راستا انجام ندادند. اما مردم که راه مبارزه را يافته بودند طبيعي بود که از پا نمينشستند. در خلال اين تلاشها و مبارزه‌ها بود که نقش «مارتين‌لوتر کينگ» به عنوان يک رهبر، برجسته‌تر شد. همه وي را به عنوان شخصي پر‌انرژي، آگاه و قدرتمند پذيرفته بودند.

او و خانواده‌اش از طرف سازمانها و گروههاي نژادپرست، مرتب تهديد به قتل ميشدند. گاه در روز، چهل نامه‌ي تهديد آميز به دست آنها ميرسيد. در يکي از همان روزها، پس از سخنراني او، بمبي به طرف ساختمان خانه‌اش پرتاب کردند که آسيب جاني در پي نداشت ولي مقدار زيادي از ساختمان را ويران کرد. به دنبال شکل گرفتن مبارزات سياهپوستان و فشرده‌تر شدن صف اتحاد آنها، نيروهاي دولتي و سازمانهاي نژادپرست، وحشيانه‌تر عمل کردند.

در اين ميان، گروه نژادپرست «کوکلوس کلان Ku Klus Klan»، چندين نفر را با اسلحه به قتل ‌رساندند و کليساي محل اجتماع طرفداران «لوتر کينگ» و سه کليساي ديگر را به آتش کشيدند که به تلي از خاکستر بدل شد.

پس از سپري شدن دوران تحريم، «مارتين‌لوتر کينگ» اولين مسافر سياهپوستي بود که قدم به اتوبوس گداشت. او با خود، «رُزا پارکس»، زني که آغازگر اين مبارزات بود و سفيدپوستان ديگري را به همراه داشت که در امر مبارزه او را ياري کرده بودند. در اين سفر، راننده‌ي اتوبوس با احترام بسيار از آنها اسقبال کرد. در آن روز تاريخي، براي اولين بار دور از هرگونه مسأله‌ي رنگ و نژاد، هر کس در هر کجا که ميخواست مينشست.

پيگيري و پيشرفت مبارزات شهر «مونتگُمِري»، به مبارزان نواحي ديگر در آمريکا شهامت و جرأت ‌بخشد و آنان نيز به مبارزه برخاستند. «مارتين‌لوتر کينگ» براي اداي سخنراني و پشتيباني از اين مبارزات، به نقاط مختلف سفر کرد. او فقط در خلال سال 1958- 1957 طي مسافرتهاي گوناگون، حدود 208 سخنراني انجام داد.

مارتين لوتر کينگ در اين مدت، کتابي نيز در مورد تحريم «مونتگُمِري» نوشت و انتشار داد. در يکي از جلساتي که او کتابش را براي طرفداران خود امضا ميکرد، زن سياهپوستي به او نزديک شد و با چاقويي، از آن نوع که در پاکت را با آن باز ميکنند، به او ضربه‌اي وارد ساخت. در اين حادثه، تا زماني که به بيمارستان ميرسيد، کوچکترين حرکت چاقو و جابجايي آن در بدن، ميتوانست قلب او را پاره کند. چندي بعد کاشف به عمل آمد که ضارب، خود، بيمار رواني بوده که مدتها نيز در بيمارستان بستري بوده‌است.

در همان سال «مارتين‌لوتر کينگ» و خانواده‌اش به «آتلانتا» نقل مکان کردند تا همراه پدر، در کليسا به خدمت مشغول شود. در سال 1960 شورش دانشجويان آغاز گرديد و زماني که او از اين موضوع آگاه شد، آنها را همراهي کرد. در يکي از همان روزها، وي با عده‌اي ديگر دستگير گرديد. کمي بعد، پليس بقيه را آزاد ساخت اما او در زندان نگاه داشت. دست و پايش را به زنجيربستند و روانه‌ي سلولي کردند که نمناک، کثيف، تاريک و پر از حشره بود. اما چند روز بعد به کمک «جان.اف.کندي» که در آن روزها نامزد رياست جمهوري دمکرات ها بود، آزاد گرديد. همين امر باعث شد که سياهپوستان زيادي به «کندي» رأي دادند.

در طول تابستان 1961، شماري از دانشجويان سفيد پوست و سياهپوست شمال آمريکا، گروهي تشکيل دادند به نام « سواران آزادي». اين گروه به نقاط گوناگون آمريکا با اتوبوس مسافرت ميکردند و در رستورانهاي وسط راه و ترمينالها مينشستند و به نوعي از کار دانشجويان ديگر حمايت ميکردند. زماني که اين گروه به «آلاباما» ميرسند، نژادپرستان مسلح «کوکلوس کلان» به آنها حمله ميبرند. دانشجويان، از آنجايي که طرفدار مبارزه‌ي آرام و صلح‌آميز بودند، هيچگونه اسلحه‌اي همراه نداشتند.

در اين درگيري، تعداد زيادي از دانشجويان مجروح شدند. نژادپرستان «کوکلوکس کلان» اتوبوس را نيز به آتش کشيدند تا تعداد ديگري نيز به اين شکل جان خود را از دست بدهند. اين خبر، «مارتين‌لوتر کينگ» را به شدت متأثر کرد و به پشتيباني آنان شتافت. شبي که او در کليسا سخنراني ميکرد، عده‌اي در بيرون، همه‌ي ماشين‌ها را به آتش کشيدند و شيشه‌هاي کليسا را شکستند.

خشونت نسبت به دانشجويان طرفدار «سواران آزادي»، بيشتر از پيش ميشود.خبرنگاران و عکاساني که در آنجا حضورداشتند به خاطر تهيه‌ي مطلب و فروش بيشتر روزنامه‌هاي خود، عکسهاي فراواني گرفتند، که پخش آن در گستره‌ي وسيعي، چشم جهانيان را به حوادثي باز کرد که در آن سرزمين به خاطر کسب ساده‌ترين حقوق انساني اتفاق ميافتاد.

در شهر «بيرمنگهام» نيز برخوردها و خشونتهاي فراواني روي داد که موجب شد بار ديگر «مارتين‌لوتر کينگ» زنداني شود. در تظاهراتي که جوانان و کودکان در آن شرکت کردند، پليس خشونت به خرج داد و با اسلحه، شلنگهاي آب فشار قوي و سگهاي مخصوص، به مردم بيدفاع حمله ‌برد. فيلمي که از اين تظاهرات پخش شد، مردم جهان را به سختي تکان داد.

پس از مبارزه و خشونت شهر «بيرمنگهام»، به منظور يادبود و بزرگداشت صدمين سال لغو بردگي در آمريکا در تاريخ 28 اوت 1963، راه‌پيمايياي به طرف واشنگتن ترتيب داده شد. حدود 250 هزار نفر در مرکز شهر واشنگتن جمع شدند. افراد سرشناسي در آنجا به سخنراني پرداختند، از جمله « مارتين‌لوتر کينگ» که همه مشتاقانه انتظار ميکشيدند تا سخنانش را بشنوند.

سخنراني تاريخي «مارتين‌لوتر کينگ» در آن جمع و آن روز، حرفهايي بود که به تاريخ پيوست و تا به امروز، آزاديخواهان به آن اشاره ميکنند. نکاتي چند از اين سخنراني را در اينجا ميآوريم:

«دوستان من!

برخلاف همه‌ي دشواريها و سرخوردگيها، امروز گِرد هم آمده‌ايم. من براي شما آرزوهايم را باز ميگويم. آنچه من در دل دارم آنست که مردم ما به حرکت در آيند و آنچنان زندگي کنند که شايسته‌ي آنهاست.

براي ما همچون خورشيد روشن است و به آن اعتقاد داريم که همه‌ي انسانها داراي ارزشي برابر هستند. آرزومندم که فرزندان بردگان دوره‌ي بردگي، و فرزندان برده‌داران آن زمان بتوانند، برادرانه بر سر يک ميز بنشينند. آرزومندم که شهر«ميسيسيپي»، روزي تبديل به دشت آزادي و برابري شود.

آرزو مندم که چهار فرزند من، روزي در ميان ملتي زندگي کنند که در آنجا، انسانها، برحسب رنگ پوست و چهره‌ي خود، مورد داوري قرار نگيرند، بلکه در برابر شخصيتي که دارند ارزشيابي شوند. اگر سرزمين آمريکا ميخواهد به سرزمين ملتي بزرگ بدل شود، بايد تلاش کند و به خواستهاي مردم جامه‌ي عمل بپوشد.

بگذاريم که آواي آزادي در همه جا طنين اندازد. در هر کوه و دشت، در هر جامعه، روستا و شهر. آنگاه ما به روزي نزديک ميشويم که سياه و سفيد، يهودي، پروتستان و کاتوليک، حتي آنان که هيچگونه مذهبي ندارند بتوانند دست در دست يکديگر، سرود کهن سياهپوستان را بخوانند که: آزادي سرانجام از آن ماست»

پس از سخنراني تاريخي «مارتين‌لوتر کينگ» در واشنگتن، چنين انتظار ميرفت که پيشرفت اعتراضات براي آزادي در «بيرمنگهام»، بدون خشونت پيش برود. اما برخلاف تصور بسياري، حوادث زيادي اتفاق افتاد. کليساي محل گردهمايي مردم در «بيرمنگهام» توسط نيروهاي دولتي بمباران شد که کودکان زيادي نيز در آن‌جا کشته شدند. در همان زمان، پرزيدنت «جان.اف.کندي» نيز به قتل رسيد. همچنين از ديگر نقاط آمريکا خبر قتل و کشتار به گوش ميخورد. افراد زيادي که در راه برابري حقوق انساني مبارزه ميکردند، چه سياهپوست و چه سفيدپوست، در اين مدت کشته، ناپديد و يا به دار آويخته شدند.

***

در اوايل اکتبر 1964 «مارتين‌لوتر کينگ» جايزه‌ي صلح نوبل را دريافت کرد. گرفتن چنين جايزه‌اي نه تنها از پيگيري او در امر حق و حقوق سياهان نکاست، بلکه تلاش او را بيشتر از پيش متمرکزتر ساخت. سياهان به ظاهر بر روي کاغذ، حق رأي داشتند، اما در عمل چنين نبود. براي رأي دادن، اول بايد ثبت نام ميکردند تا بعد داراي حق رأي شوند. در طول مراحل ثبت نام، به بهانه‌هاي گوناگون، آنها را رد ميکردند و مانع ثبت نامشان ميشدند. يک بار 280 نفر را تنها به آن دليل که سعي کرده بودند نامشان ثبت گردد تا حق رأي دريافت کنند، دستگير کردند. « مارتين‌لوتر کينگ» يکي از اين افراد بود.

او در اول ماه آوريل 1968 به «مِمفيس» مسافرت کرد تا از کارگراني که براي برابري دستمزد مبارزه ميکردند، حمايت کند. مسئولان فرودگاه عميقا نگران بودند، زيرا گفته شده بود که در هواپيماي حامل او، بمبي جايگذاري شده است. اما او در ميان فريادها و شادمانيهاي طرفدارانش از هواپيما پياده شد. در طول آن روز، او در يکي از اتاقهاي هتل مشغول برنامه‌ريزي تظاهرات بزرگي بود که در پيش داشتند.

نزديکيهاي شب، او و دوستانش به بالکن هتل ميروند تا هوايي بخورند. ناگهان صداي شليکي شنيده ميشود و «مارتين» نقش زمين ميگردد. گلوله دقيقا روي گردن او ميخورد و او را مجروح ميکند. ساعتي پس از آن که او را به بيمارستان ميرسانند، جانش را از دست ميدهد.

مراسم سوگواري او را در همان مکاني برگزار کردند که براي اولين بار سخنراني کرده بود يعني در« کليساي باب‌تيست» در «آتلانتا». زماني که کشته شد، 39 سال داشت. بيش از صدهزار نفر براي بزرگداشت او جمع شده بودند.
بر روي سنگ قبرش جمله‌اي از همان سرود کهن سياهپوستان بدين‌گونه حک شده‌است:

«آزادي سرانجام از آن ماست. من آزاد هستم.»

هفتم فوريه 1998

برگردان: پروين محمديان

مأخذ: کتاب «مارتين‌لوتر کينگ» از: Pam Brown, ValerieSchloredt

http://www.kalam.se/kalam-ml-king.html